کاسه صبر

چشمان تو ،‌کاسه صبر من است 

و نگاهت همراه تنهائی من  

نگاهم کن اما اشک نریز  

که چشمان تو کاسه صبر من است  

 

دست مان خالی است(مصاحبه چاپ شده در مجله سوره شماره ۴۰)

دست مان خالی است

محمد حسین عباسی

 

چه اتفاقی افتادکه سر از لبنان درآوردید و خودتان را در بیروت دیدید؟
من تحت تأثیر کارها و خاطرات ابراهیم این موضوع را دنبال می‌کردم، زیرا او در سال 1378 برای کاری تحقیقاتی به لبنان رفته و دربارة حزب‌الله کارهایی انجام داده بود. راش‌هایی هم همراه با خود آورده بود که با راهنمایی او، من سکانس‌هایی را تدوین می‌کردم. البته با این‌که ابراهیم خیلی در این زمینه سخت می‌گرفت و حساسیت زیادی نسبت به کار داشت، فیلم هیچ‌گاه به نمایش در نیامد.
و بعد، یک‌باره درفضایی قرار گرفتید که دیگر ابراهیم نیست، دیدید که راهی تازه پیش‌ رو دارید و با تجربیاتی که به‌دست آورده‌اید وارد این عرصه شدید؛ نخستین فیلم‌تان را ساختید، تصویربرداری کردید، تدوین کردید و در این عرصه ماندگار شدید. جای خالی ابراهیم را چگونه پر کردید؟
خیلی سخت می شود جای خالی او را پر کرد. بار سنگینی بر دوش من است و همه از من توقع ابراهیم‌بودن دارند یا این‌که دست‌کمی از او نداشته باشم. او در زمان خودش در روایت فتح بی‌بدیل بود و علاقه داشت دو، سه مجموعه در خصوص لبنان و فلسطین بسازد.
همین انگیزه و تلاش برای پاگذاشتن در جای پای ابراهیم بود که باعث شد «رمضان حقیقی» را با موضوع لبنان بسازید؟
بله، این فیلم 23 دقیقه‌ای، خیلی بی‌مهابا و با توکل بر خدا ساخته شده است.
نخستین تماس شما با لبنان و مقاومت چگونه شکل گرفت؟
این مواجهه خیلی خوب بود. همان‌طور که گفتم با این مقوله از طریق ابراهیم آشنا شده بودم و اخبار و خاطراتی را که از آن نقل می‌شد، شنیده و اطلاعاتی از او کسب کرده بودم. با همه علاقه‌ای که داشتم، کار سختی بود و با هماهنگی‌هایی که صورت گرفت، از طریق زمینی و بدون مترجم به این سفر رفتم. ما با کمک فردی که با فارسی آشنایی داشت و برای‌مان ترجمه می‌کرد پلان‌ها را می‌گرفتیم، البته بیش‌تر ترجمه‌ها در ایران انجام گرفت. کار ما از لحاظ کیفی خیلی جدی نبود، اما از جنبه حسی و بصری برای من اهمیت داشت و مونتاژ آن را هم در ایران انجام دادیم. فیلم درباره سیر رشد بچه‌های «مدرسه المهدی(عج)» است و این‌که این شیعیان کوچک چگونه بالا می‌آیند، وارد مساجد می‌شوند، در روز قدس آن رژه را برگزار می‌کنند و در نهایت با حضور در جهاد، اعلام آمادگی می‌کنند که برای من به‌عنوان نخستین اثر غرورآفرین است.
الآن، 8-7 سال از این جریان می‌گذرد و هر یک از آن بچه‌ها جوان‌های برومندی شده‌اند، احتمالاً تعدادی از آن‌ها هم به شهادت رسیده‌اند.
بله، ما هم بعد از جنگ 33 روزه و برای دومین‌بار بود که وارد لبنان شدیم، چند سال بزرگ‌تر و باتجربه‌تر از سفر اول بودیم.
فیلم هایی که ساخته‌اید همه درباره لبنان است؟
نه، به‌جز «رمضان حقیقی»، دربارة لبنان فقط کار مونتاژ کرده‌ام. در مورد افغانستان هم فیلم ساخته‌ام. به‌سبب شرایط ویژه لبنان که حزب‌الله و شیعیان د ر آن‌جا بسیار تنهایند و شاید تنها حزبی بودند که از کشورشان دفاع می‌کردند، باعث می‌شد هم به‌لحاظ رسانه‌ای و هم به‌خاطر زمینه‌های دیگر، هماهنگی‌ها خیلی مشکل انجام شود، زیرا سخت‌گیری‌های بسیاری به‌لحاظ فیلم‌برداری صورت می‌گرفت.
از طرف چه کسانی؟
فرقی نمی‌کند، مردم یا ارتش، حتی در دوره صلح هم همین‌گونه است، چون دوربین یک وسیله خبری است و ممکن است بر ضد شخص یا رأی گروهی مورد استفاده قرار گیرد.
از تنهایی و مظلومیت حزب‌الله بگویید و سید حسن نصرالله که نماد این مظلومیت است.
بیش‌تر روستاهای جنوب لبنان شیعه‌نشین هستند، البته روستاهای سنی‌نشین هم در میان‌شان هست و اسرائیل تا قبل از تحریم سال 2000 که آن مناطق را گرفت، در بعضی روستاها پایگاه داشت و به روستاهای شیعه رفت و آمد نظامی می‌کرد. در سال 1982 که اوج جنگ‌ها بود و اسرائیل بیروت را هم گرفت، نخستین رگه‌های مقاومت شروع به شکل‌گیری کرد. می‌گویند اسرائیل شر مطلق است، یعنی در هرجا که باشد، نگاهی شرارت‌آمیز دارد. وقتی مقاومت با دستور امام و همت بچه‌های حزب‌الله شکل گرفت، این نگرش ایجاد شد که ما می‌توانیم مقاومت کنیم. بعد از یکی دو سال، اسرائیل از بیروت بیرون رفت و تا مناطق جنوبی آمد و تا سال 2000 این مناطق در دست اسرائیلی‌ها بود. نیروهای مقاومت در عملیات مختلف و آموزش‌های شهادت‌طلبانه‌ای که می‌دیدند اسرائیل را جان‌به‌لب کردند و نخستین عملیات شهادت‌طلبانه در یک مرکز تجمع نیروهای نظامی انجام گرفت که یک‌صد و اندی سرباز اسرائیلی به هلاکت رسیدند. البته در جنگ، هر روستایی فضای خاص خودش را داشت و با یکدیگر همکاری نمی‌کردند.
در یک جناح بودند؟
نه، متأسفانه بچه‌های شیعه جنبش امل، در جنگ با هم ارتباط نظامی نداشتند.
حتی امل و حزب‌الله؟
بله، با این‌که نیروهای امل مسلح بودند، دستور این بود که دست نگه دارند و کاری انجام ندهند و اگر لازم شد بچه‌های حزب‌الله به آن‌ها خبر بدهند. با وجودی که ‌آن‌ها شیفته و عضو امل امام‌موسی صدر هستند، ولی ارتباط کاملاً تعریف‌شده و مشخصی با هم ندارند، مثل این‌که بگوییم بسیج این استان و بسیج آن استان با هم ارتباط ندارند.
درست، اما این‌که شما می‌گویید بدین‌معناست که حتی بسیج افراد یک محله هم در آن‌جا بعید و ناشدنی است.
بله، مثلاً در یک روستا بچه‌های حزب‌الله و امل هر دو هستند، ولی تبادل نظامی و نیرو با یکدیگر ندارند که این مباحث امنیتی باعث شده است تا حزب الله اساساً مهجور بماند و حالا وارد این بحث نمی‌شویم.
و بدتر از آن، این‌که وقتی وارد بیروت شدید، باید دوربین را خیلی محتاطانه از کیف‌تان درمی‌آوردید.
بله، سپس با علی طُراد صحبت کردیم. اسم چند روستای معروف مثل عیت‌الشعب که به آن عیتا‌الشعب هم می‌گویند را شنیده بودیم؛ عیتا محلی بود که حزب‌الله در آن 2 سرباز اسرائیلی را اسیرکرد و حمله اسرائیل به همین علت بود. تصمیم گرفتیم از آن‌جا شروع کنیم. مسیر پر از ویرانه بود. در راه ما فقط فیلم می‌گرفتیم، حتی عکاسی هم نمی‌کردیم، چون با عکس‌برداری از فیلم‌گرفتن عقب می‌افتادیم.
مشکلی موقع فیلم‌برداری به‌وجود نمی‌آمد؟
اوضاع و احوال آن‌قدر داغ بود که مشکلی پیش نمی‌آمد و حضور شیخ‌علی طراد به‌عنوان فرد لبنانی گروه که نه تنها مترجم، بلکه مطلع ماجرا هم بود، موجب می‌شد این سدها را بشکنیم و جلو برویم. ما پیش از این‌که به عیتا‌الشعب برسیم، پلان‌هایی را گرفته بودیم. به خاطر دارم نخستین پلانی‌ که گرفتیم از قصابی بود که مغازه‌اش خراب شده بود، مسجد محله، خیابان و کل محله کاملاً تخریب شده بود، اما او یک صندلی جلوی مغازه گذاشته و با دوستش مشغول قهوه‌خوردن بود. این مرد جزء نیروهای مقاومت نبود، فقط یک مرد عادی بود. در عیتا‌الشعب صحنه‌های خوبی گرفتیم. در آن‌جا وارد حسینیه‌ای شدیم و سراغ بچه‌های حزب‌الله را گرفتیم. فردی را به ما معرفی کردند و هماهنگی با یک «اَعلام‌الحربی» دادند که همان سازمان تبلیغات جنگ‌شان است. آن‌ها باید به ما می‌گفتند پیش چه کسی برویم و چه چیزی بگوییم که به لطف خدا و با کمک‌های شیخ علی طراد این کار انجام شد.
دوست همراه‌تان چه کسی بود؟
آقای حسین محمودیان.
ایشان را در آن‌جا نمی شناختند؟
نه، ایشان در سفر قبلی‌شان و برای برنامه امام‌موسی صدر به آن‌جا نرفته بود و ما را به فردی به نام «ابوشهید» وصل کرد و ما در حالی‌که صدای توپ می‌آمد در سطح شهر عیتاالشعب می‌گشتیم و فیلم می‌گرفتیم.
هدف سیدحسن نصرالله از به اسارت گرفتن آن دو سرباز چه بود؟
برای معاوضه با اسرای خودشان و آزادی سمیر قنطار بود که البته آن‌ها چند نفر دیگر را هم آزاد کردند و به همین مناسبت جشن بزرگی بر پا شد. سمیر قنطار، نخستین اسیر لبنان، که به‌واسطة همین دو سرباز آزاد شد و سیدحسن به او لقب «عمیدالاسرا» داد. سیدحسن در پیام‌هایش به مردم قول داده بود، به‌زودی عملیاتی انجام خواهد داد و اسرایی خواهد گرفت که در قبال آن اسرای لبنانی آزاد خواهند شد.
بعد از آن بود که اسرائیل تهدید به حمله می‌کرد؟
بله، روز اول اسرائیل اعلام کرد که اگر آن‌ها را آزاد نکنید حمله می‌کنم که آزاد نکردند و او پل‌های استراتژیک جنوب را زد و در نهایت جنگ شروع شد. با این‌که فرصت کم بود، بچه‌ها آمادگی پیدا کرده و مستقر شده بودند. ابوشهید ما را به محلی که بچه‌ها درآن‌جا مستقر شده بودند، برد و توضیح داد که روز اول جنگ چند نفر بوده‌اند، کجا مستقر شده، کجا بوده، چگونه آمده و نوع مواجهه‌شان با آن‌ها چگونه بوده است. این‌ها در هر روستایی با حداقل نیرو جنگیده‌اند؛ یک جنگ کاملاً چریکی. در منطقه جنوب تپه‌های فراوانی وجود دارد که روستاها در دامنه این ارتفاعات شکل گرفته‌اند. دلیل این‌که حزب‌الله نیروی کمی دارد، این است که در همه جا نمی‌تواند نیروهای جوان شیعه را برای جنگیدن آموزش نظامی بدهد و این آموزش‌ها مخفیانه است، به همین دلیل هم نیروهایش بیش‌تر کیفی هستند تا کمی. دلیل دیگر آن هم این است که حزب‌الله سعی می‌کند از حداقل نیرو استفاده کند و اغلب نیروهایش هم در مواجهه با دشمن درگیر و شهید شده‌اند. طریقه حمله نیروهای اسرائیلی به این صورت بود که اول هواپیماها می‌آمدند و شهر را با بمباران، ویران می‌کردند، ولی وارد هر روستایی که می‌شدند مات و مبهوت می‌ماندند. علاوه بر کمک‌های غیبی‌ای که می‌شد، شش- هفت نفر از بچه‌ها در محله‌های مختلف، تونل‌هایی کنده و سنگر گرفته بودند. در جنگ، پس از چند روز درگیری و متعاقب آن به شهادت رسیدن چند نفر، نگذاشته بودند نیروهای دشمن از عیتاالشعب رد شوند. اسرائیل به‌دلیل مرز نزدیکی که داشت، مدام بمباران می‌کرد، ولی بچه‌ها با حداقلِ امکانات توانستند برابری را حفظ کنند.
ابوشهید در آن‌جا محل شهادت پسرش را به ما نشان داد. نبود امکانات رفاهی، از جمله کمبود غذا و آب در آن خرابه‌ها و تلاش آن‌ها برای این‌که بتوانند زندگی‌شان را بچرخانند، خیلی مشهود بود. خودشان مجبور بودند گندم تهیه کنند، آن را آرد کنند و نان بپزند. عیتاالشعب در جریان مقاومت کارهای خاصی انجام داده بود که بعد سیدحسن درصحبت‌هایش از جنگ به آن‌جا درود فرستاد. از نظر آماری هم حضورذهن ندارم که نیروها چند نفر بودند.
همه این ماجرا در مجموعه‌ای هشت قسمتی به نام «مقاومت و پیروزی» منعکس شده است که به همت خودم و آقای محمودیان ساخته شده است.
مجموعه را دو نفری کارگردانی کرده‌اید؟
نمی‌شود اسم این را کارگردانی گذاشت؛ من هم تصویربرداری می‌کر‌دم، هم تدوین. حسین هم کنار من ایستاده بود، نه من و نه ایشان، هیچ‌یک ادعای کارگردانی نداریم.
در تیتراژ چه نوشته‌اید؟
اسم محمودیان را به‌عنوان کارگردان نوشتیم.
در لبنان برای رعایت مسائل امنیتی چه کار می‌کردید؟ راش‌ها را می‌گرفتید و بعد، در هنگام تدوین، صحنه‌هایی را برای حفظ اطلاعات سانسور می‌کردید؟ به‌هر‌حال شما مکلف بودید اطلاعات و اسرار حزب‌الله را حفظ کنید و این امر وظیفه‌ای بس مهم‌تر از ثبت آن صحنه‌ها بوده است.
نیروهای حزب‌الله خیلی مراقب هستند و به‌دلیل همین مراقبت‌هاست که تا این‌جا دوام آورده‌اند. مثلاً در یکی از خیابان‌های خرابه که همراه ابوشهید از آن‌جا عبور می‌کردیم، ناگهان نظرش به فردی داخل یک اتومبیل جلب شد و گفت فیلم نگیرم و من چون کارم تصویربرداری بود، کنجکاو شدم و به هوای این که دوربین خاموش است، آن را به طرف دیگری گرفتم و فیلم‌برداری کردم که در فیلم از آن‌ صحنه استفاده نشد. ابوشهید گفت این فردی که داخل اتومبیل است تانک‌ها را منهدم می‌کرده و به شوخی می‌گفت اگر روزی 15-10 تانک نمی‌زده، تنش به خارش می‌افتاده است! ما این مسائل امنیتی را لحاظ می‌کردیم، چون نیروهای حزب‌الله حساس بودند که چهره‌های این‌ افراد دیده نشود. او توضیح داد که آن‌ها چگونه و با چه امکاناتی تانک‌ها را می‌زده‌اند و این کار چه قدر به جلوگیری از پیشروی اسرائیل کمک می‌کرده است. از دیگر خاطرات آن‌ها منهدم‌کردن یک بولدوزر بوده است که در کارهای معدن از آن استفاده می‌شود و عرض بیل آن نه متر است. کار این بولدوزر ویران‌کردن خانه‌ها برای از بین بردن پایگاه نیروها بوده است.
لابد خانه‌ها را با سکنه‌اش ویران می‌کرده‌اند.
سکنه‌ای وجود نداشت، چون اسرائیل معمولاً قبل از حمله اعلام می‌کرد که چه جاهایی را می‌خواهد بزند.
کسانی‌ را که مخفی می‌شدند چه؟ آیا آن‌ها را نمی‌زد؟
آن‌ها نیروهای مقاومت بودند.
وقتی زن‌ها و بچه‌ها که ضعیف‌تر هستند، آن‌جا راترک می‌کردند، پس چه لزومی داشت که این‌ها بمانند؟
بچه‌های مقاومت، تحت هر شرایطی باید می‌ماندند، چه در خانه‌ها و چه در تونل‌هایی که در زیرِ زمین وجود داشت و از آن‌جا مراقب اوضاع بودند. اساس کار نظامی اسرائیل بر این مبنا بود که خانه‌ها را بمباران کنند و بعد به‌وسیله بولدوزر، لاشه ویرانه‌ها را بلند می‌کردند تا مواجهه صورت بگیرد.
شما برای ساخت فیلم، چگونه به این‌ها نزدیک می‌شدید؟
مقداری از آن افق به‌لحاظ بصری قابل مشاهده بود، مقداری هم در فیلم از طریق نریشن و گفته‌های بچه‌ها شکل می‌گرفت و نشان می‌داد که این‌ها چگونه ایستاده‌اند و مقاومت می‌کنند. و این برابری کاملاً، هم از باب کمی و هم کیفی، مشخص بود. اسرائیل هواپیماهای m.k دارد که دیده نمی‌شوند و این به غیر از هلی‌کوپترهای آپاچی، هواپیماهای F-15، توپ‌خانه و ماهواره‌های‌شان است.
این نابرابری، جنگ یزید با امام حسین (ع) را تداعی می‌کند.
به‌لحاظ نیرو بله، به‌علاوه نیروهای حزب‌الله از نظر امکانات نیز قابل توجه نیستند.
نه‌تنها حزب‌الله، حتی مجموعه نیروهای لبنان نیز با اسرائیل برابر نیستند، مثلاً همین هواپیمای m.k که اسرائیلی‌ها دارند با کدام‌یک از سلاح‌های این‌طرفی‌ها برابری می کند؟
m.k هواپیمای شناسایی است که موشک هم حمل می‌کند و هدف را با تخمین یکی، دو متر می‌زند و حتی ترور می‌کند. این هواپیما بدون سرنشین است و از راه دور کنترل می‌شود و صدایی مثل مگس دارد که در آسمان حرکت می‌کند. البته اسرائیلی‌ها در نبرد رو‌دررو هیچ موفقیتی نداشتند و گاهی اوقات، یک دسته به سراغ یک نفر می‌آمدند، ولی نمی‌توانستند با او مقابله کنند. می‌دانید که اساساً یهودی‌ها ترسوترین مردم دنیا هستند. این نکته بر اساس آیه‌ای است که خداوند در قرآن درباره یهودیان آورده که دنیاپرستی و ترس‌شان از همه بیش‌تر است، برعکسِ مسلمانان که معتقد و شهادت‌طلب به‌معنای واقعی هستند. البته شهادت‌طلب که می‌گوییم، به این معنا نیست که خودشان را جلوی گلوله قرار بدهند، بلکه می‌دانند با نیروهای کمی که در ارودی‌شان وجود دارد باید بمانند و مبارزه کنند، تا کسی را نکشند، ممکن نیست شهید بشوند. حداقل تعداد قابل توجهی از نیروهای دشمن را تلف می‌کنند و بعد کاملاً ناجوانمردانه، شهید می‌شوند. منظور این است که در مواجهه و نبرد رو‌در‌رو کم‌تر شهید می ‌شدند، بیش‌تر اوقات آپاچی‌ها یا m.kها دنبال افراد می‌کردند که یک نفر را بزنند. به این نکته بعداً اشاره می‌کنم.
