آخوندمتخصص اطفال (مطلب چاپ شده در مجله سوره شماره ۳۹)

آخوندمتخصص اطفال

محمد حسین عباسی

 

حرکت برخلاف مسیر متعارف جامعه از شهامتی ویژه خبر می‌دهد که در انسان‌های کمی یافت می‌شود. آقای قرائتی انگیزه‌ خدمت به جوانان و کلاَ نسل جوان را از کجا گرفت و نخستین جرقه‌های این سیره در ایشان چگونه زده شد؟
حدیثی از امام محمد باقر(ع) هست که می‌فرماید: «عاقل کسی است که خوب را از خوب‌تر و بد را از بدتر تشخیص بدهد.» طبیعی است که تشخیص خوب از بد را همه می‌دانند. امتیاز انسان‌های بزرگ در تشخیص اولویت‌هاست؛ یعنی در بین کارهای خوب برجسته‌ترینِ آن‌ها را انتخاب می‌کنند. آقای قرائتی نیز انگیزه کارش را چنین توصیف کرده است که: «به محضر درس خارج آیت‌الله گلپایگانی می‌رفتم. روزی، از درس که بازمی‌گشتم؛ جمعیت طلبه‌های حوزه را در یک طرف و جمعیتی از دانش‌آموزان را در طرف دیگر خیابانی که عبور می‌کردم دیدم. این صحنه غریب مرا به تفکر واداشت. حس غریبی پیدا کردم و این پرسش برایم مطرح شد که چرا بین طلبه‌ها و دانش‌آموزان نسل جدید هیچ ارتباطی یافت نمی‌شود؟
طلاب برای بزرگ‌ترها کار و برنامه‌ریزی دارند. بچه‌ها رها هستند. چگونه است که طبیب اطفال پیدا می‌شود؛ ولی آخوند اطفال نداریم. نخستین انگیزه‌ام را درخصوص کار و فعالیت برای جوانان از این‌جا گرفتم.»
به نظر من که مدت زیادی با ایشان بودم و خاطراتش را می‌شنیدم این یک انتخاب آگاهانه بود. مکانی را هم که می‌خواست در آن این نیت خود را عملی کند با الهام از آیه قرآن انتخاب کرد:
« فَلُولا نَفَرَ مِن کُلِّ فِرقَةٍ مِنهُم طائِفَةٌ لِیتَفَقَّهُوا فی‌الدّینِ وَ لِینذِروُا قومَهُم اذِا رَجَعُوا اِلَیهِم»
( قسمتی از آیه 122 سوره مبارکه توبه)
«پس چرا از هر طائفه‌ای جمعی برای جنگ بیرون رفته؛ گروهی نزد رسول برای آموختن علم مهّیا نباشند، تا آن دانشی که آموخته‌اند به قوم خود بیاموزند.»
پس شهر و زادگاه خودش را برگزید و انتخاب روش ارائه مباحث قرآنی باقی ماند.
روش معمول و سنتی، منبر بود. روحانیان سال‌ها بود که از منبر برای بیان سخنان خود استفاده می‌کردند. او فکر کرد که اگر می‌خواهد بچه‌ها را به این عمل ترغیب بکند، باید سبک و روش جدیدی ارائه دهد. بر این اساس بود که گریه را به خنده، نشستن را به ایستادن و گفتن را به نوشتن تبدیل کرد. یعنی یک تبلیغ سمعی را به یک تبلیغ سمعی و بصری به همراه استفاده از تکنولوژی‌های جدید آموزشی تغییر داد. تخته سبزش را -که همین چند وقت پیش در منزلش مشاهده کردم- به نجاری سفارش داده و به او گفته بود آیا می‌توانی تخته‌ای بسازی که یک آخوند بتواند آن را در کوچه و خیابان به‌راحتی حمل کند؟ نجار مزبور هم پس از طراحی، تخته‌ای ساخت که چهار تکه و لولایی بود و به‌راحتی می‌شد آن را حمل کرد. قرائتی چهار پنج سالی با آن تخته به تدریس پرداخت.