یعنی با امکانات ماهواره‌ای همه جا را می‌بینند و کنترل می‌کنند؛ حتی داخل تونل‌ها را؟
نه به این معنا، مثلاً ازطریق عکس‌های ماهواره‌ای می توانند مشخص کنند که چند ساعت پیش، نیروهای‌شان کجا بوده‌اند، کم‌بودن نیروهای حزب‌الله موجب شده به‌لحاظ نیرویی تلفات‌شان کم باشد.
یعنی این حداقل‌بودن هم به نفع حزب‌الله تمام شده ، این نابرابری را چگونه توجیه می‌کنید؟
در قرآن آیه‌ای هست که می‌فرماید: کم مِن فئه قلیله.....دقیقاً مصداق همین است، یعنی با حداقل نیرویی که داشتند تلفات‌شان کم بود. کم‌تر منطقه‌ای وجود داشت که شما در آن اخباری درباره امداهای غیبی نشنوید؛ حتی از زبان خود اسرائیلی‌ها. بعد از جنگ، حجم زیادی از سربازان از نظر روانی به هم ریخته شده بودند و به منطقه‌ای در سوئیس رفتند تا تحت درمان قرار بگیرند. آن‌ها می‌گفتند ما توپ و تیر می‌زدیم؛ می‌دیدیم یک اسب‌سوار دارد این‌ها را هدایت می‌کند. وقتی دیدند برای‌شان آثار سوء دارد، جلوی آن را گرفتند و دیگر دنبالش نرفتند.
آثار سوء نه، آثار مهلک دارد.
بله، کاملاً به هم ریخته بودند و روان پریشی‌ای که برای اسرائیلی‌ها به‌وجود آمده بود، خیلی زیاد بود.
مدت‌هاست که این زمزمه خیلی قوت پیدا کرده که اسرائیل تقریباً بلا اثر شده است، مثلاً آقای ناطق نوری گفته‌اند تاریخ مصرف اسرائیل تمام شده است.
به‌عنوان هنرمندی که در این 8-7 سال و در دوران جوانی کار تحقیقاتی کرده‌اید، فیلم ساخته‌ و تدوین کرده‌اید، در سفر و نشست و برخاستی که با بچه‌های لبنان داشته‌اید، چه‌قدر از این اثر را حاصل کارهای رسانه‌ای می‌دانید؟
این‌که می‌گویند تاریخ مصرفش تمام شده، هم درست است و هم نه. تاریخ مصرف، به‌معنای وجودی آن‌ به‌هر حال روزی تمام می‌شود، ولی دشمن هنوز در میدان حضور دارد و فقط ابهتش ریخته است و به یک طبل توخالی بدل شده که لبنان و حزب‌الله توانسته آن را با سوزن سوراخ کند، ولی زمان لازم دارد تا بادش خالی شود. البته اسرائیل برای ترمیم خود خیلی کارها کرده است و دارد می‌کند. شک ندارم وجود اسرائیل اساساً شر است و اگر محو نشود دردسرساز می‌شود.
شاید در همین مسیر است که به تجهیز روحی، روانی و نظامی مداوم مشغولند یا این‌که به نیروهای‌شان القا می‌کنند که سرباز برای کشتن و کشته‌شدن آفریده شده است.
بله، آن‌ها نیروهای واقعاً کم‌شعوری هستند و تصور می‌کنند در راه تشکیل اسرائیل بزرگ باید قربانی شوند. ما به‌لحاظ رسانه‌ای و سیاسی عنوان می‌کنیم که تاریخ مصرف اسرائیل تمام شده ولی هم‌چنان این قدرت را دارد که هر زمانی که خواست، حمله کند.
مشخص است که امثال بی‌بی‌سی نمی‌آیند طرف من و شما را بگیرند و سمت و سوی سمپاتی‌شان کلاً معلوم است. اما این به نظر من یک معجزه رسانه‌ای است که آن‌ها چنین اقرار و اعترافی می‌کنند، شما چگونه آن را تحلیل می‌کنید؟
درست مثل نهضت عاشورا. فلسفه قیام امام‌حسین(ع) فقط این نبوده که آمدند و شمشیر کشیدند و شهید شدند و حالا من و شما و هزار نفر دیگر باید هر سال برویم و در روز عاشورا از مظلومیت، سجایا و مدح و ثنای اباعبدالله(ع) بگوییم. درست است که ما سینه ‌می‌زنیم، ولی زمانی هست که معجزه اتفاق می‌افتد و به زبان خود دشمن رسانه‌ای می‌شود و کار به جایی می‌رسد که باید سربازان را به جهت روانی تیمار کرد. در آن زمان هم سرانجام مختار قیام کرد و انتقام خون شهدای کربلا را گرفت و این عین معجزه بود. این‌ جالب‌ترین بخش آن است. در این‌جا هم وقتی معجزه رخ می‌دهد و می‌خواهند آن را جمع کنند، چون ضرر و صدمات جمع‌وجور کردن همیشه بیش‌تر است، باید بر حقیقت صحه بگذارند، کاری که بی‌بی‌سی کرد.
به غیر از جنگ فیزیکی‌ که در گرفته است، بحث جنگ تبلیغاتی هم پیش می‌آید، در نهایت مشخص می‌شود که کدام طرف جنگ موفق‌تر عمل کرده است.
در طی زمانی کوتاه مشخص شد که تمام مسائل تبلیغاتی هم به نفع حزب‌الله بوده است.
آیا محبوبیت سیدحسن هم بر آمده از این امر است؟
سیدحسن، در خود اسرائیل هم محبوبیت دارد و او را قبول دارند، چون هر بار حرف زده بر سر حرفش مانده است، برعکس آن‌ها که فقط حرف زده‌اند. مثلاً گفته‌اند که جلوی پیشروی حزب‌الله را می‌گیریم، ولی نتوانسته‌اند. اما سیدحسن هر بار که گفته جایی را می‌زنم، زده، گفته اسیر می‌گیرم، گرفته و.....
در ابتدایی‌ترین شکل خود حتی برای مردم اسرائیل هم می‌تواند شخصیتی مثل قهرمان یک فیلم را پیدا کند، چشم‌شان به این سمت است که منافع‌شان تأمین شود، ولی دل‌شان با سیدحسن است.
تقریباً درست است. مردم اسرائیل کم‌کم دارند متوجه می‌شوند؛ مثل بحثی که در عراق مطرح بود. صهیونیست‌ها عده قلیلی هستند و خیلی از یهودی‌ها آن‌ها را قبول ندارند.
و استبداد آن‌ها دامن مردم خودشان را هم گرفته است.
بله، یهودی‌ها می‌گویند شما دارید پا روی امنیت مردم لبنان می‌گذارید. در بعضی فیلم‌هایی که این‌ها می‌سازند از لحاظ رسانه‌ای می‌خواهند روی آن سرپوش بگذارند، ولی وقتی دیگران آثاری را می‌سازند، حق مطلب را ادا می‌کنند و مقاومت و شجاعت افراد آن را تحسین می‌کنند. مردم اسرائیل هم که فقط فیلم‌های ساخت خود صهیونیست‌ها و رژیم‌شان را نمی بینند، از کارهای ویژه‌ای که حزب‌الله در تمام عملیات‌ها انجام داد، این بود که هر وقت که مواضع آن‌ها را زده است، فیلمش را نشان می‌دهد و می‌بینیم که حتی از دماغ کسی هم خون نیامده است. مثل دفاع مقدس خودمان که عراق مناطق مسکونی‌ای مثل دولت آباد و سیزده آبان را درجنوب شهر می‌زد و نیروهای ما پایگاه‌ها و پالایشگاه‌های آن‌ها را و همین باعث می‌شد در عراق هواداران زیادی داشته باشیم که می‌گفتند آن‌ها مرد هستند، شما چه می‌گویید؟ مثل دعواهای محلی که در فرهنگ خودمان هم هست و زنان را بازی نمی‌دهند. در همان ایام اسرائیل به خانه‌هایی که بیش از 20 بچه در آن بود و یا مدارس را می‌زد.
نمایش این صحنه‌ها هم برای‌شان نکبت‌بار بود. مردم خودشان و بچه های‌شان را با دشمن مقایسه می‌کردند و می‌دیدند که این‌ها از دشمن فرضی-لبنان و مردم آن- هم دشمن‌تر هستند.
این‌ها برای‌شان خیلی مهلک بود و خیلی بد جلوه کردند، تازه الان متوجه شده‌اند که چقدر بد عمل کرده‌اند.
از دیگر فیلم‌هایی که دربارة لبنان ساخته‌اید بگویید.
یکی هم، فیلمی است به نام «فرزندان جبل‌عامل» دربارة رهبری مقاومت توسط سید عباس موسوی که تأثیرگذاری ایشان بر شیعیان را نشان می‌داد. این فیلم در ایام جنگ ساخته شد. دغدغه ساخت این فیلم، این بود که مردم ما اطلاع نداشتند پیشینه حزب‌الله چیست. بسیاری از مردم تصور می‌کنند حزب‌الله یکی از نیروهای خاص جمهوری اسلامی است و تحت سرپرستی آن شکل گرفته که به یک معنا درست است، اما قبل از این که جمهوری اسلامی ایجاد شود، مقاومت لبنان وجود داشته است. می‌توان گفت مقاومت حزب‌الله به‌طور جدی از زمان حضور امام موسی صدر و در پی حملات اسرائیل به جنوب شکل گرفت. امام صدر به‌دنبال بی‌لیاقتی دولت و نبود ارتش در جنوب برای این‌که شیعیان بتوانند روی پای خودشان بایستند، مقاومت را تشکیل داد. جنبش حرکت‌المحرومین و امل با سرپرستی عده قلیلی از نیروهای جهادی فلسطین که زیر نظر شهید چمران آموزش نظامی می‌دیدند شکل گرفت. حزب‌الله از دل امل به‌وجود آمد. فرماندهان امل پس از ربوده‌شدن امام صدر و پیام امام‌خمینی(ره)، حزب جدیدی به‌وجود آوردند که اختلافاتی هم میان این دو به‌وجود آمده بود، پس حزب‌الله را تشکیل دادند. این فیلم به این دلیل ساخته شد که نشان دهیم این‌گونه که مردم تلقی می‌کنند «مقاومت» را جمهوری اسلامی به‌وجود نیاورده است و ریشه آن به عقب‌تر بر می‌گردد. البته‌ جمهوری اسلامی حمایت‌های مالی و معنوی از این حزب می‌کند، همان‌طور که از دیگر حزب‌های مسلمان و شیعه درتمام دنیا می‌کند. چیزی که باعث پررنگ‌ترشدن این مساله شده، وفای به عهد و ولایت‌مدارتربودن مردم و شیعیان لبنان است که جمهوری اسلامی به آن‌ها بیش‌تر اهمیت می‌دهد. کاری که این‌ها انجام می‌دهند، خیلی مهم‌تر و ماندگارتر از دیگر شیعیان دنیا است. این‌ها در مقابل قوی‌ترین یهودیان مقاومت می‌کنند. حمله به ایران برای از بین بردن آن و مستقرشدن در خاورمیانه استراتژی اول آمریکا بود که کمی آن را به تعویق انداختند و با خود گفتند اول باید دست‌های آن را که لبنان است قطع کنیم و دیدیم که نتوانستند آن را هم محقق کنند و با مقاومت روبه رو شدند. این کار به وسیلة امل انجام شد.
فیلم دوم‌تان را هم خودتان کارگردانی کرده‌اید؟
کل کار تصاویر آرشیوی بود، با آقای محمودیان تدوین کردیم و کارگردانی باز هم به نام ایشان نوشته شد. من، خیلی در قید و بند اسم نبوده‌ام و معمولاً کارهایی را هم که در روایت فتح انجام داده‌ام، اسمم را بالای آن نزده‌ام.
از فیلم بگویید.
فیلم اول در مورد عیتاالشعب و در واقع دربارة ابوشهید و خانواده‌اش بود.
راجع‌به فیلم‌ها و برنامه‌های صهیونیست‌ها در زمینه بازتاب سینمایی و تلویزیونی نبردها صحبت کنید.
آن‌ها دربارة جنگ زیاد کار نکرده‌اند و بیش‌تر کارهای‌شان گزارشی و فیلم‌های کوتاه داستانی است. مستندهای‌شان هم خیلی کم است یا این‌که ساخته‌اند و من ندیده ام و اطلاعی از آن‌ها ندارم.
آیا آرشیوی از برنامه‌های‌شان در مؤسسه روایت فتح دارید؟
بله، به‌عنوان مثال یکی از فیلم‌های اسرائیلی‌ها داستان منطقه «‌حولا‌» است. زمانی‌که اسرائیلی‌ها می‌خواهند به حولا حمله کنند، یک فیلم‌بردار یا گزارشگر هم همراه آن‌ها می‌شود. در فیلم فرمانده این دسته می‌گوید:«حولا در جنگ‌های اخیر خیلی به ما ضربه زده است و امروز می‌خواهیم آن را تصرف کنیم و یک درس حسابی به آن‌ها بدهیم.» ماجرا همین‌طور ادامه پیدا می‌کند که این‌ها چگونه به مرز می‌رسند و وارد آن می‌شوند و خانه‌ای را پیدا می‌کنند که چند نفر از نیروهای حزب‌الله در آن هستند. فیلم‌بردار هم متعاقباً این‌ها را دنبال می‌کند و جالب این‌جاست که نه تنها نمی‌توانند آن خانه را تصرف کنند، بلکه کلی هم تلفات می‌دهند و با فضاحت به مواضع‌شان برمی‌گردند.
فیلم به‌لحاظ کیفی و سینمایی چگونه است؟
در فیلم، خیلی سعی کرده‌اند حس برتری‌شان درمنطقه را نشان دهند، ولی درنهایت دست‌شان خالی است و با لطمه‌ها و شکست‌هایی که دیده‌اند، برمی‌گردند. البته اخیراً تیمی از بچه‌های ما درباره قضیه حولا کاری انجام داده‌اند. مثلاً با همان فردی که در آن خانه مستقر بوده مصاحبه کرده‌اند و این تصاویر را به‌موازات آن فیلم نشان می‌دهند، که اسم این «خانه‌ای در حولا»، کار حسین مهدویان است. این‌ها تولیدات و مستنداتی بود که ما می‌دیدیم، بیش‌تر خبر پخش می‌شد. از خبرهایی که آن زمان پخش می‌شد، یکی این بود که می‌گفتند بسیاری از سربازان اسرائیلی به علت عقرب‌گزیدگی بیمار شده‌اند و دارند به عقب باز می‌گردند. جالب این بود که وقتی از ساکنان آن منطقه سؤال می‌کردیم، می‌گفتند سابقه نداشته است در این منطقه عقرب دیده شود.
این‌ها امدادهای غیبی‌ای بود که اتفاق می‌افتاد. به‌لحاظ روانی، این‌قدر بر آن‌ها تأثیر می‌گذاشت که کاملاً به هم می‌ریختند.
مثل داستان مورچه و نمرود در قرآن مجید.
بله و در خیلی مواقع دست‌شان باز نبود که کارهای رسانه‌ای انجام دهند.
در کل فکر می‌کنم که شما باید آرشیو خوبی از آثار آن‌ها داشته باشید.
یک‌سری راش و دیالوگ هست. به‌دلیل این‌که خیلی دست‌شان پر نبود، در این حوزه نتوانسته‌اند اقدامی بکنند. فعالیت خاصی هم نداشته‌اند که بخواهند به‌لحاظ بصری نمایش بدهند. تقریباً هر قدمی که برمی‌داشتند برای‌شان فضاحت دربرداشت.
مستندهایی که بچه‌های حزب‌الله می‌ساختند چطور بود؟
از لحاظ تصویربرداری، حزب‌الله در این جنگ شانس نیاورد. خیلی از بچه‌های تصویربردار به‌خاطر فشار جنگ دوربین‌های‌شان را کنار گذاشتند، اما رسانه‌هایی هم بودند که به‌صورت اتفاقی تصاویری را گرفته بودند، مثلاً تصاویر مربوط به دشت خیام و این‌که چگونه بچه‌ها تانک‌ها را می‌زدند، موجود است. همان‌طور که گفتم در این جنگ، رسانه نقش مؤثری نداشت، به همین دلیل خیلی از تصاویر ارزشمند گرفته نشد و فقط در دیده‌ها باقی ماند.
در دنیا، قدمت سینمای مستند، مانند دیگر کشورهای جهان، از سینمای داستانی بیش‌تر است. نخستین فیلم ایرانی فیلمی دربارة مظفرالدین شاه است. ما فیلم‌های مستند بسیاری از دوران انقلاب و چندین برابر آن هم از دوران جنگ داریم. روایت فتح، برادر شما و بسیاری از بچه‌های گروه چهل شاهد از دل همین‌ها بیرون آمده‌اند. به‌همین دلیل ما می‌توانیم در این زمینه‌ها-یعنی ثبت وقایع جنگ- به نیروهای المنار، اعلام الحربی و حتی دیگر جنبش‌ها آموزش بدهیم. در این زمینه چه کارهایی به‌دست خودِ افراد حزب‌الله صورت گرفته، مانند مستند حولا یا ابوشهید که ما ساخته‌ایم و اصولاً آیا در میان بچه‌های حزب‌الله نهضت مستندسازی شکل گرفته است؟
آن‌ها به این‌که این امر مهمی است اعتقاد دارند، ولی به‌علت کمبود نیرو و شرایط اجتماعی حاکم بر لبنان، کار زیادی از دست‌شان برنمی‌آید. در حوزه خبرخیلی فعالیت می‌کنند، اما برای تولیدات مستند وقت نمی‌گذارند و آگاه نیستند که مستند چه تأثیری می‌تواند داشته باشد. البته محقق‌نشدن این امر دلایل مختلفی دارد. لبنان کشور کوچکی است با مذاهب و گروه‌های مختلف که هر روز اتفاقات زیادی در آن رخ می‌دهد و بیش‌تر وقت‌ بچه‌های حزب‌الله صرف امور خبر و گزارش‌های خبری می‌شود. اصولاً خیلی وقت این کار را ندارند و از لحاظ امنیتی هم که هراس دارند.
پس چگونه کار می‌کنند؟
می‌شود گفت تقدیر‌شان این‌گونه است.
شاید به‌علت این‌که داخل بازی نیستند، به‌گونه‌ای همیشه مصونیت دارند.
بله، شاید این‌گونه باشد و گرنه کار کردن در مورد حزب‌الله خیلی سخت است. به‌عنوان مثال شما بگویید چرا ما در مورد وزارت اطلاعات فیلم نداریم؟ از لحاظ امنیتی، حزب‌الله تمثیلی است برای وزارت اطلاعات.
که همیشه فقط وزیرش شناخته شده است و بقیه کادر آن وزارت‌خانه باید ناشناخته باقی بمانند.
مثلاً در وزارت اطلاعات این همه کارهای عجیب و غریب انجام می‌دهند، این همه امدادهای غیبی دارند، این همه فضاهای عجیب و غریب، به‌لحاظ دراماتیکی، در وزارت اطلاعات پیش می‌آید که عملیات مختلفی انجام می‌دهند، کشف و شهود و مبارزه می‌کنند ولی هیچ کدام از این‌ها به دلایل سیاسی، استراتژیکی و کادری به‌تصویر کشیده نمی‌شود. حزب‌الله هم تقریباً چنین شرایطی دارد، البته عجیب‌تر با کشوری عجیب، غریب‌تر که کسی حمایتش نمی‌کند و مظلوم و مهجور است. اصولاً در آن‌جا کارکردن سخت است و اندک مستندات هم توسط گروه‌های ایرانی ساخته می‌شود. لبنان، به لحاظ فنی و دراماتیکی، قصه‌های عجیب و غریبی دارد که همه مستندسازان دنیا آرزو دارند در موردش کار کنند، ولی این امکان برای‌شان فراهم نمی‌شود و به‌لحاظ رسانه‌ای کار سختی است و دسترسی به این کار، مگر از طریق موارد خاص، امکان‌پذیر نیست. یکی از داستان‌های جذاب که ما در مورد آن کار کردیم «حماسه غندوریه» است. حماسه غندوریه درباره روستای کوچکی است که تقریباً شکل یک خیابان را دارد و یک طرف روستا به دره‌ای به نام « وادی الحُجَیر» منتهی می‌شود که دارای پیشینه‌ای تاریخی است. جلسات مقاومت در آن دره که از نظر استراتژیکی خیلی مهم است برگزار می‌شد. فرمانده آن‌جا که نام مستعارش ابورضا بود، توضیح می‌داد که نیروهای ما حداقل ده نفر بودند. من جزء نیروهای خاص حزب‌الله هستم و وقتی مرا به ماموریت فرستادند و فهمیدم که از معرکه دور هستم و نزدیک مرز نیستیم، ناراحت بودم. او توضیح داد که اسرائیلی‌ها هجده روز با هواپیما این‌جا را بمباران می‌کردند تا مطمئن شوند که خالی از سکنه است. در این مدت ما با شرایط سخت بی‌آب و غذایی مقاومت می‌کردیم تا اگر لیاقت شهادت باشد، آن‌جا شهید شویم. زمانی‌که از خانه بیرون آمدیم، دیدیم همه خانه‌ها ویران شده، جز خانه ما که حتی یک ترک هم نخورده و شیشه‌ای هم نشکسته بود. بیش از هشتاد درصد خانه‌ها ویران شده بود. معمولاً اسرائیلی‌ها چند خانه را برای این‌که خودشان در آن مستقر شوند و پناه‌گاه داشته باشند، نمی‌زنند و خانه ما هم جزء همان خانه‌ها بود. او تعریف می‌کرد که اسرائیلی‌ها در چند خانه مختلف مستقر شده بودند و از طریق مواجهه‌شان با آن‌ها از امدادهای غیبی‌ای که اتفاق افتاد، می‌گفت و این‌که بزرگ‌ترین عملیات تاریخ اسرائیل در آن‌جا شکل گرفت و آپاچی‌های اسرائیل جلو آمدند و نیرو پیاده کردند. عملیات غندوریه در آخرین روزهای جنگ انجام شد و آن‌جا برای اسرائیل خیلی مهم بود. جالب این‌که کم‌ترین نیرو در مقابل طیف وسیعی از نیروهای اسرائیلی مقاومت کردند. ابورضا برادری داشت به نام عماد که ناخوش‌احوال بود. می‌گفت: پیش از شروع یکی از جنگ‌ها، من به عماد گفتم که تو مریضی و مراقبت از تو مشکل است، مبارزه هم نمی‌توانی بکنی، بهتر است برگردی. گفت اجازه بده بمانم. در مدت بمباران حال عماد بدتر می‌شد. خود عماد برای من تعریف کرد که نفسم بالا نمی‌آمد و در همان حال احساس می‌کردم حالم خیلی بدتر شده است. یک لحظه احساس کردم دستی از پشت به پهلوی من خورد و حس عجیبی به من دست داد. وقتی مستقر شدیم شبی منتظر بودیم تا درگیری صورت بگیرد. از صدای «یا اباعبدالله» بچه‌ها فهمیدم درگیری صورت گرفته است. فاصله ما این‌قدر نزدیک بود که با هر تیر، یک نفر را می‌زدیم و چون مهمات کم بود سعی می‌کردیم به دقت بزنیم. در میان درگیری به نفر کناری‌ام گفتم خشاب من تمام شده و او به من خشاب داد. چند بار این اتفاق تکرار شد، بدون این‌که بفهمم این تیر و مهمات از کجا می‌آید. ابورضا می‌گفت حال عماد خیلی بد شد، به او گفتیم تو به عقب برو و مراقب آن‌جا باش و تعریف کرد این اتفاق را عماد برای فردی بازگو کرده و او هم به من گفت عماد گفته در حالت مریضی و اغماء بوده و خوابم برده بود که ناگهان کسی به من گفت بیا این‌جا و او را بزن و من به دستور او که پشت سرم بود گوش کردم. گویی اسرائیلی‌ها در حال دور زدن ما بوده‌اند و عماد به‌وسیله کسی‌ که پشت سرش بوده متوجه می‌شود و تیراندازی می‌کند و در نهایت در درگیری دیگری که در فیلم هم آمده است، شهید می‌شود. نزدیک به سی تانک را در دره وادی الحُجَیر با شش نیرو زده بودند. ابورضا می‌گفت m.k و آپاچی به‌دنبال من بودند که مرا بزنند. یعنی پیشرفته‌ترین نیروهای نظامی به‌کار گرفته شده بود تا نفرات را بزنند ولی در مواجهه رو‌در‌رو بسیار ضعیف عمل می‌کردند. حماسه غندوریه یکی از زیباترین و به‌یادماندنی‌ترین حماسه‌های نظامی دنیاست که در مقابل بزرگ‌ترین هلی‌بورن اسرائیلی‌ها مقاومت کرده‌اند و از لحاظ ماشین‌آلات و نفرات مظلوم واقع شده‌اند و البته حزب‌الله به‌خاطر حساسیت‌ها و مسائل امنیتی نتوانسته در این‌ باره کاری تصویری ارائه بدهد.
پس داستان به‌تصویر‌کشیده‌ شدن مسائل حزب‌الله و مقاومت توسط ایرانیان بیش‌تر به سمپاتی بچه‌های ما به آنان برمی‌گردد. فیلم‌سازان ما درواقع چشم سوم محسوب می‌شوند، ضمن این‌که سعی می‌کنند مسائل مخفی را نشان ندهند، واجب می دانند که این‌ها حتماً به تصویر کشیده شوند، ولی آن‌ها چون همیشه در اضطراب هستند برای نشان دادن تصاویر مشکل دارند، مثل خانواده‌ای که پسر یا دختر آن از بازگو کردن صحبت‌های بین پدر و مادر اکراه دارند.
جالب این‌جاست که ساخت فیلم‌های مربوط به مقاومت و پیروزی نمی‌گویم برخلاف میل حزب‌الله بود، ولی هماهنگی‌ای هم با آنان صورت نگرفته بود. ما در آن‌جا می‌گفتیم که از شبکه اول جمهوری اسلامی آمده‌ایم برای فیلم‌سازی و تمام کارها با هماهنگی نیروهای بالای حزب‌الله انجام می‌شد، ولی هیچ کدام صورت نگرفت. شاید این‌ها توفیقی بود و باید این مطالب رسانه‌ای می‌شد، این آثار به‌هر حال باید ساخته می شد و ساخته شد. البته این‌ها فقط مشتی از خروار است و داستان‌های دیگری هم وجود دارد که قابلیت ساخته‌شدن دارد و می‌تواند از لحاظ رسانه‌ای هم تأثیرگذار باشد.
متولیان این امر در ایران، فقط صدا و سیما و مؤسسه روایت هستند یا سپاه و جاهای دیگر هم کاری انجام می‌دهند؟
همه نهادهای نظامی و فرهنگی باید کاری بکنند اما نمی‌کنند. بازتاب مقاومت می‌تواند برای شیعه و مجموعه حزب‌الله بازوی خوبی شود و کار کند. البته ما دو سال پیش درخواست تأسیس دفتری در لبنان را دادیم که با بی‌مهری برخی از آقایان روبه‌رو شد و این کار را جزء اولویت‌های خودشان نمی‌دانستند و هنوز به این امر قائل نیستند که رسانه چقدر می‌تواند تأثیرگذار باشد. ما کلی منابع و داستان داریم که می‌توانند دست‌مایه نوشتاری، فرهنگی و سینمایی قرار گیرند.
این‌ها را ضبط می‌کنید یا می‌نویسید؟
حجم زیادی از آن‌ها را در ذهن دارم، ولی چون قلم توانایی ندارم، نمی‌توانم بنویسم.
مؤسسه روایت، بخش تاریخ شفاهی راه اندازی نکرده است؟
نه، متأسفانه.
چرا مؤسسه روایت از تجربه‌هایی که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی و سایر مؤسسات تاریخ شفاهی موجود است، استفاده نمی‌کند؟
شاید به دلیل این‌که هنوز اهمیت آن برایش محرز نشده است.
برای مثال این مشکل را خود ما هم داریم، زمانی‌که برای گفت‌وگو به جایی می‌رویم، می‌بینیم که مصاحبه‌شونده خیلی چیزها را فراموش کرده یا اشتباه می‌کند و نکات مهمی از چشمش دور می‌ماند.
در صحنه نبرد هم در خیلی مواقع نمی‌شد از خیلی چیزها تصویربرداری کرد، ولی اگر آن اتفاقات نوشته می‌شدند به طریق اولی می‌توانستیم به‌وسیله قلم اهمیت آن‌ها را بیان کنیم که متأسفانه نشد.
الآن زمانی‌که به لبنان می‌روید همه نوع تجهیزات با خودتان می‌برید تا چیزی از قلم نیفتد؟
نه، متأسفانه.
دوربین عکاسی چطور؟
خب، سفر به سفر مجهزتر به آن‌جا می‌رویم. متأسفانه ما چون قائل نیستیم که سینمای مستند چقدر تأثیرگذار است، یا امکانات ساخت مستند را نداریم یا از آن استفاده نمی‌کنیم، ولی بهترین و بیش‌ترین هزینه‌ها را برای فیلم‌های داستانی با کم‌ترین تأثیرگذاری صرف می‌کنیم. سینمای داستانی از حقیقت و مستند، خیلی دور است، به همین دلیل تأثیرگذاری‌اش کم‌تر است، ولی چون متولیان امر هنوز به اهمیت سینمای مستند پی نبرده‌اند، بیش‌تر امکانات، لوازم، تجهیزات و حمایت‌های لازم را به سینمای داستانی اختصاص می‌دهند.
جالب این‌که گاه در مورد لبنان و فلسطین یک‌صد میلیون تومان هزینه می‌کنند و تله‌فیلم داستانی می‌سازند و این آثار پخش هم می‌شود.
ولی تأثیرگذاری ندارد. حاضر نیستند یک‌دهم این هزینه را برای فیلم مستند بدهند. هر اقدامی که در این زمنیه صورت گرفته، می‌شود گفت خودجوش، عشقی و دلی بوده است.
در مورد این مسائل آیا تا به حال با صدا و سیما صحبت کرده‌اید؟
الآن استراتژی صدا و سیما این است که با هر بهانه‌ای که شده مخاطب را پای تلویزیون نگه دارد.
شبکه چهار چطور؟
این شبکه به اندازه خودش اقدامات قابل توجهی انجام می‌دهد، ولی این، با آن حمایتی که باید بشود خیلی فاصله دارد.
به نظرتان در بخش‌های دیگر مثل سایر رسانه‌ها، خبرگزاری‌ها،..... کاری در مورد مقاومت انجام می‌شود؟
بخش‌های دیگر هم کارهای‌شان را به‌لحاظ اهمیتی که از دید خودشان دارد تقسیم می‌کنند، مثلاً وقتی آقای احمدی‌نژاد به آمریکا می‌رود، سه نفر از دوستان من که به اذعان خودشان این مطلب را می‌گویند و اطلاع وافی هم ندارند، در لحظات آخر ویزای‌شان آماده می‌شود و با ایشان به آن‌جا می‌روند تا کاری انجام دهند.
کار مستند؟
مثلاً یکی از مجریان تلویزیون که گزارش‌گری هم می‌کند و به تازگی وارد عرصه مستندسازی شده به آن‌جا می‌رود، آن هم با بالاترین رده مملکتی و با بضاعتی بسیار سخیف و معمولی در کار مستند. ارزش ما برای مستند همین است.
مستند را این‌چنین فرض می‌کنند که لا‌به‌لای برنامه‌ها یا آخر شب که همه خواب هستند پخش شود تا فقط یک تکلیف مناسبتی رفع شود. مثلاً در سال‌گرد جنگ سی‌و‌سه روزه برنامه‌ای در کم‌بیننده‌ترین ساعات پخش می‌شود، آن هم احتمالاً از شبکه چهار.
بله، متأسفانه. در ایام جنگ فیلم‌هایی که ما برای شبکه یک تهیه می‌کردیم از تمام شبکه‌ها، نه یک‌بار بلکه چند بار، پخش می‌شد؛ به این دلیل که برنامه نداشتند. بعضی وقت‌ها فیلم‌های‌مان را تکه‌پاره و از آن‌ها کلیپ درست می‌کردند، این‌قدر دست‌شان خالی بود. همیشه زمانی‌که احتیاج دارند این کار را انجام می‌دهند. به فکر این نیستند که وقتی دست‌شان پر است این امکانات را فراهم کنند. مثلاً این که شیعیان لبنان برای ما نقش حیاتی دارند یا خط مقدم جمهوری اسلامی و اصلاً عموم مردم چقدر در مورد این‌ها اطلاعات دارند! برخی مردم ما هنوز فلسطین را لبنان می‌دانند و لبنان را فلسطین و فرق این دو را نمی‌دانند؛ اصلاً نمی‌دانند بیت‌المقدس در لبنان است یا فلسطین.
شما ریشه این مسائل را در کم‌کاری رسانه‌ای می‌دانید؟
به‌شدت. عمده فعالیت‌های ما خبری شده است و این خبر برای مخاطب خیلی جذابیت ندارد.
یعنی این‌گونه نیست که یک گزارش‌گر برای تهیه گزارش به لبنان برود، در حالی‌که برای فوتبال این کار را می‌کنند.
برای خیلی چیزها این کار را می‌کنند، ولی درباره مسائل مربوط به مقاومت این امر کم‌تر محقق شده است. ما پنجاه کار در مورد جنگ انجام داده‌ایم، در حالی‌که باید پانصد برنامه در این باره ساخته می‌شد.
می‌گویند: «عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی »، در زمان جنگ سی وسه روزه، سراغ هر عکاسی را در روزنامه‌ها می‌گرفتی، می‌گفتند الآن لبنان است، دارد به لبنان می‌رود یا از لبنان می‌آید. منظورم این است که آن‌طور که من از حیطه کاری خودم اطلاع دارم، حداقل فوتوژورنالیست‌های ما در آن دوره کاری را که از دستشان برمی‌آمد، انجام داده‌اند.
بازتاب آن کجاست؟ شما بازتابی دیده‌اید؟
بازتابش را ندیده‌ام، اما احتمالاً عکس‌ها را فروخته‌اند یا در آرشیو و کامپیوترشان بایگانی کرده‌اند تا روزی از آن استفاده کنند. من به نوعی پشت این کار، یک اراده شخصی می‌دیدم.
تقریباً حجم زیادی از این‌ها که می‌گویید خودجوش بود، یعنی کادری مشخص و مکانیزه‌شده نبود که مثلاً فلان روزنامه باید دو نفر عکاس در آن‌جا داشته باشد. حتی روایت فتح که به‌عنوان مؤسسه‌ای متخصص مقاومت و جنگ در ایران شناخته شده است و در این زمینه کار می‌کند، هنوز دفتری در آن‌جا ندارد.
آیا مؤسسه روایت، هیچ‌گاه با این عکاسان صحبتی نکرده است تا عکس‌های آنان را جمع‌آوری کند؟ عکاسانی که هم تعدادشان زیاد بود، هم عکس‌های خوبی گرفته بودند.
یکی از دوستان عکاس به نام آقای وحید فرجی می‌گفت روزی راجع‌به جنگ لبنان و مقاومت‌شان در اینترنت جست‌وجو می‌کردم، دیدم که عکس‌های بدی روی سایت‌هاست، چطور می‌شود که ما این همه عکاس داریم، اما چند عکس خوب در سایت‌ها نداریم؟ او در جشن پیروزی حزب‌الله که بعد از ایام جنگ برگزار شده بود با هزینه خودش به لبنان رفت، عکاسی کرد و آن عکس‌ها را روی سایت فرستاد. منظورم این است که این مساله خودجوش است و افراد به‌صورت دلی گاهی اقداماتی انجام می‌دهند، در حالی‌که روزنامه‌های مختلف هم عکاسی می‌کنند، ولی هیچ اقدام و حرکتی صورت نمی‌گیرد.
متولی ندارند.
بله و قبول ندارند که شاید بخشی از آن سیاسی و بخش دیگر مشغله یا هر چیز دیگر است.
راجع‌به تاسیس دفتر مؤسسه روایت در لبنان می‌گفتید.
این نظر شخصی‌ام بود و من این مساله را مطرح کردم که چرا ما به عنوان مؤسسه ای که دغدغه لبنان را داریم و کارکردن در آن‌جا برای‌مان مهم است، نباید یک واحد ساختمانی در لبنان داشته باشیم که وقتی بچه‌ها به آن‌جا می‌روند، دارای پایگاهی باشند تا مثلاً به هتل نروند. با همین ایده بودجه قلیلی گرفتم که آن هم عاقبت، صرف هزینه های جاری روایت شد.
دیگر پی‌گیر مساله نشدید؟
چرا، هنوز هم پی‌گیر هستیم و درخواست‌مان این است که اگر قرار است اقدامی انجام شود، باید امکانات آن فراهم شود. اگر اتفاقی بیفتد، هزار ارگان حاضرند پولی فراهم کنند، با چند نفر به آن‌جا بروند و یک کار سطحی انجام دهند و تمام شود و برگردند، ولی هیچ‌گاه کاری اصولی صورت نگرفته و این از ضعف ما است.
یعنی اعتقاد دارید عکاسانی هم که خودشان به‌صورت خودجوش رفتند، بهتر است مقاومت را بشناسند نه این‌که نگاه صرف ژورنالیستی به مساله داشته باشند.
طبعاً همین طور است.
یعنی باید نیرو تربیت کنیم؟
نیرو وجود دارد. افرادی هستند که به‌شدت علاقه‌مندند و حاضرند تا پای جان کار کنند، حتی توقع مالی هم ندارند اما ارگانی که از آن‌ها حمایت کند، وجود ندارد. انجمن عکس ما در مجموعه روایت فتح، اگر کسی اعلام آمادگی می‌کرد و خطراتش را به جان می‌خرید، شاید از او حمایت می‌کرد، ولی این‌گونه نبود که انجمن زنگ بزند و خواهش کند که بیا تا ما از تو حمایت کنیم. درواقع درخواست از سوی آن‌ها نبود، بلکه این خودِ ما-هنرمندان- بودیم که درخواست می‌کردیم بگذارند ما برویم و آن‌ها نیز حمایت کنند. به لحاظ رسانه‌ای ما خیلی کم‌کاری کرده‌ایم. همین الآن خیلی کارها می‌توان دربارة مقاومت انجام داد. درمورد خانواده‌های مسیحی که نگاه‌شان نسبت به مقاومت باز شده است و علاقه‌مند شده‌اند هم خیلی کارها می‌توانیم انجام دهیم، ولی دست‌مان خالی است. ë