ابتدا و درخصوص اولین نفرات، بچه‌هایی را دید که در کوچه‌های کاشان مشغول بازی بودند. بچه‌ها را صدا ‌زد و برایشان یک قصّه شیرین ناتمام تعریف کرد. بچه‌ها پرسیدند: «پس آخر قصّه چه می‌شود؟» قرائتی پاسخ داد: «پایان این قصه را امشب در مسجد خواهم گفت.»
به مرور تعداد آن بچه‌ها فزونی یافت. جلسه‌‌ها در روزهای جمعه تشکیل می‌شد و هر جمعه هم در منزل یکی از بچه‌ها. اوایل دهه 1350 بود.
در همان دوران، خود شما هم جزء آن بچه‌های علاقه‌مند بودید؟
بله، من به نوعی جزء اولین سری آن‌ها بودم. استاد درخصوص برگزاری جلسات هم ابتکار به خرج داد. بچه‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌های مختلف شهر زندگی می‌کردند. تقریباً همگی آن‌ها دوچرخه داشتند. در فضای آن روزگار کاشان، بعضی مواقع در حدود سیصد دوچرخه‌سوار نوجوان را می‌دیدی که از یک طرف شهر به طرف دیگر می‌روند. خود این حرکت خیلی جالب بود. جایی که جلسات برگزار می‌شد حدود دویست دوچرخه را می‌دیدی که پارک شده است. مردم هم کنجکاو می‌شدند و می‌گفتند این‌جا چه خبر است؟
از زیبایی‌های برنامه یکی این بود که تا روز آخر هیچ اسمی نداشت. همه به اسم «جلسه بچه‌ها» آن را می‌شناختند. همه کاره این جلسات هم خودِ بچه‌ها بودند. در طول این پنج سال قرائتی هر هفته از قم به کاشان می‌آمد و پس از برگزاری این جلسه به آن‌جا برمی‌گشت.
زمانی که با او صمیمی شده بودم گفتم:«حاج‌آقا بابت آن سال‌ها که از قم به کاشان می‌آمدی، مطالعه می‌کردی و درس می‌دادی چه‌قدر پول به شما دادند؟» گفت: «ریالی بابت این پنج سال از کسی دریافت نکردم.»
فقط با انگیزه و عشقی که در نهاد خود داشت به این کار ادامه می‌داد. پس از چند سال هم کارش را گسترش داد. به شهرهای دیگر مسافرت کرد و جلسات تدریس را در آن نقاط نیز برگزار کرد.
او اولویت اول منابع تدریس خود را به قرآن اختصاص داد. یعنی پس از طبقه‌بندی محتوایی کار، اعتقاد داشت که قرآن بایستی اصل محتوای برنامه‌هایش را تشکیل بدهد. در طول آن پنج سال شاید بیش از سیصد جلسه برگزار شد. در هر جلسه و در کنار تخته،‌این پنج کلمه را می‌نوشت "مسئله، عقیده، اخلاق، قصّه و شعار" و می‌گفت نیازی نیست در مورد یک موضوع، ده جلسه صحبت شود. باید دید بچه‌ها چه نیازی دارند. بچه‌ها به قصه، شعار و هیجان نیازمندند. می‌خواهند مسائل و احکام را بدانند و کسی به بنیان‌های اعتقادی و مسائل اخلاقی‌شان توجه کند. بعضی اوقات در یک جلسه به هر پنج موضوع می‌پرداخت.
از آن روزگار و حدود پنج سال تشکیل منظم جلسات در شهر کاشان، آیا درخصوص مطالب و مسائل مطرح‌شده اسناد مکتوب برجای مانده است؟
بله، همه آن‌ها مستندسازی شده است. از دیرباز کم‌‌تر روحانی‌ای وجود داشت که این گونه عمل کند. اکنون عالمان زیادی وجود دارند که کارهای خود را مستندسازی نکرده‌اند. بعد هم سن‌شان بالا رفته و موارد زیادی از ذهن آن‌ها دور شده است. بیش‌تر مطالب‌ فراموش‌شان شده، ولی قرائتی از نقطه صفر همه چیز را به صورت مکتوب نوشته و این امتیاز بسیار بزرگی است. او محتوایی را که در پنجاه دقیقه اوّل جلسه‌هایش گفته بر روی فیش و به صورت آرشیو دارد. می‌داند که در کدام تاریخ و در فلان جلسه، رئوس مطالبی که ارائه کرده چه بوده است. این مسئله دو ویژگی مهم دارد: نخست این‌که می‌داند در طول این پنج سال چه مطالبی را عنوان کرده و دیگر این‌که همواره محتوای کارهایش را به اساتید خود ارائه داده است؛ کاری که باید طلبه‌ها انجام بدهند.
به نوعی تداوم حالت استاد و شاگردی پس از دوران فارغ‌التحصیلی...
او همیشه ابتکار داشت. می‌خواست راه جدیدی را طی کند. می‌خواست بداند راهی را که می‌پیماید در مسیر صمیمیت است یا خیر. مثلا به آیت‌الله مشکینی می‌گفت:«من موضوع "شفاعت" را این گونه برای بچه‌ها بازگو کرده‌ام. به نظر شما مطالبم مفید بوده است؟» فایده دیگری که مستندسازی داشت این بود که دیگران هم می‌توانستند از آن استفاده کنند. همواره تمام موارد را در دفترچه‌های جداگانه‌ای یادداشت می‌کرد. در نهایت بالغ بر صد دفتر تهیه کرد که پس از انقلاب این دفترچه‌های کوچک به کلاسور و پس از آن هم به فایل تبدیل شد. اکنون هم به‌صورت فیش‌های دانشگاهی است و علاقه‌مندان می‌توانند این مطالب را بر روی سایت مشاهده کنند.
‌این به‌نوعی یک روش مدرن است. آیا اقتباسی است یا این‌که به‌صورت شهودی به ایشان رسیده است؟
تلقی خود استاد این است که قسمتی از آن شهودی است و به دعای خیر پدرش برمی‌گردد. من با پدرش ارتباط داشتم و چندین سفر را در ملازمت ایشان بوده‌ام.
پدر استاد تا سن چهل سالگی بچه‌دار نمی‌شد؛ تصمیم به سفر حج می‌گیرد و به هر ترتیب که شده خودش را به مکّه معظمه می‌رساند. در زیر ناودان طلا از همشهری‌های خودش می‌خواهد به دعای او آمین بگویند. دعا می‌کند: «خدایا، فرزندانی به من عطا کن که اولین‌شان مروج دین تو باشد.» کاشانی‌ها هم آمین می‌گویند. پس از سفر حج و تا پایان عمر پر برکتی که داشت خداوند یازده فرزند به او عطا می‌کند که بزرگ‌ترین‌شان محسن قرائتی است. او می‌گوید: «دل شکسته پدرم در خانه کعبه، رمز موفقیت من و گرایشم به قرآن، مفاهیم اسلامی و همگی مرهون توجه خداوند است. این‌ها پاداشی است که خداوند به پدرم عطا کرده است. محال بود صدای اذان بلند شود و پدرم مغاره را نبندد و به نماز جماعت نرود. این مزدی است که خداوند برای او تعیین کرده است.»
آقای قرائتی برخلاف هم‌درسانش مخاطبان خاصی را برگزید و پنج سال ابتدایی را در کاشان تدریس کرد و موجب به‌وجود آمدن یک پایگاه مفید شد. راستی به بچه‌های آن روزگار که شما هم عضوی از آن هستید چه گذشت؟
در واقع آقای قرائتی مخاطب خاصی را انتخاب کرد که دیگران به دنبال آن نمی‌رفتند. بعدها دو تن دیگر از برادرانش هم وارد این عرصه شدند؛ سبکی را انتخاب کردند که دیگران توجهی به آن نکرده بودند. ایستادن و نوشتن همراه با نشاط خاطر در هنگام تبلیغ را در اولویت کار خود داشت و در تمام درس‌ها و بحث‌ها از آن کمک می‌گرفت. اگر می‌خواست مسئله‌ای را عنوان کند، تحقیق می‌کرد تا با آیه‌ای از قرآن مأنوس باشد. برای ارجاع صحبت‌های خود دلیل و برهان‌هایی از قرآن می‌آورد. برنامه‌اش همه رنگ قرآنی داشت. پس از قرآن هم از حدیث، سیره و تحلیل علمای دیگر استفاده می‌کرد. اگر کسی از آن بچه‌ها یک‌سال مرتب در آن جلسات شرکت می‌کرد؛ ناخودآگاه سی چهل آیه قرآن در حافظه‌اش ثبت می‌شد.