آخوندمتخصص اطفال (مطلب چاپ شده در مجله سوره شماره ۳۹)

آخوندمتخصص اطفال

محمد حسین عباسی

 

حرکت برخلاف مسیر متعارف جامعه از شهامتی ویژه خبر می‌دهد که در انسان‌های کمی یافت می‌شود. آقای قرائتی انگیزه‌ خدمت به جوانان و کلاَ نسل جوان را از کجا گرفت و نخستین جرقه‌های این سیره در ایشان چگونه زده شد؟
حدیثی از امام محمد باقر(ع) هست که می‌فرماید: «عاقل کسی است که خوب را از خوب‌تر و بد را از بدتر تشخیص بدهد.» طبیعی است که تشخیص خوب از بد را همه می‌دانند. امتیاز انسان‌های بزرگ در تشخیص اولویت‌هاست؛ یعنی در بین کارهای خوب برجسته‌ترینِ آن‌ها را انتخاب می‌کنند. آقای قرائتی نیز انگیزه کارش را چنین توصیف کرده است که: «به محضر درس خارج آیت‌الله گلپایگانی می‌رفتم. روزی، از درس که بازمی‌گشتم؛ جمعیت طلبه‌های حوزه را در یک طرف و جمعیتی از دانش‌آموزان را در طرف دیگر خیابانی که عبور می‌کردم دیدم. این صحنه غریب مرا به تفکر واداشت. حس غریبی پیدا کردم و این پرسش برایم مطرح شد که چرا بین طلبه‌ها و دانش‌آموزان نسل جدید هیچ ارتباطی یافت نمی‌شود؟
طلاب برای بزرگ‌ترها کار و برنامه‌ریزی دارند. بچه‌ها رها هستند. چگونه است که طبیب اطفال پیدا می‌شود؛ ولی آخوند اطفال نداریم. نخستین انگیزه‌ام را درخصوص کار و فعالیت برای جوانان از این‌جا گرفتم.»
به نظر من که مدت زیادی با ایشان بودم و خاطراتش را می‌شنیدم این یک انتخاب آگاهانه بود. مکانی را هم که می‌خواست در آن این نیت خود را عملی کند با الهام از آیه قرآن انتخاب کرد:
« فَلُولا نَفَرَ مِن کُلِّ فِرقَةٍ مِنهُم طائِفَةٌ لِیتَفَقَّهُوا فی‌الدّینِ وَ لِینذِروُا قومَهُم اذِا رَجَعُوا اِلَیهِم»
( قسمتی از آیه 122 سوره مبارکه توبه)
«پس چرا از هر طائفه‌ای جمعی برای جنگ بیرون رفته؛ گروهی نزد رسول برای آموختن علم مهّیا نباشند، تا آن دانشی که آموخته‌اند به قوم خود بیاموزند.»
پس شهر و زادگاه خودش را برگزید و انتخاب روش ارائه مباحث قرآنی باقی ماند.
روش معمول و سنتی، منبر بود. روحانیان سال‌ها بود که از منبر برای بیان سخنان خود استفاده می‌کردند. او فکر کرد که اگر می‌خواهد بچه‌ها را به این عمل ترغیب بکند، باید سبک و روش جدیدی ارائه دهد. بر این اساس بود که گریه را به خنده، نشستن را به ایستادن و گفتن را به نوشتن تبدیل کرد. یعنی یک تبلیغ سمعی را به یک تبلیغ سمعی و بصری به همراه استفاده از تکنولوژی‌های جدید آموزشی تغییر داد. تخته سبزش را -که همین چند وقت پیش در منزلش مشاهده کردم- به نجاری سفارش داده و به او گفته بود آیا می‌توانی تخته‌ای بسازی که یک آخوند بتواند آن را در کوچه و خیابان به‌راحتی حمل کند؟ نجار مزبور هم پس از طراحی، تخته‌ای ساخت که چهار تکه و لولایی بود و به‌راحتی می‌شد آن را حمل کرد. قرائتی چهار پنج سالی با آن تخته به تدریس پرداخت.
ابتدا و درخصوص اولین نفرات، بچه‌هایی را دید که در کوچه‌های کاشان مشغول بازی بودند. بچه‌ها را صدا ‌زد و برایشان یک قصّه شیرین ناتمام تعریف کرد. بچه‌ها پرسیدند: «پس آخر قصّه چه می‌شود؟» قرائتی پاسخ داد: «پایان این قصه را امشب در مسجد خواهم گفت.»
به مرور تعداد آن بچه‌ها فزونی یافت. جلسه‌‌ها در روزهای جمعه تشکیل می‌شد و هر جمعه هم در منزل یکی از بچه‌ها. اوایل دهه 1350 بود.
در همان دوران، خود شما هم جزء آن بچه‌های علاقه‌مند بودید؟
بله، من به نوعی جزء اولین سری آن‌ها بودم. استاد درخصوص برگزاری جلسات هم ابتکار به خرج داد. بچه‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌های مختلف شهر زندگی می‌کردند. تقریباً همگی آن‌ها دوچرخه داشتند. در فضای آن روزگار کاشان، بعضی مواقع در حدود سیصد دوچرخه‌سوار نوجوان را می‌دیدی که از یک طرف شهر به طرف دیگر می‌روند. خود این حرکت خیلی جالب بود. جایی که جلسات برگزار می‌شد حدود دویست دوچرخه را می‌دیدی که پارک شده است. مردم هم کنجکاو می‌شدند و می‌گفتند این‌جا چه خبر است؟
از زیبایی‌های برنامه یکی این بود که تا روز آخر هیچ اسمی نداشت. همه به اسم «جلسه بچه‌ها» آن را می‌شناختند. همه کاره این جلسات هم خودِ بچه‌ها بودند. در طول این پنج سال قرائتی هر هفته از قم به کاشان می‌آمد و پس از برگزاری این جلسه به آن‌جا برمی‌گشت.
زمانی که با او صمیمی شده بودم گفتم:«حاج‌آقا بابت آن سال‌ها که از قم به کاشان می‌آمدی، مطالعه می‌کردی و درس می‌دادی چه‌قدر پول به شما دادند؟» گفت: «ریالی بابت این پنج سال از کسی دریافت نکردم.»
فقط با انگیزه و عشقی که در نهاد خود داشت به این کار ادامه می‌داد. پس از چند سال هم کارش را گسترش داد. به شهرهای دیگر مسافرت کرد و جلسات تدریس را در آن نقاط نیز برگزار کرد.
او اولویت اول منابع تدریس خود را به قرآن اختصاص داد. یعنی پس از طبقه‌بندی محتوایی کار، اعتقاد داشت که قرآن بایستی اصل محتوای برنامه‌هایش را تشکیل بدهد. در طول آن پنج سال شاید بیش از سیصد جلسه برگزار شد. در هر جلسه و در کنار تخته،‌این پنج کلمه را می‌نوشت "مسئله، عقیده، اخلاق، قصّه و شعار" و می‌گفت نیازی نیست در مورد یک موضوع، ده جلسه صحبت شود. باید دید بچه‌ها چه نیازی دارند. بچه‌ها به قصه، شعار و هیجان نیازمندند. می‌خواهند مسائل و احکام را بدانند و کسی به بنیان‌های اعتقادی و مسائل اخلاقی‌شان توجه کند. بعضی اوقات در یک جلسه به هر پنج موضوع می‌پرداخت.
از آن روزگار و حدود پنج سال تشکیل منظم جلسات در شهر کاشان، آیا درخصوص مطالب و مسائل مطرح‌شده اسناد مکتوب برجای مانده است؟
بله، همه آن‌ها مستندسازی شده است. از دیرباز کم‌‌تر روحانی‌ای وجود داشت که این گونه عمل کند. اکنون عالمان زیادی وجود دارند که کارهای خود را مستندسازی نکرده‌اند. بعد هم سن‌شان بالا رفته و موارد زیادی از ذهن آن‌ها دور شده است. بیش‌تر مطالب‌ فراموش‌شان شده، ولی قرائتی از نقطه صفر همه چیز را به صورت مکتوب نوشته و این امتیاز بسیار بزرگی است. او محتوایی را که در پنجاه دقیقه اوّل جلسه‌هایش گفته بر روی فیش و به صورت آرشیو دارد. می‌داند که در کدام تاریخ و در فلان جلسه، رئوس مطالبی که ارائه کرده چه بوده است. این مسئله دو ویژگی مهم دارد: نخست این‌که می‌داند در طول این پنج سال چه مطالبی را عنوان کرده و دیگر این‌که همواره محتوای کارهایش را به اساتید خود ارائه داده است؛ کاری که باید طلبه‌ها انجام بدهند.
به نوعی تداوم حالت استاد و شاگردی پس از دوران فارغ‌التحصیلی...
او همیشه ابتکار داشت. می‌خواست راه جدیدی را طی کند. می‌خواست بداند راهی را که می‌پیماید در مسیر صمیمیت است یا خیر. مثلا به آیت‌الله مشکینی می‌گفت:«من موضوع "شفاعت" را این گونه برای بچه‌ها بازگو کرده‌ام. به نظر شما مطالبم مفید بوده است؟» فایده دیگری که مستندسازی داشت این بود که دیگران هم می‌توانستند از آن استفاده کنند. همواره تمام موارد را در دفترچه‌های جداگانه‌ای یادداشت می‌کرد. در نهایت بالغ بر صد دفتر تهیه کرد که پس از انقلاب این دفترچه‌های کوچک به کلاسور و پس از آن هم به فایل تبدیل شد. اکنون هم به‌صورت فیش‌های دانشگاهی است و علاقه‌مندان می‌توانند این مطالب را بر روی سایت مشاهده کنند.
‌این به‌نوعی یک روش مدرن است. آیا اقتباسی است یا این‌که به‌صورت شهودی به ایشان رسیده است؟
تلقی خود استاد این است که قسمتی از آن شهودی است و به دعای خیر پدرش برمی‌گردد. من با پدرش ارتباط داشتم و چندین سفر را در ملازمت ایشان بوده‌ام.
پدر استاد تا سن چهل سالگی بچه‌دار نمی‌شد؛ تصمیم به سفر حج می‌گیرد و به هر ترتیب که شده خودش را به مکّه معظمه می‌رساند. در زیر ناودان طلا از همشهری‌های خودش می‌خواهد به دعای او آمین بگویند. دعا می‌کند: «خدایا، فرزندانی به من عطا کن که اولین‌شان مروج دین تو باشد.» کاشانی‌ها هم آمین می‌گویند. پس از سفر حج و تا پایان عمر پر برکتی که داشت خداوند یازده فرزند به او عطا می‌کند که بزرگ‌ترین‌شان محسن قرائتی است. او می‌گوید: «دل شکسته پدرم در خانه کعبه، رمز موفقیت من و گرایشم به قرآن، مفاهیم اسلامی و همگی مرهون توجه خداوند است. این‌ها پاداشی است که خداوند به پدرم عطا کرده است. محال بود صدای اذان بلند شود و پدرم مغاره را نبندد و به نماز جماعت نرود. این مزدی است که خداوند برای او تعیین کرده است.»
آقای قرائتی برخلاف هم‌درسانش مخاطبان خاصی را برگزید و پنج سال ابتدایی را در کاشان تدریس کرد و موجب به‌وجود آمدن یک پایگاه مفید شد. راستی به بچه‌های آن روزگار که شما هم عضوی از آن هستید چه گذشت؟
در واقع آقای قرائتی مخاطب خاصی را انتخاب کرد که دیگران به دنبال آن نمی‌رفتند. بعدها دو تن دیگر از برادرانش هم وارد این عرصه شدند؛ سبکی را انتخاب کردند که دیگران توجهی به آن نکرده بودند. ایستادن و نوشتن همراه با نشاط خاطر در هنگام تبلیغ را در اولویت کار خود داشت و در تمام درس‌ها و بحث‌ها از آن کمک می‌گرفت. اگر می‌خواست مسئله‌ای را عنوان کند، تحقیق می‌کرد تا با آیه‌ای از قرآن مأنوس باشد. برای ارجاع صحبت‌های خود دلیل و برهان‌هایی از قرآن می‌آورد. برنامه‌اش همه رنگ قرآنی داشت. پس از قرآن هم از حدیث، سیره و تحلیل علمای دیگر استفاده می‌کرد. اگر کسی از آن بچه‌ها یک‌سال مرتب در آن جلسات شرکت می‌کرد؛ ناخودآگاه سی چهل آیه قرآن در حافظه‌اش ثبت می‌شد.
پایان جلسات هم با شعاری قرآنی ختم می‌شد که باز در نوع خودش ابتکاری بود. بچه‌ها وقتی که جلسه پایان می‌گرفت، با دوچرخه در چهارگوشه شهر حرکت و آیات قرآن را زمزمه می‌کردند. حتی در وسط هفته هم که یکدیگر را می‌دیدند در مورد جلسه صحبت می‌کردند. خود آقای قرائتی تعبیر زیبایی دارد. می‌گوید: «بعضی‌ها داغ‌اند بعضی‌ها پخته، داغ ممکن است سرد شود ولی پخته هیچ وقت خام نخواهد شد.»
کار بزرگی که کرد این بود که قرآن را با وجود بچه‌ها عجین کرد. خواندن قرآن توسط بچه‌ها حفظ کردن لفظی آن نبود.
با شکل‌هایی که روی تخته می‌کشید، تفهیم درس برای ما آسان‌تر می‌شد. روایتی هم هست که پیامبرگرامی اسلام(ص) هم از چنین روشی برای بیان توضیحات خویش بهره می‌جسته است. هنوز آن شکل‌ها و تصاویری را که قرائتی سی وچند سال پیش روی آن تخته سبز کشیده در ذهنم به‌صورت تثبیت‌شده دارم و توضیحات همه آن‌ها را از حفظ هستم.
از این پرسش و پاسخ‌ها به‏عنوان خاطره‌ای به یاد ماندنی مطلبی را برایمان بازگو می‌کنید؟
به یاد دارم که جایی از او سؤال شد: چرا خداوند در قرآن فرموده است: «به پدر و مادر خود نیکی کنید.» ولی در جایی خطاب به والدین نگفته که به اولاد خود نیکی کنید؟
قرائتی تصویر دو جاده کوهستانی را بر روی تخته کشید. یکی سرازیری و دیگری سربالایی. بعد هم علائمی را در هر دو جاده ترسیم کرد. در مسیر سرپایینی، علائم هشداردهنده از قبیل «حداکثر سرعت 40کیلومتر»، «جاده باریک می‌شود»، «هنگام بارندگی جاده لغزنده است»، «خطر ریزش کوه» وامثالهم. می‌دانیم که در سراشیبی اگر با سرعت غیرقاعده و معقولی حرکت کنی، امکان حادثه افزایش می‌یابد. پدر و مادر چون بچه‌هایشان را به طور عمیق دوست دارند حکم یک جاده سرازیری را پیدا می‌کنند. برای این‌که خودشان را به خطر نیندازند علائم هشداردهنده جلوی حرکت‌شان نصب می‌کنیم. پدرها و مادرها، مواظب باشید بچه‌هایتان شما را جهنمی نکنند. اگر خداوند می‌فرمود وبالاولاد احسانا، پدران و مادران به علت دوست‌داشتن شدید فرزندشان خودکشی می‌کردند. از طرفی بچه‌ها به پدرها و مادرها بی‌مهری می‌کنند. تابلوی تشویق‌کننده برای آن‌ها لازم است. علائمی مثل جاده باز است، سبقت مجاز و از این گونه تابلوها. تشویق به‌راستی خیلی لازم است. باید اعلام کنی که فرزندان به والدین خود نیکی کنید. این تصاویر و گفتارها هنوز موبه‌مو در حافظه من ثبت شده است. مشورت و رایزنی یکی دیگر از خصوصیات بارز قرآئتی بود.
و همین طور ابتکار، چیزی که در ابتدا و طی مسیر این حرکت بارها از او شاهد بوده‌ایم.
خودش که اهل ابتکار و خلاقیت بود هیچ، دیگران را هم به ابتکار و نوآوری تشویق می‌کرد. زیاد می‌پرسید. این پرسش‌ها در کیفیت برنامه‌هایش تأثیر فراوانی داشت. می‌گفت باید گفتار من در ذهن یک جوان ثبت شود و او را به تغییر وادارد.
الان سنی از ایشان گذشته و شاید دیگر حال و حوصله شکل‌کشیدن و توضیح‌دادن در پای تخته را نداشته باشد، ولی اگر فیلم‌های سال‌های دهه 1360 برنامه‌هایش را مشاهده کنید، از این دست برنامه‌ها و روش‌ها زیاد خواهید دید. البته متأسفانه فیلم‌های برنامه‌های اول ایشان را به کل پاک کرده‌اند؛ ولی شاید در بعضی از آرشیوهای خصوصی بتوان آن‌ها را یافت. بچه‌هایی که در سال‌های دهه 1350 سیزده، چهارده ساله بودند، در سال پیروزی انقلاب یا طلبه شدند و یا دانشجو، بعضی‌ها هم جذب بازار کار شده بودند.
کسانی آمدند و جایگزین قبلی‌ها شدند. جلساتی دیگر برپا شد و بعضی از شاگردان خود به برپایی کلاس مبادرت کردند. پس از آن خود ایشان برای تدریس به شهرهای دیگر می‌رفت.
سال‌های پرالتهاب دهه پنجاه به پیروزی انقلاب اسلامی ختم شد. شخصیت‌های دیگری نیز ظهور کردند و از ارکان انقلاب اسلامی شدند. آن‌ها نیز اندیشمندانی بودند که جامعه پیش از انقلاب را دیده و در شرایط جدید ایده‌هایی جدید برای برنامه‌های اجتماعی داشتند. آیا برای پیشبرد این موارد تعاملی نیز بین ایشان و آقای قرائتی صورت می‌گرفت؟
وقتی انقلاب به پیروزی رسید آقای قرائتی با شهید مطهری، شهید بهشتی، مقام معظم رهبری و دیگر اندیشمندان و فرهنگ‌سازان انقلاب آشنا شد.
خودش در این مورد می‌گوید:«من به زیارت امام‌رضا(ع) رفتم و قصد ده روز هم کرده بودم. وقتی رسیدم نوعی نگرانی درخصوص جلسات کاشان به سراغم آمد و گفتم یا امام‌رضا، جلسه بچه‌های کاشان در نبود من چه خواهد شد؟ من عاشق این نسل هستم. چه خوب می‌شد اگر در این فرصتی که در مشهد هستم جلسه‌ای برپا می‌شد و من برای بچه‌ها صحبتی می‌کردم. وقتی از حرم مطهر امام هشتم(ع) بیرون آمدم یکی از دوستانم را دیدم. گفتم: «کجا بودی؟ گفت: در جلسه دبیران دینی.»
پیش از انقلاب، شهید بهشتی و شهید باهنر که در آموزش‌ و پرورش مشغول به کار بودند؛ دبیران دینی را از سراسر کشور گلچین می‌کردند و در همایشی که هر سال برگزار می‌شد؛ از آنان دعوت به‌عمل می‌آوردند.
به هرحال آقای قرائتی در آن جلسه شرکت کرد. مدعوین همه دبیران دینی بودند و جنس کارشان با آقای قرائتی قرابت و نزدیکی داشت. ریاست این همایش هم به عهده شهید بهشتی، شهید باهنر و مقام معظم رهبری بود که در جایگاه مخصوص نشسته بودند.
قرائتی نامه‌ای برای شهید بهشتی ‌نوشت مبنی بر این‌که من هم جلسه‌ای هستم و روش آموزشی خاصی برای یاددادن علوم دینی و قرآنی به بچه‌ها دارم و می‌خواهم آن را برای دبیران دینی شرح دهم. آقای بهشتی که انسان منضبط و قانون‌مداری بود؛ موافقت نکرد و گفت که برای صحبت باید وقت قبلی می‌گرفتید. دستورجلسه ما مشخص و معین است و امکان چنین کاری وجود ندارد. قرائتی سپس نامه را به شهید باهنر نوشت. ترتیب اثری داده نشد. به شهید مطهری می‌نویسد. او قبول و بقیه را هم مجاب کرد که بگذارید ببینیم این شیخ چه می‌گوید؟
آقای قرائتی سپس اشاره کرد که حتماً باید تخته هم باشد. تخته هم مهیا کردند و آقای قرائتی چند برنامه شیرین کوتاه اجرا کرد. برنامه مورد استقبال حضار قرار گرفت و قرار شد ادامه دستورجلسه لغو شود تا آقای قرائتی بتواند بیش‌تر صحبت کند. پس از آن برنامه مقام معظم رهبری فرمودند: من در مسجدی نمازجماعت برپا می‌کنم که جوانان علاقه‌مند زیادی حضور دارند. از شما می‌خواهم تا زمانی که در مشهد حضور دارید جلسات درس خود را در این مسجد برگزار کنید. آقای قرائتی هم که به آرزوی خود رسیده بود، قبول می‌کند و جلسات درس خود را این بار به جای کاشان در مشهد مقدس برپا می‌کند و شب‌ها نیز میهمان مقام معظم رهبری است.
این حرکت ناشی از عشق است. یک سوز و شعله‌ای در درونش زبانه کشیده که او را به سمت این گونه جلسات هدایت کرده است. معتقد بود این آیین را باید به زبانی که جوانان درک می‌کنند به این نسل منتقل کرد. صبر نمی‌کند کسی او را برای جلسه یا همایش دعوت کند. خودش می‌رود. این نخستین آشنایی او با شهید مطهری است.
شاید یک‌سال از این واقعه نگذشته بود که شهید مطهری تصمیم می‌گیرد هفته‌ای دو بار به قم بیاید و برای طلبه‌ها کلاس درس دایر کند. آقای قرائتی هم در آن کلاس‌ها حاضرمی‌شود. پس از خاتمه درس از شهید مطهری تقاضا می‌کند شما که باید چند روزی را درقم بمانید به منزل ما بیایید تا در خدمتتان باشم و این گونه است که میزبان این استاد بزرگ می‌شود. در همان فواصلی که استاد شهید مطهری در منزل قرائتی حضور داشتند مرتب و پی‌درپی در تیررس پرسش‌های او قرار می‌گیرد. قرائتی این فرصت‌ها را از دست نمی‌دهد و به‌خوبی از آن‌ها بهره می‌گیرد و پاسخ تمام پرسش‌هایی را که عنوان کرده است را در دفترچه‌اش یادداشت می‌کند. بعد به این مسئله توجه نشان می‌دهد که آقای مطهری در طول مسیر تهران تا قم هم تنهاست. پس بهتر می‌بیند در این مسیر هم ملازم شهید مطهری باشد.
در طول مسیر هم با شهید مطهری بحث و تبادل نظر می‌کند و زمانی که به شاه عبدالعظیم می‌رسند؛ از ماشین پیاده می‌شود و دوباره به قم بازمی‌گردد. این خصلتی است منحصربه فرد که در امثال قرائتی می‌توان یافت.
لابد همین آشنایی است که منجر به حضور ایشان در برنامه‌های تلویزیونی می‌شود.
زمانی از پیروزی انقلاب اسلامی ایران سپری نشده بود که شهید مطهری، قرائتی را فرامی‌خواند و از او برای اجرای برنامه‌ای تلویزیونی دعوت می‌کند. می‌گوید: «آقای قرائتی، من سفارش شما را به تلویزیون کرده‌ام. باید خود را آماده کنید.» از این‌جا خود قرائتی می‌گوید:« من پیش آقای قطب‌زاده ریاست وقت رادیو و تلویزیون رفتم. گفتم: «برای ضبط و اجرای برنامه آمده‌ام.» او گفت: «تلویزیون جای آخوندجماعت نیست. جای آخوند در مسجد و پای منبر است. تلویزیون جای هنرمندان است.» او گفت: «فقط تصاویر امام و آیت‌الله طالقانی را از تلویزیون پخش می‌کنیم و هیچ آخوند دیگری را راه نمی‌دهیم.» گفتم من هم هنرمندم. هنرمندان را در تلویزیون جمع کن و من دو ساعت صحبت می‌کنم تا بخندند؛ آن هم با حرف حساب نه با حرف‌های طنز و فکاهی. دیگران برای خنداندن مردم از هر طنز و کلامی استفاده می‌کنند؛ ولی کار من این‌جور نیست. قطب‌زاده هم از اشخاص دعوت ‌کرد و من برای آن‌ها دو ساعتی حرف زدم و آن‌ها را به نشاط و وجد آوردم. به هرحال او مانع اجرای برنامه من شد و شرط گذاشت که به شرط آن‌که لباس‌های روحانی‌ات را درآوردی و کت و شلوار بپوشی می‌توانی برنامه اجرا کنی. من هم گفتم اگر برنامه‌ای اجرا کنم با همین لباس اجرا می‌کنم.»
چه اصراری بوده که حضور معمّمین در تلویزیون کم‌رنگ باشد؛ چنان‌که حضور آقای قرائتی را منوط به نپوشیدن لباس روحانیت عنوان می‌کند؟
باید به سوابق قطب‌زاده مراجعه کرد. باید ببینیم چه دیدگاهی نسبت به روحانیان داشته است. ولی به هرحال کار قرائتی در تلویزیون با فشاری که شهید مطهری به قطب‌زاده می‌آورد؛ شروع می‌شود و این بار برخلاف کلاس با مخاطب میلیونی.
او به اجرای برنامه‌هایی می‌پردازد که روزگاری همان‌ها را در کاشان اجرا می‌کرد و چون برنامه‌هایش استحکام و استدلال داشت و برای هر حرفش سندی ارائه می‌کرد؛ مورد توجه قرار گرفت. البته خیلی او را اذیت کردند. از قم هر هفته به تهران می‌آمد تا برنامه‌هایش را ضبط کند؛ ولی در برنامه‌هایش تا آن‌جا که می‌شد کارشکنی می‌کردند. حتی بعضی از وقت‌ها فیلم‌بردارها از میان زنانی بودند که حجاب نداشتند. این مسئله مربوط به اوایل انقلاب است که وضعیت حجاب به شکل امروز نبود. آقای قرائتی به ایشان می‌گفت حداقل آن زمانی که فیلم‌برداری می‌کنید روسری سرتان کنید. من داشتم از قرآن می‌گفتم. ولی آن‌ها مراعات نمی‌کردند.
با این حساب شما در ضبط برنامه‌ها همه موارد را از نزدیک مشاهده می‌کردید؟
فکر نمی‌کنم بیش از من کسی در برنامه‌های ایشان حضور داشته است. همیشه از گوشه فضای برنامه بر کل مجموعه نظارت داشتم- تا سال 1378 به‌طور کامل در ضبط برنامه‌های "درس‌هایی از قرآن" هم در تهیه محتوا و هم در نظارت ضبط حضور داشته‌ام.