پایان جلسات هم با شعاری قرآنی ختم می‌شد که باز در نوع خودش ابتکاری بود. بچه‌ها وقتی که جلسه پایان می‌گرفت، با دوچرخه در چهارگوشه شهر حرکت و آیات قرآن را زمزمه می‌کردند. حتی در وسط هفته هم که یکدیگر را می‌دیدند در مورد جلسه صحبت می‌کردند. خود آقای قرائتی تعبیر زیبایی دارد. می‌گوید: «بعضی‌ها داغ‌اند بعضی‌ها پخته، داغ ممکن است سرد شود ولی پخته هیچ وقت خام نخواهد شد.»
کار بزرگی که کرد این بود که قرآن را با وجود بچه‌ها عجین کرد. خواندن قرآن توسط بچه‌ها حفظ کردن لفظی آن نبود.
با شکل‌هایی که روی تخته می‌کشید، تفهیم درس برای ما آسان‌تر می‌شد. روایتی هم هست که پیامبرگرامی اسلام(ص) هم از چنین روشی برای بیان توضیحات خویش بهره می‌جسته است. هنوز آن شکل‌ها و تصاویری را که قرائتی سی وچند سال پیش روی آن تخته سبز کشیده در ذهنم به‌صورت تثبیت‌شده دارم و توضیحات همه آن‌ها را از حفظ هستم.
از این پرسش و پاسخ‌ها به‏عنوان خاطره‌ای به یاد ماندنی مطلبی را برایمان بازگو می‌کنید؟
به یاد دارم که جایی از او سؤال شد: چرا خداوند در قرآن فرموده است: «به پدر و مادر خود نیکی کنید.» ولی در جایی خطاب به والدین نگفته که به اولاد خود نیکی کنید؟
قرائتی تصویر دو جاده کوهستانی را بر روی تخته کشید. یکی سرازیری و دیگری سربالایی. بعد هم علائمی را در هر دو جاده ترسیم کرد. در مسیر سرپایینی، علائم هشداردهنده از قبیل «حداکثر سرعت 40کیلومتر»، «جاده باریک می‌شود»، «هنگام بارندگی جاده لغزنده است»، «خطر ریزش کوه» وامثالهم. می‌دانیم که در سراشیبی اگر با سرعت غیرقاعده و معقولی حرکت کنی، امکان حادثه افزایش می‌یابد. پدر و مادر چون بچه‌هایشان را به طور عمیق دوست دارند حکم یک جاده سرازیری را پیدا می‌کنند. برای این‌که خودشان را به خطر نیندازند علائم هشداردهنده جلوی حرکت‌شان نصب می‌کنیم. پدرها و مادرها، مواظب باشید بچه‌هایتان شما را جهنمی نکنند. اگر خداوند می‌فرمود وبالاولاد احسانا، پدران و مادران به علت دوست‌داشتن شدید فرزندشان خودکشی می‌کردند. از طرفی بچه‌ها به پدرها و مادرها بی‌مهری می‌کنند. تابلوی تشویق‌کننده برای آن‌ها لازم است. علائمی مثل جاده باز است، سبقت مجاز و از این گونه تابلوها. تشویق به‌راستی خیلی لازم است. باید اعلام کنی که فرزندان به والدین خود نیکی کنید. این تصاویر و گفتارها هنوز موبه‌مو در حافظه من ثبت شده است. مشورت و رایزنی یکی دیگر از خصوصیات بارز قرآئتی بود.
و همین طور ابتکار، چیزی که در ابتدا و طی مسیر این حرکت بارها از او شاهد بوده‌ایم.
خودش که اهل ابتکار و خلاقیت بود هیچ، دیگران را هم به ابتکار و نوآوری تشویق می‌کرد. زیاد می‌پرسید. این پرسش‌ها در کیفیت برنامه‌هایش تأثیر فراوانی داشت. می‌گفت باید گفتار من در ذهن یک جوان ثبت شود و او را به تغییر وادارد.