در اوایل انقلاب جنبه ترجیح تعهد اشخاص به تخصصشان در نظام اسلامی می‌چربید و اکثر افراد با رسانه‌ها و کارکرد آن آشنا نبودند. خیلی‌ها بعداً به‌خوبی کسب تجربه کردند و تخصص را نیز بر تعهدشان افزودند. عامل جذابیت برنامه "درس‌هایی از قرآن" خود آقای قرائتی است. چرا اقدامی برای رسانه‌ای‌تر کردن این برنامه نکردید؟ "درس‌هایی از قرآن" تنها یک منبر تلویزیونی است. چرا از جنبه منبری آن نکاستید و جنبه تلویزیونی آن را تقویت نکردید؟
چرا درصدد آن بودیم و جلسات بسیاری هم با عوامل برنامه برگزار کردیم. برداشتم این است که کم‌لطفی از طرف دوم صورت گرفت. این نیاز را ما به‌خوبی احساس می‌کردیم. نظرسنجی‌های تلویزیونی هر سال صورت می‌گیرد و موضع مخاطبان مشخص می‌شود؛ این‌که هر برنامه چقدر بیننده دارد؛ علّت دیدن یا ندیدن برنامه‌ها چیست..
قبلاً هم اشاره کرده‌ام که در دهه هفتاد یک مقدار از بیننده‌های برنامه آقای قرائتی کم شد. پس از بررسی به این نتیجه رسیدیم که باید کاری صورت دهیم. می‌دانستیم باید نوعی خلاقیت و نوآوری در رسانه را مطرح کنیم؛ ولی رسانه همکاری چندانی برای این مسئله از خود نشان نداد.
گروه‌های معارف صدا وسیما از ضعیف‌ترین گروه‌های تلویزیونی هستند؛ چه به لحاظ فنی و چه به لحاظ جذب اعتبار.
بیش‌تر برنامه‌های معارف در رده جیم و دال قرار دارد و به‌ندرت برنامه‌های گروه معارف رده الف می‌گیرند؛ مگر سریال‌های تاریخی و مذهبی سنگین مثل سریال امام علی(ع). به‌ندرت برای موضوع دینی خرج سنگینی صورت می‌گیرد. لذا ارزان‌ترین برنامه این است که میکروفن را بگذارند جلوی یک کارشناس دینی و او هم در آن به‌صورت متکلم‌وحده حرف بزند. به فرض مثال الان ماه محرم است؛ پس من درخصوص امام حسین(ع) و صفات و ایثار و اندیشه و شهادتش صحبت می‌کنم.
خوب این‌که یک برنامه رادیویی خواهد شد.
بله، ولی دست‌اندرکاران رسانه دیر به بلوغ می‌رسند. اگر در دهه 1360 این حرکت را عملی می کردند؛ وقتی آقای قرائتی به سن بالا هم می‌رسید می‌توانستند از نوآوری‌هایش استفاده کنند. مشاهده می‌کردند که قرائتی نوآوری دارد و برای اجرای برنامه‌هایش هم ابتکار به خرج می‌دهد. از فن ‌بیان خوبی هم برخوردار است و با مخاطب خیلی سریع ارتباط برقرار می‌کند.
پس تنها کاری که می‌دانستند باید انجام بدهند این بود که دوربین را بفرستند. انتخاب مکان تصویربرداری(لوکیشن)، موضوع و محتوای سخنرانی همه از مواردی است که به خود ایشان محول شده بود.
بابت این همه سختی و مرارتی که ایشان در طول این سه دهه داشته آیا مبلغی هم از صدا و سیما دریافت کرده است؟
خیر، هیچ دستمزدی دریافت نکرد. من فکر می‌کنم کوتاهی از رسانه بود. یک روز آمدیم و دیدیم خیلی دیر شده است و نمی‌شود او را تغییر داد. در دهه شصت جوان‌تر بود و پیشنهادات را زودتر می‌پذیرفت. در دهه هفتاد به خاطر سنش تحرک کم‌تری داشت و بیش‌تر در برنامه‌هایش می‌نشست و صحبت می‌کرد.
اگر به فکر می‌افتادیم؛ می‌توانستیم از تکنولوژی بهره‌مند شویم و از سایر دستگاه‌های رسانه‌‌ای استفاده می‌کردیم. متأسفانه این کارها انجام نشد. امسال در آخرین نظرسنجی‌هایی که صورت گرفته تعداد بیینده‌های برنامه “درس‌هایی از قرآن” از برنامه‌های دیگر روحانیان بیش‌تر است.
خود من این مطلب را در یک سایت اینترنتی خواندم که قرائتی به‌رغم دارا بودن موقعیت خوب اجتماعی و سیاسی و نفوذ در بین مقامات حکومتی هیچ گاه از کسی نخواست که امکانات بیش‌تری در اختیارش قرار دهند. هیچ کس را هم واسطه برای چنین کاری نکرد. او اهل این مسائل نبود. وقتی هم قضیه پاک‌شدن نوارها را فهمید خیلی ناراحت شد. در خود رسانه هم کسانی بودند که موافق ادامه برنامه‌های ایشان نبودند. می‌گفتند چرا باید او به مدت سی سال برنامه‌ای ثابت در صدا و سیما داشته باشد؟ حتی یک‌سال در زمان ماه مبارک رمضان برنامه را قطع کردند.
در آن زمان هنوز بنیانگذار جمهوری اسلامی زنده بودند؛ ایشان اعتراض کردند و برنامه از سر گرفته شد.
به لطف خدا در طول سه دهه حیات این برنامه، وقفه‌ای در آن ایجاد نشده است و شب ‌جمعه‌ای نیست که “درس‌هایی از قرآن” پخش نشود. علاوه براین‌ها حضور قرائتی در جبهه‌های نبرد، ستاد اقامه نماز، ستاد زکات، ستاد امربه‌ معروف، ستاد نهضت سوادآموزی، برنامه آیینه وحی و مواردی از این قبیل زحمات زیادی است که در طول سال‌های خدمت متحمل شده است. در زمان خاموشی‌های ناشی از جنگ بود که گفت باید یک بار قرآن را به زبانی ساده برای مردم بیان کنیم. با کسانی که کارهای قرآنی انجام داده بودند مشورت کردیم. مرحوم”سید جعفرشهیدی” را خدا رحمت کند؛ به منزلش رفتیم؛ کتاب‏خانه‌ای منحصربه‌فرد داشت. یک فانوس کوچک جلویش روشن بود و داشت مطالعه می‌کرد. با او به نتایج خوبی در این زمینه رسیدیم. با سایر علما مثل آیت‌الله مکارم شیرازی هم مشورت کردیم. می‌خواستیم بدانیم چه کاری باید بکنیم و چگونه می‌شود قرآن را وارد زندگی مردم کرد. پانزده، شانزده سال طول کشید تا یک دوره قرآن به‌طور کامل از رادیو پخش شد. پروژه بسیار عظیمی بود. خوشبختانه همه این برنامه‌ها ثبت و ضبط شده است.
الان قرائتی در منزل خودش هم دوربینی کار گذاشته و به‌رغم خستگی‌ها و مشغله‌های فراوانی که دارد؛ چهار پنج جزء قرآن را به‌صورت صوتی و تصویری ضبط کرده است. این‌ها را در اختیار شبکه‌های مختلف سیما قرار می‌دهد تا از آن‌ها استفاده کنند.
او اعتقاد دارد اگر یک شبکه این کار را انجام بدهد آن را در اختیار و انحصار خود قرار می‌دهد. چون در بین شبکه‌های تلویزیونی رقابت شدیدی هم حکم‌فرماست. قرائتی دنبال حقوق مادی و معنوی اثرش هم نیست. برای ایشان این‌ها حکم یک برنامه ضبط‌شده قرآنی است که باید برای مردم پخش شود.
همان سوز و عشق درونی که در سال‌های دهه پنجاه در درونش شعله می‌کشید، هنوز خاموش نشده است. همان عشق وجود دارد. عشقی که می‌گوید باید این‌ها را در اختیار مردم بگذارم.
این‌ها همه از جمله علل محبوبیت آقای قرائتی است که شما به بعضی از آن‌ها اشاره کردید. حالا اگر خاطراتی هست که مردم عادی کم‌تر از آن با خبرند برای ما بازگو کنید.
از خاطرات یکی این‌که ایشان عازم جبهه بودند[من همراه ایشان نبودم] از تهران حرکت کردند و به همدان رسیدند و شب را میهمان آیت‌الله موسوی همدانی بودند. شب را آن‌جا قصد اقامت داشت تا فردا به‌سمت خوزستان حرکت کند. پیرمردی آمد خدمت او و گفت من پدر دو شهیدم. به جای آن‌که در خانه امام جمعه همدان باشی، میهمان ما باش. آقای قرائتی قبول می‌کند و به منزل پدر آن دو شهید می‌رود. در همین حین که او مشغول صحبت با پدر دو شهید است؛ مردی نفس‌زنان خودشان را وسط اتاق پذیرایی انداخت. دهه شصت بود و زمانی که بحث ترور شخصیت‌ها قوت داشت. آن مرد نفس‌زنان رو به قرائتی می‌کند و می‌گوید: شنیدم که به محل ما تشریف آوردید، خیلی خوشحال شدم و بعد هم رو به صاحب‌خانه کرد و از بابت عملی که سرزده بود عذرخواهی کرد. گفت: من هم پدر شهیدم. اگر اجازه می‌دهید من هم از خصوصیات فرزندم بگویم. او ادامه می‌دهد که فرزند من معلم بود. روزی دم در مسجدی ایستاده بود کسی برعلیه انقلاب سخن می‌گفت. بحثش هم درخصوص گرانی، وضعیت سوخت و مشکلاتی بود که برای مردم پیش آمده بود.
پسرم می‌گفت: مرد حسابی برای انقلاب کلی هزینه شده و بسیاری شهید شده‌اند. حق نداری این گونه سخن برانی و آن شخص هم آب دهان روی صورت پسرم می‌اندازد. بچه‌های مسجد می‌آیند که او را کتک بزنند پسرم نمی‌‌گذارد و می‌گوید این مهم نیست، پاک می‌شود و با دستش آن را پاک می‌کند. پسرم بعدها به جبهه رفت و سرانجام هم به شهادت رسید. وقتی مطلب این پدرشهید به این‌جا می‌رسد ناگهان خودش هم می‌افتد و جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.
آقای قرائتی خیلی متأثر می‌شوند و به یاد این حدیث می‌افتد که معصوم(ع) می‌فرماید:«اگر کسی کار نیکویی انجام بدهد خداوند خبر آن کار خوب را به سایر مردم می‌رساند.»
ما باید به این خانه می‌آمدیم. این مرد هم باید می‌دوید تا بتواند خبر شهادت پسرش را به ما بگوید. من هم در تلویزیون آن را به سایر مردم خواهم گفت.
او به جبهه رفت و بازگشت و در اولین شب‌ جمعه‌ای که برنامه داشت این خاطره را بازگو کرد. صبح شنبه شخصی آمد و گفت من با آقای قرائتی کار دارم. در آن زمان رئیس دفتر و مسئول ملاقات‌های ایشان خود من بودم. یک بار پیرمردی خوش‌لباس و شیک‌پوش بود که خود را خرم معرفی کرد؛ صاحب کارخانجات صندوق نسوز خرم. وقت ندادم ولی به‌خاطر آن‌که زیاد اصرار می‌کرد. آقای قرائتی او را به حضور پذیرفت. وقتی ایشان را ملاقات کرد گفت من 11 فرزند دارم که هر کدام از موقعیت مالی و اجتماعی خوبی برخوردارند. برنامه چند روز پیش شما را دیدم و حکایت آن پیرمرد مرا به گریه واداشت. 80 سال از عمرم سپری شده ولی می‌بینم برای آخرتم هنوز کاری نکرده‌ام. آقای قرائتی گفت خوب می‌خواهی چه کاری انجام بدهی؟ گفت باغی دارم سمت ملارد که 17 میلیون تومان ارزش دارد. می‌خواهم بدون سر و صدا این باغ را به شما هدیه کنم.
آقای قرائتی پرسید شما خمس هم پرداخت کرده‌اید؟ گفت خیر. پس او را ترغیب کرد که باید خمس مالت را بدهی. اگر خیر دنیا و آخرت را می‌خواهی خمس مالت را پرداخت کن. فردا دوباره بازگشت و گفت آقای قرائتی من هم می‌خواهم خمس مالم را پرداخت کنم و هم این‌که این باغ را به شما هدیه بدهم. آقای قرائتی گفت پدرم، کاری کن که پشیمانی نداشته باشی. قرائتی امروز خوب است شاید فردا بد شود. بعد می‌زنی به سر و صورتت و می‌گویی سال‌های سال کار کردم و عاقبت به آخوندی دادم که این گونه از کار درآمد. برای آن‌که پشیمان نشوی بیا و باغت را وقف کن. وقف معلمانی که در آن قرآن به شاگردان بیاموزند. خلاصه رفت و روز سوم آمد و گفت دیشب خواب دیدم سرتاسر باغ من را کلاس‌های قرآن احاطه کرده، این سند باغ من. هر آن‌چه را که صلاح می‌‌دانید انجام دهید. الان بیش از بیست سال است که آن‌جا وقف است و در آن قرآن و معارف اسلامی به معلمان می‌آموزند تا شیوه‌های جدید را فرابگیرند و به شاگردان انتقال دهند.
خرم گفت خوب حالا خمس مالم را هم حساب کنید. آقای قرائتی این کار را به کسی دیگر که از علمای قم بود ارجاع دادند. همان روز به‌سمت قم عزیمت کردیم. آقای قرائتی برای صرف ناهار ما را به منزلش دعوت کرد. ما هم قبول کردیم. ناهار، نان و ماست و لبو تهیه کرد- غذایی است که کاشانی‌ها می‌خورند. خرم از این غذا در طول زندگی‌اش نخورده بود. خیلی با هم خندیدیم. پس از آن به‌سمت قم رهسپار شدیم. پیش آن عالم رفتیم. او خمس مالش را حساب کرد. مبلغ زیادی شد؛ می‌خواست چک بدهد، آقای قرائتی گفت نقد بدهی بهتر است چون شاید فردا به رحمت خدا رفتی و چکی که کشیده‌ای را پرداخت نکردند. خرم قبول کرد. خمس مالش را هم داد و تسویه کرد.
ماهی گذشت. از منزل آن عالم مبلغ پنجاه‌هزارتومان برای آقای قرائتی فرستادند. ایشان هم پس فرستاد و گفت اگر می‌خواستم پولی بگیرم خوب باغ را برای خودم برمی‌داشتم. دوباره پول را پس فرستادند.
این رسم است که چنین کاری بکنند؟
بله، رسمی است در حوزه که وقتی یک روحانی کسی را برای خمس معرفی می‌کند؛ مبلغی را هم به خود او می‌دهند. چون همان‌گونه که مستحضرید هزینه روحانیان از همین وجوهات تامین می‌شود. البته بعضی مراجع سخت‌گیرتر هستند و چنین کاری نمی کنند.
خلاصه پول را قبول کرد و می‌خواست راه‌حلی برای خرج‌کردن آن پیدا کند. حقوق من در آن زمان ماهی دوهزارتومان بود.
حین قدم‌زدن در قم آقای طباطبایی را دیدیم. ایشان آمدند و با آقای قرائتی دست دادند و روبوسی کردند. آقای قرائتی پرسیدند: «کجا هستید که خبری از شما نداریم؟» گفت: «من در برزیل هستم. پرسید آن‌جا چه کاری می‌کنی؟» گفت: «شنیدم آن‌جا ده میلیون نفر مسلمان دارد. من هم عهد کردم با خدای خودم و رفتم. ابتدا زبانشان را آموختم. آن‌جا قبرستان، غسالخانه، مسجد و کشتارگاه نداشت. قرار گذاشتم خودم را وقف مردم آن‌جا بکنم. زمینی با کمک سفارت ایران گرفتم. دورش را محصور کردم و گفتم این مسجد است؛ اما تا یک ماه کسی برای نماز نیامد. نمازجماعتی در کار نبود و من به‌صورت فُرادی در آن مکان به نماز می‌ایستادم. وقتی ایستادگی کردم سیل جمعیت حرکت کرد. مسجد ساختند، رادیوی مستقل به‌راه انداختند. حتی سه‌ کیلو طلا برای جبهه‌های جنگ ایران با عراق اهدا کردند و به مسیحیانی که سیل، خانه و ‌کاشانه‌شان را از بین برده بود کمک کردند. آقای قرائتی گریه کرد و گفت مُبلّغ واقعی تو هستی نه من که در تلویزیون برنامه دارم. گفت: «می‌خواهم در ثواب کارهایت شریک باشم.» سپس قیمت بلیت را پرسید. آقای طباطبایی گفت: «سی‌هزارتومان.» این مبلغ را به او داد. پس از صحبت‌های چندی خداحافظی کردند. یک‌سال گذشت. باز هم به اتفاق آقای قرائتی در قم بودم، کارمان که تمام شد، شب رسید و مغازه‌های اغذیه‌فروشی تعطیل شدند. به‌دنبال جایی برای خرید غذا می‌گشتیم که از ته کوچه‌ای چراغانی توجه‌مان را جلب کرد. گفتیم حتماً آن‌جا شامی هست که به ما بدهند. تا رسیدم به در خانه سلام و احوالپرسی کردند. تا داخل شدیم، آقای قرائتی گفت ما نه فامیل عروس هستیم و نه فامیل داماد، فقط گرسنه‌ایم. دستور دادند ما را به اتاقی هدایت و پذیرایی ویژه‌ای هم به عمل بیاورند؛ چون آقای قرائتی را کاملاً می‌شناختند. وارد اتاق که شدیم دیدیم آقای طباطبایی در آن‌جا نشسته است. گفتم:«کی آمده‌ای؟» پاسخ داد:«دیشب.» آقای قرائتی گفت:«چه خبر؟» پاسخ داد: «یکی از کارهای من این بود که 55 مسیحی را مسلمان کرده‌ام. از جمله یک استاد دانشگاه که فراوان از او خواستم که به اسلام تمایل پیدا کند. او مریض شد و وقتی در بیمارستان به ملاقاتش رفتم گفتم نمی‌خواهی مسلمان شوی؟ گفت چرا؛ چه کاری باید انجام بدهم؟ گفتم ساده است، باید شهادتین بگویی. وقتی شهادتین را بر زبان جاری کرد، فوت شد. یعنی اولین لحظه مسلمان‌شدنش با آخرین لحظه عمرش تقارن یافت.»
گویا آقای قرائتی سفرهای زیادی به خارج از کشور داشته‌اند.
بله، وقتی به اتفاق به اروپا رفتیم تازه فهمیدم محبوبیت جهانی ایشان چه‌قدر است. استقبال از او در کشورهای آلمان، اتریش، سوئد و فرانسه بسیار زیاد بود. با استقبال خوبی که از او به‌عمل آمد؛ شب‌های احیاء را در پاریس بودیم.
در آلمان جایی بود که مطبوعات آن‌جا نوشتند: « مبلّغی که بیش از بیست سال با گچ و تخته مخاطب خود را نگه داشت است». شیرین‌ترین خاطره سفر به اروپا در اتریش بود. حدود سال‌های هفتاد در ماه رمضان بودیم که با استقبال سفیر ایران وارد وین شدیم.
این سفر تحت چه عنوانی صورت گرفته بود؟
سفر، ویژه تبلیغ در ماه مبارک رمضان بود. پس از استقبال، سفیر ایران شروع کرد به صحبت تا اطلاعات جامعی از مردم و کشور اتریش را برای ما بازگو کند. در همین حین آقای قرائتی صحبت او را قطع کرد و پرسید کار ما از کی شروع می‌شود؟
سفیر گفت برنامه شما از دوشنبه شروع می‌شود. باید اطلاع‌رسانی کنیم. ایشان گفت پس سه روزی ما این‌جا بیکار خواهیم بود. سفیر عنوان کرد: «حاج آقا، این‌جا قم نیست که یک قد قامت‌‌الصلوه بگویی و هزارنفر آدم جمع شوند.»
آقای قرائتی پاسخ داد من خودم کارم را بلدم. درحین حرکت در خودرویی که بودیم گلدسته‌ای از دور پیدا شد. پرسید این‌جا کجاست، سفیر گفت این مسجد وهابی‌هاست و هیچ تفاهمی هم با ما ندارند. از هر دری هم که وارد شدیم تعاملی صورت نگرفته است. آقای قرائتی گفت شما ما را این‌جا پیاده کنید و دو ساعت دیگر برگردید. پیاده شدیم و در زدیم. کسی در را باز کرد. گفتیم با امام جماعت کار داریم. به داخل دعوت‌مان کرد. شخصی آمد سلام و احوالپرسی کردیم. آقای قرائتی گفت من معلم قرآن هستم؛ آیا جایی تخته دارید من طرحم را بیان کنم؟ ما را به یک کلاس راهنمایی کردند. ایشان رفت پای‌تخته و با یک عربی شیرین و قابل فهم - که بیش‌تر آن را آیه‌های قرآن تشکیل می‌داد- عنوان‌هایی از دروس خود را ارائه داد. آن شخص خیلی خشنود شد. حتی انگشتری خودش را هم به رسم هدیه به آقای قرائتی داد؛ بعد گفت امکان دارد در جمع نمازگزاران ما هم شرکت کنید؟ قبول کردیم و قرار آن را هم گذاشتیم. وقتی ماجرا را برای سفیر تعریف کردیم؛ خیلی تعجب کرد. گفت:«اشخاص سرشناس مذهبی معروفی از ایران با آن‌ها گفت‌وگو کرده‌اند، ولی هیچ نتیجه‌ای حاصل نشده، شما چگونه این کار را انجام دادید؟ اگر این‌قدر مطمئن هستید ترک‌ها هم در این‌جا مسجدی دارند.»
فردای آن روز به مسجد ترک‌ها رفتیم. هنگام نماز بود. جماعت زیادی هم حضور داشتند. آقای قرائتی در فرصت زمانی کوتاهی با امام جماعت آن‌جا صحبت کرد. نمی‌دانم چه گفت ولی دیدم امام جماعت بلند شد و به حاضران و نمازگزاران گفت:«امروز میهمان عزیزی در جمع خود داریم که از او می‌خواهم دقایقی را برای شما صحبت کند.» سفیر گفت: «آیت‌الله جوادی آملی، آیت‌الله حائری شیرازی و آیت‌الله مهدوی کنی هم به این‌جا آمدند ولی این‌قدر سریع به تعامل نرسیده‌اند.»
آلیاژ آقای قرائتی یک آلیاژ خاصی است. کم‌تر کسی می‌تواند مثل او رفتار کند. سفیر گفت جایی دیگر هم هست که محل استقرار شیعیان اتریش است. مسئول آن‌جا فردی است که سه تا لیسانس دارد. ایشان در سال‌های نخستین انقلاب آمد به سفارت و پرسید انقلاب ایران چیست؟ یکی از کارکنان سفارت‌خانه هم یک قرآن و یک عکس از امام به او می‌دهد و می‌گوید انقلاب ما این است. کتاب ما قرآن و الگوی ما امام‌خمینی است. او سه سال درخصوص قرآن و امام خمینی تحقیق می‌کند و بعد هم مسلمان می‌شود. شیعیان اروپایی را در این‌جا متمرکز می‌کند. البته شیعه کشورهای هندی، پاکستانی و یا آفریقایی به وفور در اروپا دیده می‌شوند؛ ولی این‌که خودشان اروپایی باشند خیلی مهم است.
آقای قرائتی در جلسه‌ای با آن‌ها در حضور مترجم صحبت کرد. این شخص که “محمد لنسل” نام داشت عنوان کرد برنامه‌های ما از پیش‌تعیین‌شده است. می‌توانیم امکان این را بدهیم که ایشان ده دقیقه در فواصل بین برنامه‌های ما صحبت کنند. ده دقیقه به بیست دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت و چند شب ویژه سخنرانی منتج شد. آن‌ها جلسات هفتگی داشتند؛ دوربین آوردند و برای کسانی که حضور نداشتند برنامه را ضبط کردند. سفیر خیلی تعجب کرد و مانده بود که آقای قرائتی چه جاذبه‌ای دارد؟ بعدها لنسل به ایران آمد و در این‌جا هم او را ملاقات کردیم. در فرانسه از موزه لوور دیدن کردیم. خود ایشان به کانادا و آمریکا هم مسافرت داشته است. در ماه مبارک رمضان سال گذشته در آمریکا حضور داشت و می‌توانم بگویم از نیمی از کشورهای جهان دیدن کرده است.
با وجود این همه استاد و شاگردی که ایشان داشته است، طبیعی است که برای رسیدن به چنین جایگاهی همواره به کنکاش و تتبع در آیات قران مشغول است. شما اطلاع دارید که در این میان، نقش چه کسانی پر رنگ‌تر است؟
چرا، به یاد دارم در یکی از مساجد کاشان که علمایی مثل آیت‌الله خراسانی و‌ آیت‌الله علم‌الهدی حضور داشتند. دانشمندی بود به نام آیت‌الله نجفی که تبحر بسیار زیادی در تفسیر قرآن داشت. ایشان در کاشان دو نوبت قرآن را به‌طور کامل تفسیر کرد. یک‌بار 16 سال و بار دیگر 14 سال طول کشید. کار سختی بود و استقامت الهی می‌طلبید. آقای قرائتی شخصاً می‌گفت یکی از کسانی که شیرینی و حلاوت قرآن را در کام من ریخت این عالم فرزانه بود. الان هم بعضی از کتاب‌هایش که حاصل از پیاده و تدوین آن نوارهاست موجود است.
احساس شما از مراوده و همنشینی با چنین شخصیتی چیست؟
من افتخار می‌کنم که در این مدت طولانی توفیق همکاری با ایشان را پیدا کردم. در اولین سال حضورمان در تهران، تمام روزهای هفته را از اذان صبح تا نیمه‌شب کار می‌کردیم. ایشان می‌گفت اکنون موقعیتی طلایی برای شیعیان مهیا شده و آن هم مرهون خون شهداست. باید تا جایی که وقت هست؛ معارف و مفاهیم قرآنی را به زبانی شیرین برای مردم بازگوکنیم. معلوم نیست این فرصت تا کی در اختیار ما باشد.
نکته مهم دیگر این‌که در طول این سال‌های طولانی خانواده‌های ما به دلیل اشتغالمان به کارهای این برنامه خیلی متضرر شدند و آسیب دیدند. ما فرصت رسیدگی به اوضاع و احوال همسر و فرزندانمان را کمتر پیدا کردیم. حالا درست است که آن‌ها هرگز زبان به شکایت نگشوده‌اند؛ ولی این اتفاق افتاده است. او سمبل و نمادی است برای آنان که عزم خود را جزم کرده‌اند تا به مردم خدمتی بکنند. ë