الان سنی از ایشان گذشته و شاید دیگر حال و حوصله شکل‌کشیدن و توضیح‌دادن در پای تخته را نداشته باشد، ولی اگر فیلم‌های سال‌های دهه 1360 برنامه‌هایش را مشاهده کنید، از این دست برنامه‌ها و روش‌ها زیاد خواهید دید. البته متأسفانه فیلم‌های برنامه‌های اول ایشان را به کل پاک کرده‌اند؛ ولی شاید در بعضی از آرشیوهای خصوصی بتوان آن‌ها را یافت. بچه‌هایی که در سال‌های دهه 1350 سیزده، چهارده ساله بودند، در سال پیروزی انقلاب یا طلبه شدند و یا دانشجو، بعضی‌ها هم جذب بازار کار شده بودند.
کسانی آمدند و جایگزین قبلی‌ها شدند. جلساتی دیگر برپا شد و بعضی از شاگردان خود به برپایی کلاس مبادرت کردند. پس از آن خود ایشان برای تدریس به شهرهای دیگر می‌رفت.
سال‌های پرالتهاب دهه پنجاه به پیروزی انقلاب اسلامی ختم شد. شخصیت‌های دیگری نیز ظهور کردند و از ارکان انقلاب اسلامی شدند. آن‌ها نیز اندیشمندانی بودند که جامعه پیش از انقلاب را دیده و در شرایط جدید ایده‌هایی جدید برای برنامه‌های اجتماعی داشتند. آیا برای پیشبرد این موارد تعاملی نیز بین ایشان و آقای قرائتی صورت می‌گرفت؟
وقتی انقلاب به پیروزی رسید آقای قرائتی با شهید مطهری، شهید بهشتی، مقام معظم رهبری و دیگر اندیشمندان و فرهنگ‌سازان انقلاب آشنا شد.
خودش در این مورد می‌گوید:«من به زیارت امام‌رضا(ع) رفتم و قصد ده روز هم کرده بودم. وقتی رسیدم نوعی نگرانی درخصوص جلسات کاشان به سراغم آمد و گفتم یا امام‌رضا، جلسه بچه‌های کاشان در نبود من چه خواهد شد؟ من عاشق این نسل هستم. چه خوب می‌شد اگر در این فرصتی که در مشهد هستم جلسه‌ای برپا می‌شد و من برای بچه‌ها صحبتی می‌کردم. وقتی از حرم مطهر امام هشتم(ع) بیرون آمدم یکی از دوستانم را دیدم. گفتم: «کجا بودی؟ گفت: در جلسه دبیران دینی.»
پیش از انقلاب، شهید بهشتی و شهید باهنر که در آموزش‌ و پرورش مشغول به کار بودند؛ دبیران دینی را از سراسر کشور گلچین می‌کردند و در همایشی که هر سال برگزار می‌شد؛ از آنان دعوت به‌عمل می‌آوردند.
به هرحال آقای قرائتی در آن جلسه شرکت کرد. مدعوین همه دبیران دینی بودند و جنس کارشان با آقای قرائتی قرابت و نزدیکی داشت. ریاست این همایش هم به عهده شهید بهشتی، شهید باهنر و مقام معظم رهبری بود که در جایگاه مخصوص نشسته بودند.
قرائتی نامه‌ای برای شهید بهشتی ‌نوشت مبنی بر این‌که من هم جلسه‌ای هستم و روش آموزشی خاصی برای یاددادن علوم دینی و قرآنی به بچه‌ها دارم و می‌خواهم آن را برای دبیران دینی شرح دهم. آقای بهشتی که انسان منضبط و قانون‌مداری بود؛ موافقت نکرد و گفت که برای صحبت باید وقت قبلی می‌گرفتید. دستورجلسه ما مشخص و معین است و امکان چنین کاری وجود ندارد. قرائتی سپس نامه را به شهید باهنر نوشت. ترتیب اثری داده نشد. به شهید مطهری می‌نویسد. او قبول و بقیه را هم مجاب کرد که بگذارید ببینیم این شیخ چه می‌گوید؟
آقای قرائتی سپس اشاره کرد که حتماً باید تخته هم باشد. تخته هم مهیا کردند و آقای قرائتی چند برنامه شیرین کوتاه اجرا کرد. برنامه مورد استقبال حضار قرار گرفت و قرار شد ادامه دستورجلسه لغو شود تا آقای قرائتی بتواند بیش‌تر صحبت کند. پس از آن برنامه مقام معظم رهبری فرمودند: من در مسجدی نمازجماعت برپا می‌کنم که جوانان علاقه‌مند زیادی حضور دارند. از شما می‌خواهم تا زمانی که در مشهد حضور دارید جلسات درس خود را در این مسجد برگزار کنید. آقای قرائتی هم که به آرزوی خود رسیده بود، قبول می‌کند و جلسات درس خود را این بار به جای کاشان در مشهد مقدس برپا می‌کند و شب‌ها نیز میهمان مقام معظم رهبری است.
این حرکت ناشی از عشق است. یک سوز و شعله‌ای در درونش زبانه کشیده که او را به سمت این گونه جلسات هدایت کرده است. معتقد بود این آیین را باید به زبانی که جوانان درک می‌کنند به این نسل منتقل کرد. صبر نمی‌کند کسی او را برای جلسه یا همایش دعوت کند. خودش می‌رود. این نخستین آشنایی او با شهید مطهری است.
شاید یک‌سال از این واقعه نگذشته بود که شهید مطهری تصمیم می‌گیرد هفته‌ای دو بار به قم بیاید و برای طلبه‌ها کلاس درس دایر کند. آقای قرائتی هم در آن کلاس‌ها حاضرمی‌شود. پس از خاتمه درس از شهید مطهری تقاضا می‌کند شما که باید چند روزی را درقم بمانید به منزل ما بیایید تا در خدمتتان باشم و این گونه است که میزبان این استاد بزرگ می‌شود. در همان فواصلی که استاد شهید مطهری در منزل قرائتی حضور داشتند مرتب و پی‌درپی در تیررس پرسش‌های او قرار می‌گیرد. قرائتی این فرصت‌ها را از دست نمی‌دهد و به‌خوبی از آن‌ها بهره می‌گیرد و پاسخ تمام پرسش‌هایی را که عنوان کرده است را در دفترچه‌اش یادداشت می‌کند. بعد به این مسئله توجه نشان می‌دهد که آقای مطهری در طول مسیر تهران تا قم هم تنهاست. پس بهتر می‌بیند در این مسیر هم ملازم شهید مطهری باشد.
در طول مسیر هم با شهید مطهری بحث و تبادل نظر می‌کند و زمانی که به شاه عبدالعظیم می‌رسند؛ از ماشین پیاده می‌شود و دوباره به قم بازمی‌گردد. این خصلتی است منحصربه فرد که در امثال قرائتی می‌توان یافت.
لابد همین آشنایی است که منجر به حضور ایشان در برنامه‌های تلویزیونی می‌شود.
زمانی از پیروزی انقلاب اسلامی ایران سپری نشده بود که شهید مطهری، قرائتی را فرامی‌خواند و از او برای اجرای برنامه‌ای تلویزیونی دعوت می‌کند. می‌گوید: «آقای قرائتی، من سفارش شما را به تلویزیون کرده‌ام. باید خود را آماده کنید.» از این‌جا خود قرائتی می‌گوید:« من پیش آقای قطب‌زاده ریاست وقت رادیو و تلویزیون رفتم. گفتم: «برای ضبط و اجرای برنامه آمده‌ام.» او گفت: «تلویزیون جای آخوندجماعت نیست. جای آخوند در مسجد و پای منبر است. تلویزیون جای هنرمندان است.» او گفت: «فقط تصاویر امام و آیت‌الله طالقانی را از تلویزیون پخش می‌کنیم و هیچ آخوند دیگری را راه نمی‌دهیم.» گفتم من هم هنرمندم. هنرمندان را در تلویزیون جمع کن و من دو ساعت صحبت می‌کنم تا بخندند؛ آن هم با حرف حساب نه با حرف‌های طنز و فکاهی. دیگران برای خنداندن مردم از هر طنز و کلامی استفاده می‌کنند؛ ولی کار من این‌جور نیست. قطب‌زاده هم از اشخاص دعوت ‌کرد و من برای آن‌ها دو ساعتی حرف زدم و آن‌ها را به نشاط و وجد آوردم. به هرحال او مانع اجرای برنامه من شد و شرط گذاشت که به شرط آن‌که لباس‌های روحانی‌ات را درآوردی و کت و شلوار بپوشی می‌توانی برنامه اجرا کنی. من هم گفتم اگر برنامه‌ای اجرا کنم با همین لباس اجرا می‌کنم.»