کسب مقام دوم جنشواره فیلم با کارگردانی اینجانب

تهران: 16:46 07/07/1386  کدخبر: 137769-27-860707
سرویس: شهرستانها نوع مطلب: خبر

در پنجمین دوره مسابقات ملی دانشجویی بتن حاصل شد:
کسب رتبه دوم مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علمی بتن
اسلامشهر -خبرگزاری ایسکانیوز: تیم بتن دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر رتبه دوم مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علم بتن دانشگاه های سراسر کشور را کسب کرد.

به گزارش روز شنبه گروه علمی فرهنگی باشگاه خبرنگاران دانشجویی ایران "ایسکانیوز"، پنجمین دوره مسابقات ملی دانشجویی بتن شهریورماه سال جاری با شرکت 150 تیم دانشجویی متشکل از 53 دانشگاه کشور اعم از دانشگاه های سراسری، آزاد، پیام نور، عملی کاربردی و غیر انتفاعی در محل دانشگاه علم و صنعت تهران برگزار شد و از بین شرکت کنندگان تیم بتن دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر که برای اولین بار و با دانشجویان مقطع کاردانی در این مسابقات شرکت می کرد، موفق به کسب رتبه دوم در مسابقات جشنواره فیلم کوتاه با کارگردانی
مخمد حسین عباسی
 علمی بتن و نیز رتبه چهارم در مسابقات بتن سبک پر مقاومت شد.
همچنین از بین 53 دانشگاه شرکت کننده در این دوره از مسابقات که عمدتا دانشجویان مقطع کارشناسی و با تجربه چند دوره حضور در مسابقات در این دوره شرکت کرده بودند، تنها 14 تیم دانشگاهی موفق به کسب رتبه شدند که از این لحاظ حائز اهمیت است.
اعضای دانشجویی تیم که در حال حاضر در واحد اسلامشهر مشغول به تحصیل هستند، عبارتند از :
1-امیر مدیری 2- حمید شفیعی 3- محمد حسین نظافتی 4- محمد قاسمی 5- محمدرضا علوی 6- فرهاد شکوری 7- محمدرضا فراهانی 8- مجتبی یعقوب زاده 9- محمد حسین عباسی 10- علی نوروزی
مشاوران تیم: امیر عرب و حسین کلاگر، استاد راهنمای تیم: مهندس حسین حداد کلور و مدیر تیم: مهندس عبدالعلی مقدم سرای هستند./05/120

      خبرنگار: 119

اصل خبررادرسایت زیرملاحظه فرمایید

http://www.iscanews.ir/fa/ShowNewsItem.aspx?NewsItemID=137769

 

10:27:33 ساعت :  یکشنبه 8 مهر 1386 تاریخ : 64010 شماره خبر :

در پنجمین دوره مسابقات ملی دانشجویی بتن
واحد اسلامشهر رتبه دوم مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علمی بتن را کسب کرد

: عنوان خبر
  : متن خبر

تیم بتن دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر، رتبه دوم مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علمی بتن دانشگاه های سراسر کشور را کسب کرد.
     به گزارش آنا، پنجمین دوره مسابقات ملی دانشجویی بتن، شهریورماه سال جاری با شرکت 150 تیم دانشجویی متشکل از 53 دانشگاه کشور، اعم از دانشگاه های سراسری، آزاد، پیام نور، علمی کاربردی و غیرانتفاعی در محل دانشگاه علم و صنعت تهران برگزار شد و از بین شرکت کنندگان تیم بتن دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر که برای نخستین بار و با دانشجویان مقطع کاردانی در این مسابقات شرکت می کرد، موفق به کسب رتبه دوم در مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علمی بتن و نیز رتبه چهارم در مسابقات بتن سبک پر مقاومت شد.

 
     
نسخه قابل پرینت   برگشت به صفحه قبل
بازگشت به صفحه اول

برای دیدن اصل خبر به آدرس زیرمراجعه فرمایید

http://www.ana.ir/viewnewsdetails.aspx?newsid=64010

نتایج مقدماتی پنجمین دوره مسابقات کشوری انجمن بتن ایران Print
Written by سیامک اردوبازارچیان   
Thursday, 13 September 2007 04:30

 

پنجمین دوره مسابقات دانشجوییICI با اعلام نتایج مقدماتی در دانشگاه علم و صنعت ایران 16 شهریور 86 به کار خود پایان داد.

 

در این دوره از مسابقات که با حضور 150 تیم از سراسر کشور در 5 بخش سازه محافظ تخم مرغ , مقاومت الکتریکی , جذب آب،بتن سبک پر مقاومت و فیلم علمی بتن برگزار شد.

 دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین,دانشگاه آزاد اسلامی واحدکرج,دانشگاه آزاد اسلامی واحدتبریز,دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز ودانشگاه آزاد اسلامی واحد درود به ترتیب مقامهای اول تا پنجم را دربخش سازه محافظ تخم مرغ به خود اختصاص دادند.

همچنین در بخش مقاومت الکتریکی به ترتیب تیمهای دانشگاه آزاد اسلامی واحدکرج ,دانشگاه آزاد اسلامی واحد زنجان ,دانشگاه آزاداسلامی واحد مهاباد ودانشگاه شهید عباسپورمقامهای اول تا چهارم را کسب کردند و تیم دوم زنجان که در رتبه بندی حقیقی مقام سوم راداشت به دلیل 2 تیمی بودن و طبق آیین نامه حذف شد.

در ضمن در بخش جذب آب دانشگاه آزاد اسلامی واحد زنجان ,دانشگاه آزاد اسلامی واحد مهاباد ودانشگاه شهید عباسپور , اول تا سوم شدند.

دربتن سبک پر مقاومت دانشگاه شهید رجایی اول شد ودانشگاه آزاد اسلامی واحد قائم شهر و دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی مقامهای دوم و سوم را به خود اختصاص دادند.

در بخش فیلم علمی بتن نیز که برای اولین بار در این دوره از مسابقات برگزارشد,تیمهای دانشگاه آزاد اسلامی واحدتهران مرکز اول وتیمهای دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر دوم و جهاد دانشگاهی رشت سوم شدند .

گفتنی است نتایج اصلی پس از برسی دقیقتر 16مهر , روز بتن به صورت رسمی اعلام خواهد شد#

منبع : www.icsn.ir

Last Updated ( Sunday, 23 September 2007 08:28 )

اصل خبر :

http://www.civilica.ir/site/?view=article%3B&id=105%3A--------&tmpl=component&print=1&page=&Itemid=1&option=com_content

مصاحبه چاپ شده در مجله سوره شماره ۳۲

معلم واقعے تنهاست

محمد حسین عباسی

 

 

گفت‌وگو با نصرالله قادری، کارگردان، نمایشنامه‌نویس و مدرس دانشگاه

نصرالله قادری خوب و پرشور صحبت می‌کند و خوش‌صحبتی او ما را مشتاق گفت‌وگوی طولانی می‌کند که در این مجال اندک، غیرممکن است. او متولد 1339 و فارغ‌التحصیل رشته کارگردانی از دانشگاه تربیت مدرس است. قادری در چند زمینه فعالیت می‌کند: کارگردانی، نمایشنامه‌نویسی و نویسندگی دربارة مباحث تئوریک.
این هنرمند علاوه بر نوشتن چهار کتاب در عرصه تئوری تئاتر و 25 نمایشنامه تا کنون همین تعداد نمایش را به روی صحنه برده است.
او همچنین تاکنون در دانشگاه‌های مختلف تحلیل نمایشنامه، تحلیل نمایش، تئاتر عروسکی، نمایشنامه‌نویسی، نقد و مبانی نظریه‌های نقد نمایش، فیلمنامه‌نویسی و مبانی هنرهای نمایشی تدریس کرده است.
نصرالله قادری فارغ‌التحصیل سینماست. ساختن سه فیلم بلند 16 میلیمتری با عناوین نبض گل سرخ، برادر برادر و شیخ اشراق و دریافت نکردن مجوز پخش سبب شد که قادری به تئاتر روی بیاورد و تا به امروز در این زمینه فعالیت کند. گفت‌وگوی ما را با وی می‌خوانید:

اصولاً آموزش هنر به‌خصوص تئاتر که شما در آن زمینه فعالیت می‌کنید، چه روش‌هایی دارد؟
ما سه نظریه داریم از جیمز فریزر، مانینوفسکی و کلود ل‍ِوی اشتراوس که هر سه جنبه‌های مردم‌شناسانه دارند. این سه نفر معتقدند که تئاتر از دل آیین برآمده است. می‌خواهم با توجه به این دیدگاه، بحث آموزش را پیش بکشم. از ابتدای حیات بشر، او از طریق تقلید از طبیعت چیزهایی را یاد گرفته است. این یادگیری از زمانی آغاز شد که بشر اولیه با نگاه به رفتار عجیب حیوانات قبل از زلزله، آموخت که با تقلید از حرکاتشان، دل خدایان را به رحم بیاورد. آن‌ها شروع کردند به بازی کردن برای عالم متافیزیک. به مرور، این افراد، پیر شدند و توانایی تقلید و بازیگری را از دست دادند. از طرفی کودکان وارد چرخه زندگی شدند. در این میان افرادی بودند که توانایی‌شان در انجام دادن حرکات و اجرای آیین‌ها و رسوم بیشتر بود. این افراد در مقام جادوگر و کاهن و کشیش و موبد و راهب، حرکات را به دیگران یاد دادند. سر و کلّه معلم از اینجا پیدا شد. اما از آنجایی که این افراد واسطه‌های خدایان با مردم محسوب می‌شدند به‌تدریج از این توانایی سوءاستفاده کردند و انحطاط در مقوله آموزش آغاز شد. منتها در این دوران تا امروز کسانی ماندگار شدند که با مجهز کردن خود به علوم و دانایی‌های مختلف، تأثیر بیشتری بر مردم گذاشتند. در عالم فرهنگ و هنر، شاعران زیادی وجود داشته‌اند؛ اما از آن میان، یکی می‌شود حافظ. در زمانی که سوفوکل و اوریپید نمایشنامه‌نویسی را رایج کردند، هنوز ارسطو «پوئتیک» را ننوشته بود که آن‌ها با در نظر گرفتن آن کتاب، نمایشنامه بنویسند. آن‌ها فقط استعداد داشتند و با استفاده از فن قصه‌گویی و دیدن مراسم آیینی مختلف، نمایشنامه نوشتند و نمایشنامه‌نویسی را باب کردند. اگر سوفوکل الان در مقام نمایشنامه‌نویس مطرح است به علت این است که در دوره‌های متعدد جشنواره‌های دیونیزوسی جایزه نگرفته و مدام در حال آزمون و خطا بوده است. وقتی اولین هنرمند نمایشنامه‌نویس این‌همه آزمون و خطا می‌کند، طبیعی است که پس از او، نظریه‌پردازی پیدا می‌شود که بر اساس آن نمایشنامه‌ها، نظریه استخراج می‌کند و می‌گوید اگر این اصول را رعایت کنید، می‌توانید نمایشنامه بنویسید. ما در آموزشمان این بخش از نظریه ارسطو را گرفتیم اما بخش اصلی آن را حذف کردیم. ارسطو در ابتدا اشاره می‌کند به این‌که علت پیدایش درام چیست. چهار علت صوری، مادی، فاعلی و غایی را در پیدایش درام مؤثر می‌داند. اما معتقد است که علت‌العلل این امر، علت فاعلی است؛ یعنی شخص هنرمند. او سپس برای هنرمند ویژگی‌هایی تعیین می‌کند. اولین ویژگی هنرمند را داشتن دیدگاه می‌داند. یعنی این‌که بتواند اساسی‌ترین پرسش‌های فلسفی و هستی‌شناختی را پاسخ دهد. ما این بخش پوئتیک را کنار گذاشته‌ایم فارغ از این‌که بدانیم پوئتیک بدون خطابه، سیاست و شجاعت فهمیدنی نیست. یعنی اگر آن سه کتاب را نخوانیم، کتاب پوئتیک را درک نخواهیم کرد. ضمن این‌که باید نظام فلسفی ارسطو را نیز درک کنیم. ما همه این مقولات را کنار گذاشته‌ایم و می‌خواهیم مسائل فنی و تکنیکی موجود در پوئتیک را آموزش بدهیم. ما می‌توانیم تکنیک فیلمبرداری را به فردی که علاقه‌مند است، آموزش دهیم، اما وقتی او فیلمبردار واقعی می‌شود که بر روح دوربین مسلط شود. حالا چگونه این اتفاق می‌افتد؟ هنگامی که دیدگاه لازم را داشته باشد. تکنیک بخشی از هنر است که می‌توان آن را آموزش داد. اما برای هنرمند شدن چیزهای دیگری لازم است. من و شما می‌توانیم شطرنج بازی کنیم یا راننده باشیم اما فقط تکنسین هستیم. شطرنج‌باز واقعی کاسپاروف است و راننده اصلی شوماخر. برای این‌که این دو به روح کارشان مسلط‌اند. در سیستم آموزش ما تسلط بر این روح وجود ندارد.
نبودن چهره‌های مسلط بر روح امر هنری در سایر هنرها هم وجود دارد و جالب است که در عرصه بازیگری برای بعضی بازیگران مطرح، بدل و مقلد ظهور کرده است...
و بسیار بدل‌های بدی هستند. البته حسن پیدا شدن این بدل‌ها این است که ارزش کار هنرمند اصلی معلوم می‌شود. همة این‌ها به همان بحث تکنسین و هنرمند برمی‌گردد. اجازه بدهید مثالی بزنم. در فرقه قادریه وقتی پوست‌ِ ساز دف بر اثر ضربه‌های متمادی پاره می‌شود، می‌گویند دف شهید شده است، نمی‌گویند دف پاره شد. این شیء جنبه‌ای مقدس دارد. افراد این فرقه سال‌های زیادی باید سپری کنند تا اجازه یابند که به دف دست بزنند. بدون وضو نباید به قرآن دست بزنیم. برای این‌که باید مطهر باشیم تا قرآن را لمس کنیم. قادری‌مسلک هم روح دف را، که یک شیء است، باید درک کند تا بتواند از آن بهره‌مند شود. اما تکنیک چیز دیگری است که فقط از ما تکنسین می‌سازد نه پیر یا مرشد. واقعاً چه چیزی در مولانا وجود داشته که شمس با او ارتباط برقرار کرد و به او آموزش داد؟ نتیجه می‌گیریم خداوند در ذات مولانا چیزی نهاده است و آدم باهوشی مثل شمس هم می‌آید و او را پیدا می‌کند. پس برای این‌که تکنسین به هنرمند تبدیل شود، پیش از هر مسئله، باید دارای استعداد خداوندی باشد تا بتواند به کمک آموزش به غایت برسد. نوه تولستوی، آلکسی تولستوی با تمام حمایت‌های استالین حتی یک رمان متوسط هم نتوانست بنویسد. چون آن سیری را که تولستوی سپری کرد، او نتوانست پشت سر بگذارد. فرزندان همینگوی را نگاه کنید. هیچ‌کدام نویسنده نیستند. برای این سیر در وهله اول، باید استعداد ذاتی وجود داشته باشد. وجود استعداد شرط اول است. اما اگر استعداد، پرورش پیدا نکند، هرز می‌رود. پس از این‌که استعداد و پرورش در کنار هم قرار گرفت، نوبت به اخلاق می‌رسد؛ چون هنر ورطه خطرناکی است. به علت این‌که بعد از هنر شهرت به وجود می‌آید. شهرت تبدیل به غرور می‌شود و این غرور به ماهیت اصلی و حقیقی آدم لطمه می‌زند.
ارزیابی شما از وضعیت آموزش هنر در کشور چیست؟
من در سه مقطع ابتدایی، دبیرستان و دانشگاه تدریس کرده‌ام. پیش از انقلاب برای معلمی ضابطه وجود داشت. هر کسی نمی‌توانست معلم شود. معلم شدن در ابتدا «جنمی» می‌خواهد که ذاتی است و خداوند آن را به فرد می‌بخشد؛ به همین علت است که می‌گویند معلمی شغل انبیاست. برای این‌که معلم بتواند تدریس کند، احتیاج به آگاهی و سواد دارد، آن هم در سال‌های آغازین تحصیل. اما این فرایند در کشور ما کاملاً برعکس است و معلم‌های کم‌سواد و بی‌سواد را مأمور می‌کنند در مقطع ابتدایی یا ترم‌های اول و دوم دانشگاه تدریس کنند. در غرب کاملاً برعکس است. آنان برای آموزش دروس اولیه در هر مقطع و مسائل ریشه‌ای از افراد فوق تخصص استفاده می‌کنند. رویّه دیگری هم پیش از انقلاب نبود و بعد از انقلاب به وجود آمد. پیش از انقلاب، اغلب استادان مطرح ما در عرصه هنر و ادبیات تحصیلات دانشگاهی نداشتند، با این وجود در کار تدریس بی‌نظیر بودند. بعد از انقلاب به علت توسعه دانشگاه آزاد، بسیاری از مسائل آزاد شد. با این آزادی، معلم شدن هم که ضوابط و ویژگی‌های خاص خود را داشت، آزاد شد. همه این‌ها ریشه در توسعه داشت. زیرا بر اثر توسعه بیشتر، احتیاج به معلم بیشتر شد و ضوابطی که وجود داشت از بین رفت.
اتفاق دیگری که افتاد، نابرابری میان خروجی و ورودی در دانشگاه‌ها و بازتاب‌های آن در اجتماع بود، که نوعی عدم تعادل را ایجاد کرد. اما از لحاظ جامعه‌شناسی باید خروجی‌ها و ورودی‌های دانشگاه‌ها با هم برابر باشد. نمی‌توان 800 دانشجو را در رشته تمبرشناسی پذیرفت و پس از خروج این 800 نفر از دانشگاه برای دو نفر از آنان اشتغال ایجاد کرد. این امر باعث می‌شود 798 نفر دیگر به تنش دچار شوند. از مهم‌ترین معضلات امروز ما این است که به علت باب شدن مدرک‌گرایی، درس خواندن اهمیت کاذبی پیدا کرده است. دیگر برای جوان‌ها مهم نیست که چه رشته‌ای را انتخاب کنند. خوب طبیعی است که در چنین شرایطی ورود به دانشگاه و گرفتن مدرک به آرمان تبدیل می‌شود. حداقل در رشته‌های مربوط به هنر این‌طور است که افراد علاقه‌مند و کسانی که به رشته‌های هنری آگاهی دارند، متأسفانه به علت دانش کمی که به ادبیات، معارف و زبان انگلیسی دارند، موفق به ورود به دانشگاه نمی‌شوند. در عوض کسانی پذیرفته می‌شوند که اصلاً رشته تحصیلی‌شان چیز دیگری است و به علت ضریب بالای دروس عمومی در رشته هنر، وارد این رشته شده‌اند. بعد از این بحث، بد نیست دوباره نگاهی به موضوع ناهمگونی دانشجویان و بازار کار بیندازیم. با وجود چنین موقعیتی در کشور، دانشجویان با دنیایی از انگیزه و تلاش به دانشگاه وارد می‌شوند و در نهایت به دنیایی از یأس و دلزدگی می‌رسند. البته فراموش نکنید که نظام دانشگاهی و نحوة پذیرفتن دانشجو در کشور ما کاملاً برعکس غرب است. اگر دانشگاه به یک قیف شبیه باشد، ورود به آن از طریق قسمت تنگ قیف صورت می‌گیرد و خروج از آن از قسمت باز. به هر حال هر کسی وارد دانشگاه شود فارغ‌التحصیل خواهد شد.
پرسش ما مربوط می‌شد به وضعیت آموزش هنر در دانشگاه‌ها، در صورتی که شما به وضعیت اداره دانشگاه‌های هنر اشاره کردید. چون شما سال‌های زیادی در دانشکده‌های مختلف تدریس می‌کرده‌اید، علاقه‌مندیم نظرتان را درباره چگونگی آموزش هنر در دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌های آزاد بدانیم.
وقتی می‌گویم دانشگاه، یعنی از آموزش صحبت می‌کنم. وقتی از معضلات دانشگاه حرف می‌زنم، بی‌شک از آموزش و معضلات آن هم سخن گفته‌ام. چگونه می‌شود وقتی که من از معلم یا به اصطلاح استاد دانشگاه بی‌سواد صحبت می‌کنم. از خروجی‌های بی‌سواد و کم‌اطلاع آن حرفی به میان نیاورم. شما در پرسشتان به عامل به وجود آمدن آموزشگاه‌های آزاد هنری اشاره کردید. در این آموزشگاه تأکید بر مشهور بودن مدرسان است، نه معلم بودن آنان. ممکن است یک نفر بازیگر مشهور یا کارگردان معتبری باشد، اما الزاماً این فرد معلم خوبی نیست. البته برعکس این قضیه هم صدق می‌کند. آموزشگاه‌ها که به راه افتادند، بلای بیکاری فراگیر شد. عده‌ای از اهالی مشهور سینما و تئاتر آمدند افرادی را به کار گرفتند که اشتهار کاذب داشتند ولی معلم‌های چندان خوبی نبودند. در این میان مافیای قدرت در سینما و تلویزیون به‌تدریج شکل گرفت و بسیاری از جوان‌ها که این هنر برایشان جاذبه فراوانی داشت، سعی می‌کردند به این مافیا به وسیله همین آموزشگاه‌ها وارد شوند. اما نمی‌دانستند اگر این‌کاره نباشند، این هنر چقدر می‌تواند ویرانگر باشد. این فاجعه با رشد قارچ‌مانند آموزشگاه‌ها، ابعاد بسیار وحشتناکی پیدا کرده است. آنان عمدتاً سعی می‌کنند که بازیگر تربیت کنند و به سایر حرفه‌ها در زمینه سینما و تئاتر اهمیت چندانی نمی‌دهند. اگرچه در اعلامیه‌های تبلیغاتی خود، برای خالی نبودن عریضه اسامی معروفی را در حوزه‌های مختلف می‌آورند. این تنها یک دکان است. آن‌ها سعی می‌کنند که ادای غربی‌ها را دربیاورند. در غرب ما هم دانشگاه داریم و هم کنسرواتوار. پس از فارغ‌التحصیلی در کنسرواتوار به کسی مدرک نمی‌دهند، اما در رشته مربوط متخصص پرورش می‌دهند. در دانشگاه داستان متفاوت است. شما پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه‌های غرب یا تئوریسین می‌شوید یا هنرمند عمل‌گرا. در کشور ما آموزشگاه‌های آزاد، مثل کنسرواتوار غربی عمل کردند. آموزشگاه‌های ما می‌خواستند با توسل به واژه‌هایی مثل «آموزش به شیوه متد اکتینگ» بازیگر تربیت کنند، در صورتی که فقط نام استانیسلاوسکی، مایکل چخوف و گروتوفسکی را شنیده بودند. این ادعا که ما بازیگرانمان را به شیوه گروتوفسکی یا مایکل چخوف تربیت می‌کنیم، نوعی شوخی گروتسک است. آن‌ها نمی‌دانند پشت اسم گروتوفسکی و امثال او، تفکر و فلسفه وجود دارد. فراموش کرده‌اند که این بزرگان یک‌شبه موفق به خلق مکتب و شیوه نشدند. همواره تئوری، مقدم بر عمل وجود دارد. همچنان که در پس اسم شهید بزرگوار تئاتر، مایر هولد، که در ایران او را نمی‌شناسند و کسی او را مطرح نکرده است، دیدگاه و فلسفه منحصر به فردی خوابیده است. ما پوسته یک عنصر را بدون این‌که ماهیتش را بشناسیم، گرفته‌ایم و در بند این اسامی دهان‌پرکن گرفتار شده‌ایم. با وجود این، هنرمندانی که تربیت می‌کنیم، شاید از لحاظ عملی موفقیتی داشته باشند. اما نمی‌توانند دیدگاه و تحلیلی از چیزی که آموخته‌اند ارائه کنند. به همین علت اگر نگاهی به نسل‌های مختلف بازیگری بیندازید، می‌بینید که هم‌نسلان من و نسل‌های قبل از آن، تا حدودی صاحب دیدگاه‌اند. مثل رضا کیانیان در نسل من و عزت‌الله انتظامی در نسل قبل از من. ممکن است سلایق من با هنرمندی مانند مسعود کیمیایی همسان نباشد، اما او در بازی گرفتن از بازیگر، صاحب شناخت و سلیقه است. در صورتی که ما در سال‌های اخیر ستاره‌های یک‌ساله و دوساله‌ای داریم که مثل یک آب‌نبات چوبی به سرعت شیرینی‌شان تمام می‌شود و بعد از مدتی مردم آن‌ها را فراموش می‌کنند. البته همه این‌ها به آن مافیای پس پرده سینمای ایران برمیگردد.
این مافیا چگونه افراد را انتخاب، حفظ یا حذف می‌کند؟
از سال 1340 در ایران، هنر، تحت سلطة حزب توده قرار گرفت. در آن سال‌ها هر کسی کلاه آن شکلی بر سرش می‌گذاشت و سبیلش را آن مدلی درست می‌کرد و مانیفست لنین یا کاپیتال مارکس را حمل می‌کرد، مارکسیست و هنرمند بود. درنتیجه هر کس که در این بازی نبود هنرمند محسوب نمی‌شد. تاریخ را نگاه کنید. بلایی که بر سر خلیل ملکی آوردند، بلایی که سر جلال آل احمد و همین‌طور آربی آوانسیان و عباس نعلبندیان و عبدالحسین نوشین آمد. این قبیل اتفاق‌ها از یک طرف وابسته به حزب توده بود و از سویی به بدنه منحط سینمای فارسی مربوط می‌شد. این سینمای منحط که به سینمای «بفروش» معروف است، مافیایی برای خود دارد و در رأس این مافیا یک نفر نشسته است. برای این مافیا چیزی غیر از گیشه مهم نیست. در کنار این دو نحله، جریانی دولتی هم بعد از انقلاب پا گرفته است.
یعنی هنوز آن تفکر توده‌ای به حیات خود ادامه می‌دهد؟
. اگر شما به هنر ما نگاه کنید، متوجه می‌شوید که هنوز زیر نظر آن حزب اداره می‌شود. با این اوصاف اگر خداوند هنر هم باشید، اسیر قوة تضریبی این نحله‌ها می‌شوید. بخش دولتی در زمان شاه، همان سینمای متعهد یا روشن‌فکر بود که افرادی چون سهراب شهیدثالث و مهرجویی با کمک گرفتن از کانون پرورش فکری و وزارت فرهنگ و هنر در آن فعالیت می‌کردند. بعد از انقلاب داستان شکل دیگری پیدا کرد چون مشکل دیگری هم پیدا شده بود و آن این‌که برای ما تخصص اصل قرار نگرفته بود. بلکه نفس تعهد به منزله کارآمدی به شمار می‌رفت. این دیدگاه، بنیان تفکر مارکسیستی است که تعهد باید اصل قرار گیرد. در تفکر مارکسیستی می‌گویند «هدف وسیله را توجیه می‌کند» ولی در فرهنگ انقلاب اسلامی که معمار بزرگ انقلاب، حضرت امام خمینی(ره) آن را تعریف کرد، آمده است: «در کنار تعهدی که تخصص ندارد، حرام است کسی کار کند.» بعد از طوفان دوم خرداد هم، که به ظاهر اعجازی در ایران ایجاد کرد، نهاد مدنی خانه سینما شکل گرفت و در آن قانون و قاعده برای فیلمساز شدن وضع کردند. اما لابی‌هایی به وجود آمد که قاعده‌ها را نادیده گرفت و در یک شب کارگردانی مطرح می‌شد که بدون رعایت ضوابط تعیین‌شده، فیلم بلند ساخته بود. حالا چگونه می‌شود که همین خانه سینما شخصی مثل فرمان‌آرا را سال‌ها می‌دواند تا پروانه تهیه‌کنندگی به او بدهد. در صورتی که از مدت‌ها قبل تهیه‌کننده سینمای آمریکا بود. این هزارتوی سه‌لایة مافیایی در ظاهر هواخواه نظام جدید است و دغدغه‌ای به نام سینما ندارد. تنها معیار ممکن برای آنان پول است که به وسیله آن هر غیرممکنی را ممکن می‌کنند. در چنین حال و هوایی، آن‌ها آدم‌هایی را که حتی نمی‌توانستند یک ضبط صوت روشن کنند، به فیلمساز فاخر جهانی تبدیل کردند. افرادی که در همین حوزه هنری مانیفست هنر اسلامی را می‌نوشتند و افراد دانشگاهی را فاسد می‌دانستند، فیلمسازهای مطرحی شدند که در فیلم‌هایشان، عقاید قبلی خود را زیر سؤال بردند. می‌بینید که این اتفاق‌ها فقط مربوط به سینمای بفروش نیست. در سینمای بفروش، اساس بر تحمیق مردم است و شما به یک ستاره خوش‌قیافه و خوشگل نیاز دارید که فیلم را برای شما به فروش برساند. معرفی این ستاره‌ها با پشتوانه مطبوعات است. مطبوعاتی که عمدتاً از طوفان دوم خرداد کارشان را آغاز کردند و به علت نگرش سیاسی‌شان، افراد سیاسی را مسئول صفحه‌های تئاتر و سینما کردند. مطبوعات ستاره‌های خوش‌قیافه‌ را مطرح می‌کنند و در این وضعیت است که افرادی همچون سوسن تسلیمی که ذاتاً بازیگر است باید در غربت روزگار بگذراند و کسی بازیگر می‌شود که اگر با صدای خودش بازی کند و شما آن را تماشا کنید به مضحکه تبدیل می‌شود. متأسفانه فاجعه اصلی در آموزش بازیگری و سایر بخش‌‌‌های مربوط به سینما و تئاتر و تلویزیون را آموزشگاه‌ها به وجود می‌آورند. بخش دوم را نیز دانشگاه آزاد به وجود می‌آورد که در واقع دانشگاه پول است. کم‌کم دانشگاه دولتی هم از خودش می‌پرسد که چرا من از دانشجویانم پول نگیرم؟ پس دانشگاه دولتی شیفت شبانه را به راه می‌اندازد. وقتی چنین اتفاقی می‌افتد، حرمت درس و تدریس و دانشجو از بین می‌رود. حالا ما نه می‌توانیم هنرمند تجربی تربیت کنیم و نه هنرمند آکادمیک.
نکته دیگری که با مقایسه نسل گذشته و نسل امروز به آن پی می‌بریم از بین رفتن مرام و اخلاق هنری است. چه اتفاقی می‌افتد که هنرمندی مثل عزت‌الله انتظامی همچنان بعد از سال‌ها از خاطره‌ها فراموش ‌نشده و حضور دارد، اما اعتبار هنرمندهای نسل امروز خیلی زود رنگ می‌بازند؟
در میان هنرمندانی از نسل انتظامی یک دیسیپلین وجود دارد. یعنی بازیگر نرمش می‌کند، تمرین می‌کند و هنوز بر بدنش مسلط است و همچنان به مطالعه نیز ادامه می‌دهد. اما نسل جدید چه می‌کنند؟ مطلقاً مطالعه نمی‌کنند. حتی یک رمان نمی‌خوانند و به ندرت فیلم تماشا می‌کنند. بازیگری‌شان هم که ناگفته پیداست. همیشه خودشان را تکرار می‌کنند. این بی‌اخلاقی محض است که شما متولی یک امر باشید اما از آن مقوله این همه فاصله داشته باشید. تکنولوژی دوربین و آن ژورنالیسم وحشتناک است که از یک آدم، بازیگر می‌سازد. تصور غلط دیگری که وجود دارد این است که فکر می‌کنند، چون بازیگری مثل لئوناردو دی کاپریو قیافه دارد، بازیگر شده است؛ نمی‌دانند که او کارش را از سینمای سوپر هشت شروع کرده و کسی مثل جیمز کامرون او را به سینما آورده است. رعایت این ضابطه و پله‌پله بالا رفتن، همان چیزی است که من از آن به عنوان اخلاق یاد می‌کنم. اینجاست که وقتی به جک نیکلسون می‌گویند تو چرا یک فیلم بد بازی نکرده‌ای، می‌گوید کسی جرئت ندارد فیلم بد به من پیشنهاد بدهد. این همان پرستیژ گم‌شده بازیگری است. این پرستیژ با ساختن فیلم‌های ارزشی یا فیلم‌های بفروش از بین رفت. با وجود این هر کس که از راه می‌رسد، می‌گوید من بازیگر جنمی هستم...
بازیگر جنمی بودن، یعنی چه؟
ما سه نوع هنرمند داریم. به هنرمندان نوع اول می‌گویند انتلکت. یعنی کسانی که مغز آکادمیک تحلیلگر دارند. به دسته دوم کمدین می‌گویند یعنی کسانی که ذاتاً هنرمندند. دسته سوم چیزی بین دو گروه دیگرند. این گروه آدم‌هایی‌اند که علاوه بر ذهن تحلیلگر، کمدین نیز هستند. برای هر کدام یک مثال می‌زنم. شکسپیر، هنرمند کمدین است. او هیچ‌وقت در آدکامی تحصیل نکرده است. او می‌خواسته در لندن هنرپیشه بشود اما از آنجایی که نیاز به هنرپیشه شدن نبوده، نمایشنامه‌نویس شده است. در برابر او کریستوفر مارتلو قرار دارد که فارغ‌التحصیل از آکادمی است. دسته سوم در ایران کسانی‌اند مانند پرویز پورحسینی، عزت‌الله انتظامی، اکبر زنجان‌پور و سوسن تسلیمی. اما در اینجا کسی که پول و قیافه دارد، بازیگر می‌شود، از طریق مصاحبه با نشریه‌ای معتبر مدعی می‌شود که بازیگر جنمی است. این بازیگر جنم کارش به جایی رسیده که الان شومن هم شده است. او بازیگر بی‌استعدادی است که به اینجا رسیده است. شاید در دوره‌ای مطرح شود و اتفاقاً‌ در فیلم کارگردان بزرگی هم بازی کند، اما او بازیگر نیست و بازی کردنش صرفاً یک اتفاق است. این دسته بازیگران را می‌گویند «نابازیگر» که به جای بازی در فیلم‌های مربوط به خودشان آمده‌اند و در سینمای بفروش بازی می‌کنند. توجیه آن‌ها در بازیگر بودن خود این است که می‌پرسند مگر بهروز وثوقی کجا آموزش دیده که حالا یک اسطوره بازیگری است؟ بد نیست، زندگی بهروز وثوقی را مطالعه کنیم و بدانیم که او یک‌شبه بازیگر نشده است. من به قضایای سیاسی و حمایت اشرف پهلوی از او کاری ندارم. استعداد او در آموزش و تلاش‌هایش برای رسیدن به آن جایگاه، مثال زدنی است. کارش را با دوبله شروع کرد و هزاران فیلم دید و آموخت تا رسید به جایی که همه می‌دانیم.
من وقتی بازی استیو مک‌کوئین را می‌بینم، احساس می‌کنم شیوه و استیل بهروز وثوقی بسیار شبیه اوست. آیا این اتفاق در مورد او غریزی است یا به خودآموخته‌هایش مربوط می‌شود؟
نه این‌طور نیست؛ در خیلی جاها من می‌توانم به شما ثابت کنم که بازی او شبیه توشیرو میفونه هم هست. به نظر من علتش این است که او زیاد فیلم می‌دید. بهروز وثوقی مرارت کشیده. متأسفانه به علت این‌که بعد از انقلاب موضوع رابطه اشرف پهلوی و بهروز به وجود آمد، امکان ادامه فعالیت بهروز از بین رفت و او تحت‌الشعاع این رابطه قرار گرفت. همین مسئله سبب شد که دیگر کسی نتواند حتی راجع به بازیگری او صحبت کند. البته در این‌که بهروز وثوقی بازیگر است شکی وجود ندارد.
معتقدید که اگر ادامه می‌داد شکوفاتر هم می‌شد؟
بله و عکس این موضوع دقیقاً همان نکته‌ای است که حزب توده در ایران رواج داد. این تئوری می‌گوید وقتی شما نتوانستید شخص را ترور کنید، شخصیت او را ترور کنید. اگر نتوانند ثابت کنند فلانی آدم مناسبی نیست، دنبال یک بهانه غیراخلاقی می‌گردند و آن را به وی نسبت می‌دهند. بهروز وثوقی آدمی است که بازیگر است. او در کتاب زندگی‌نامه‌اش ذکر می‌کند که کارمند وزارت بهداشت بود و در یک ده کار می‌کرد. وقتی به تهران آمد بر اثر مناسبتی وارد عالم سینما شد. کم‌کم به بازیگری علاقه‌مند شد اما در آن سال‌ها معلمی وجود نداشت که پیش او آموزش ببیند. پس شروع کرد به زیاد فیلم دیدن. وقتی وارد دنیای دوبله شد، هم‌زمان مجبور بود فیلم ببیند و خودش را جای بازیگر فیلم‌ها بگذارد. به این ترتیب به شکلی دشوار و خودآموز شیوه‌های بیان را از بازیگرهای درجه یک خارجی یاد گرفت و به آن شکل مستقلی بخشید. بعد با آدم‌های صاحب‌نام شروع به کار کرد. مثلاً با آدم‌های هم‌سطح خودش، مثلاً کیمیایی، همکاری کرد. اما از آنجایی که افرادی مثل کیمیایی در آن روزگار با کسی مثل بهروز هم‌سطح بودند، شروع کردند به یکدیگر آموزش دادن. ویژگی دیگر بهروز، تربیت نفس او بود. او می‌گوید من هرگز تریاک نکشیدم. چیزی که آفت هنرپیشگی ما در حال حاضر است. او هیچ‌وقت بعد از ستاره شدن ورزش و نرمش را کنار نگذاشت و همچنان ادامه می‌دهد. او هنوز امیدوار است یک روز برگردد و در این کشور هنرپیشگی کند. به علاوه همواره امیدوار است و امید آخرین چیزی است که باید در هنرمند بماند. برای من بهروز وثوقی مثل پرویز فنی‌زاده است. وقتی او اجازه نیافت که بازی کند، می‌گفت من برای فرزندانم بازی می‌کنم. اگر آن‌ها هم نباشند من برای خودم بازی می‌کنم.
یعنی فنی‌زاده در دوره پهلوی بایکوت شد؟
بله. یکی از علل اعتیاد پیدا کردن فنی‌زاده، بایکوت شدنش بود و خودش این را در مصاحبه‌ای گفته بود. به همین علت است که هنرمندی مثل فنی‌زاده ماندگار می‌شود و هیچ قدرتی نمی‌تواند از سر بی‌نیازی او عبور کند. سید بزرگوار نعمت‌الله ولی می‌گوید:
ای آن که طلب‌کار خدایی، به خود آ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
هنرپیشه بازی نمی‌کند برای این‌که مخاطب از او خوشش بیاید. بازی نمی‌کند حتی برای این‌که خدا خوشش بیاید. بازی نمی‌کند که منتقدان به او جایزه بدهند. بازی می‌کند به علت این‌که آن درد مشترک بشری که در او وجود دارد به او جواب بدهد. اگر بتواند به آن درد جواب درستی بدهد، خداوند بزرگوارتر از آن است که به او پاداش ندهد. شیوه تربیتی بهروز و امثال بهروز این‌چنین است که به درد مشترک درونش جواب دهد. این چیزی است که ما در عصر ماشین و سرب از یادمان رفته است. اگر این اطلاعات را می‌دهم به علت این است که در آخرین کار صحنه‌ای من شهراد، برادر بهروز وثوقی، بازی می‌کرد و با او درباره بهروز مفصل صحبت کردم. این‌که چرا بهروز در تمام این سال‌ها حتی در یک فیلم ضدایرانی بازی نکرده است؟ چرا مثلاً در فیلم خانه‌ای از شن و مه نقش آن سرهنگ ایرانی را ایفا نکرد؟ او پیشنهادهای متعددی به این درون‌مایه داشت. اما ایران همچنان برایش دغدغه مهمی است. اما چرا در دنیای جدید این اتفاق نمی‌افتد؟ ژان پل سارتر می‌گوید ما عده‌ای را از جهان سوم می‌آوریم به سوربن و آنان را آموزش می‌دهیم و متجددشان می‌کنیم. سپس آن‌ها را برمی‌گردانیم به دنیای خودشان با عنوان متمدن. آن‌ها در جهان سوم به عنوان آدم متمدن حضور دارند. ما می‌گوییم تمدن و آن‌ها پژواک صدای ما هستند که می‌گویند دُن دُن دُن. در دنیای جدید تصوری از غرب به ما داده‌اند که می‌گوید غرب جای فاسدی است و در عین حال تکنولوژی هم دارد. این تمدن و تجدد ما برگرفته از ظاهر غرب است. در واقع تجدد ما از زبانمان شروع شد. ما می‌گوییم سلام، چطوری، خوبی، می‌بینمت. که دقیقاً معادل این جملات پشت سر هم در غرب وجود دارد. همه شخصیت یک انسان در زبان او نهفته است. زبان ما زبان فارسی نیست و در واقع ادای زبان انگلیسی است ولی ماهیت زبان انگلیسی را ندارند. نکته دیگر تجددمآبی این بود که تبعات پذیرش تکنولوژی را قبول نکردیم. از همه این‌ها گذشته نوع رویکرد ما به مذهب، شکلی ظاهری و سطحی به خود گرفته است. در صورتی که نظریات نسل امروز غربیان در خصوص خدا عجیب است و جالب است که این رویکرد به وسیله برخی پرسش‌ها در هنر جدید مطرح می‌شود. سؤال اساسی هنر آن‌ها این است که چرا خدا ساکت شده است؟ آنان منکر خدا نیستند؛ می‌پرسند چرا خدا ساکت شده است؟ هنر آن‌ها در پی پاسخ دادن به این پرسش هم هست. اما ما فقط پوسته این قضیه را گرفتیم؛ مثل برهنگی غرب که از آن هم فقط ظاهرش را دریافته‌ایم. به همین علت همیشه ادای تجدد را درمی‌آوریم. در نظام آموزشی و آکادمیک ما نیز همین اتفاق افتاده است. برگردیم به شیوه سنتی خودمان. در غرب، ارسطو بنیان نظریه فلسفی افلاطون را زیر سؤال برد. گفت من افلاطون را دوست دارم اما حقیقت را از او بیشتر دوست دارم. او افلاطون را تحقیر نمی‌کند. در شیوه سنتی ما، طلبه با رعایت ادب، دائماً ‌در مقابل استاد خود «ان قلت» می‌آورد. اگر مجتهدی بخواهد نظر مجتهد دیگری را رد کند تمام نظریه‌اش را توضیح می‌دهد و بعد با احترام نظر او را رد می‌کند. همچنان که ارسطو حرمت افلاطون را نگه می‌دارد. سنت ما حق چالش و پرسشگری را به دانشجو و طلبه می‌دهد و فرهنگ کوتوله‌پروری در این زمینه وجود ندارد که مربی کشتی فن آخر را به شاگردش نمی‌آموزد تا شاگرد پ‍ُررو نشود. اما متأسفانه، امروزه در زمینه علمی، استاد هیچ‌وقت به شاگردی که از او بالاتر برود، حق نمی‌دهد. معلم به خودش افتخار نمی‌کند که شانه‌اش را برای بالا رفتن شاگرد خم کرده است. ولی شما به معلم ابن‌سینا نگاه کنید. وقتی ابن‌سینا در نوجوانی به آن جایگاه می‌رسد، معلم سر به کوه می‌گذارد. به معماری مسجد جامع یزد نگاه کنید. وقتی شاگرد در برابر استاد مناری را می‌سازد که او را به تحیر وامیدارد، استاد خودش را از آن بالا پرت می‌کند پایین. آن‌ها کاری می‌کنند که شاگرد به خودش ببالد. فرهنگ آموزش سنتی ما این‌چنین بوده است. ولی در دوره مدرن چنین چیزی به چشم نمی‌خورد و ارجحیت شاگرد بر استاد را برنمی‌تابیم. به همین علت ما اصحابی داریم که کوتوله‌اند و از ما حمایت می‌کنند.
اگر معلم واقعی باشید، خواهید دید که معلم واقعی، همیشه در غربت می‌میرد. شما نگاه کنید به شرف فلسفه ایران و اسلام، «شرف‌الدین». وقتی او فوت کرد، چند روز جنازه‌اش در خانه ماند. وقتی از دنیا رفت به اندازه کتاب‌هایش آدم برای تشییع جنازه و خاک‌سپاری‌اش نیامد. او یک معلم واقعی است. اما در هنگام فوت یک هنرپیشه بی‌ارزش که بر اثر هروئین کشیدن زیاد مرده است، چه جنجالی به پا می‌شود. چون او یک معلم واقعی نیست. معلم خوب، آینه است. معلم خوب باج نمی‌دهد و نوچه ندارد. معلم خوب تنهاست، مثل خدا که تنهاست. چرا؟ به علت این‌که خطاهایت را به تو می‌گوید. معلم خوب در برابر هیچ اشتباهی کوتاه نمی‌آید. او مورد پسند روزگار حرف نمی‌زند. او وام‌دار خداوند است. این شغل را خداوند به او داده است. هم‌چنان که محمد مصطفی (ص) را به پیامبری انتخاب کرده است. چون دُر به پای خوک نمی‌ریزد؛ غریب می‌ماند. آن‌چنان که مولا علی (ع) تنها بود.
در علی چه دافعه‌ای وجود داشته که وقتی در محراب شهید شد، مردم پرسیدند مگر علی نماز هم می‌خواند؟ آیا علی جاذبه نداشت یا معاویه او را تخریب کرد که علی تنها ماند؟ معاویه بره کوچکی برای کودکان یتیم می‌فرستاد، بچه‌ها به آن بره‌ها علاقه‌مند می‌شدند و درست وقتی که به آن نیاز داشتند آن‌ها را پس می‌گرفت و می‌گفت که علی چنین دستوری داده است. به این طریق کینه علی را در دل آن‌ها می‌کاشت. چرا؟ چون علی حتی در اجرای عدالت از برادرش هم نمی‌گذشت. علی تنهاست. مثل هر معلم حقیقی. اسلام برای او مهم‌تر از پست و مقام است که به خاطر آن شمشیر به دست بگیرد و بجنگد. برای علی خدا مهم است نه حکومت که از عطسة یک بز برای او بی‌ارزش‌تر است. معلم غریب، حسن(ع) است که حجر بن عدی هم به او می‌گوید یا م‍ُذ‌ِل المؤمنین (ای ذلیل‌کننده مؤمنان) چرا رفتی با معاویه صلح کردی؟ غریب، حسین(ع) است. چرا او در آن صحرا تنها ماند. کدام حسین؟ حسینی که در لحظه شهادت به فکر خانواده‌اش است. معلم، فاطمه زهرا(س) است که مادر پدرش است. در صحرای کربلا پای حسین(ع) قلم شده است. او برای خدا می‌جنگد، اما خانواده‌اش را فراموش نمی‌کند و می‌گوید: اگر دین ندارید آزاده باشید. شما با من در جنگید، به خانواده‌ام چه کار دارید؟ حسین(ع) به این علت معلم است که فرهنگ عشق به خانواده را می‌فهمد و می‌تواند آن را آموزش دهد و چه کسی او را می‌کشد؟ یک معلم. یزید فتوای شریح قاضی را دارد که مجتهد است. اما چه معلمی؟ معلمی مطرود به نام شریح قاضی که نگاهش به روساخت زندگی و زن است. معلم دیگر حسین(ع) است که به ذات زندگی و ذات خداوند و هستی نگاه می‌کند. هر چقدر شما پیش‌تر بیایید، این تنها ماندن بیشتر است. به عکس شهید آوینی که پشت سر شماست، دقت کنید. مرتضی در مقام معلم، در تمام حیاتش تنها بود. در جایگاه معلم متعالی سینما تنها ماند. او حتی یک ترم در دانشگاه تدریس نکرد. چون او معلم واقعی است و تکنیک دانشجو را با شهودش می‌خواهد. اما نظام دانشگاهی، این کشف و شهود را برنمی‌تابد. همه می‌دانند که مرتضی لکنت زبان داشت، اما نپرسیدند چرا وقتی نریشن‌های «روایت فتح» را می‌گفت، زبانش دچار لکنت نمی‌شد. بهترین نوع معلم، مثل سیدالشهدا(ع)، مثل مرتضای عزیز من، کسی است که شیوه‌اش را با زندگی‌اش آموزش می‌دهد. یعنی چیزی را که می‌گوید، زندگی می‌کند. به این می‌گویند تسلط بر روح علم. به همین علت است که اگر استادانی چون سید جعفر شهیدی یا جلال ستاری در خیابان راه بروند، کسی آنان را نمی‌شناسد و اگر گرسنه شوند، کسی از فقرشان مطلع نمی‌شود؛ فاجعه این است که مردم، هنرپیشه درجه دوم را بیشتر می‌شناسند. فاجعه فرهنگی در آموزش ما این است که کسی که بدون واسطه با مخاطب روبه‌رو می‌شود آن جنم را ندارد. معلّمان واقعی ما مجبورند خانه‌نشین شوند، آن‌چنان که مولا علی(ع) انزوا گزید.
اگر شما گسترده نگاه کنید، می‌بینید که با معلم خوب می‌توان با فرهنگ بیگانه مقابله کرد؛ چون او کسانی را پرورش می‌دهد که از خودش بالاتر و والاترند. متأسفانه بعد از انقلاب، با ورود تفکر سیاسی به مقوله فرهنگ، همه چیز را به حکومت نسبت دادیم. تقصیر حکومت نیست. من که یک معلمم، ضعیفم، در نتیجه چشم دیدن کسی را که سرور من است ندارم. مثل آن پادشاه که می‌خواست افراد را به اندازه تخت خود کند، پس یا پای افراد را قطع می‌کرد یا آن‌ها را به قدری می‌کشید که اندازه تخت شوند. تنها افراد سیاسی این مسائل را به وجود نیاوردند. ما درست تربیت نشدیم و این موضوع، نظام آموزش ما را از مدرسه تا بی‌نهایت فروریخته است. من که معلم دینی و قرآن مدارس ابتدایی‌ام، به شما می‌گویم که بچه‌ها از «آقا دینی» می‌ترسند. باید کاری کرد که آن‌ها به ما نزدیک شوند. وقتی به معلم دینی نزدیک شوند، به دین نزدیک شده‌اند. اگر معلمی، شغل انبیاست، پس باید مهربان و رئوف بود، چون محمد مصطفی(ص) مهربان بود.