چه اصراری بوده که حضور معمّمین در تلویزیون کم‌رنگ باشد؛ چنان‌که حضور آقای قرائتی را منوط به نپوشیدن لباس روحانیت عنوان می‌کند؟
باید به سوابق قطب‌زاده مراجعه کرد. باید ببینیم چه دیدگاهی نسبت به روحانیان داشته است. ولی به هرحال کار قرائتی در تلویزیون با فشاری که شهید مطهری به قطب‌زاده می‌آورد؛ شروع می‌شود و این بار برخلاف کلاس با مخاطب میلیونی.
او به اجرای برنامه‌هایی می‌پردازد که روزگاری همان‌ها را در کاشان اجرا می‌کرد و چون برنامه‌هایش استحکام و استدلال داشت و برای هر حرفش سندی ارائه می‌کرد؛ مورد توجه قرار گرفت. البته خیلی او را اذیت کردند. از قم هر هفته به تهران می‌آمد تا برنامه‌هایش را ضبط کند؛ ولی در برنامه‌هایش تا آن‌جا که می‌شد کارشکنی می‌کردند. حتی بعضی از وقت‌ها فیلم‌بردارها از میان زنانی بودند که حجاب نداشتند. این مسئله مربوط به اوایل انقلاب است که وضعیت حجاب به شکل امروز نبود. آقای قرائتی به ایشان می‌گفت حداقل آن زمانی که فیلم‌برداری می‌کنید روسری سرتان کنید. من داشتم از قرآن می‌گفتم. ولی آن‌ها مراعات نمی‌کردند.
با این حساب شما در ضبط برنامه‌ها همه موارد را از نزدیک مشاهده می‌کردید؟
فکر نمی‌کنم بیش از من کسی در برنامه‌های ایشان حضور داشته است. همیشه از گوشه فضای برنامه بر کل مجموعه نظارت داشتم- تا سال 1378 به‌طور کامل در ضبط برنامه‌های "درس‌هایی از قرآن" هم در تهیه محتوا و هم در نظارت ضبط حضور داشته‌ام.
در اوایل انقلاب جنبه ترجیح تعهد اشخاص به تخصصشان در نظام اسلامی می‌چربید و اکثر افراد با رسانه‌ها و کارکرد آن آشنا نبودند. خیلی‌ها بعداً به‌خوبی کسب تجربه کردند و تخصص را نیز بر تعهدشان افزودند. عامل جذابیت برنامه "درس‌هایی از قرآن" خود آقای قرائتی است. چرا اقدامی برای رسانه‌ای‌تر کردن این برنامه نکردید؟ "درس‌هایی از قرآن" تنها یک منبر تلویزیونی است. چرا از جنبه منبری آن نکاستید و جنبه تلویزیونی آن را تقویت نکردید؟
چرا درصدد آن بودیم و جلسات بسیاری هم با عوامل برنامه برگزار کردیم. برداشتم این است که کم‌لطفی از طرف دوم صورت گرفت. این نیاز را ما به‌خوبی احساس می‌کردیم. نظرسنجی‌های تلویزیونی هر سال صورت می‌گیرد و موضع مخاطبان مشخص می‌شود؛ این‌که هر برنامه چقدر بیننده دارد؛ علّت دیدن یا ندیدن برنامه‌ها چیست..
قبلاً هم اشاره کرده‌ام که در دهه هفتاد یک مقدار از بیننده‌های برنامه آقای قرائتی کم شد. پس از بررسی به این نتیجه رسیدیم که باید کاری صورت دهیم. می‌دانستیم باید نوعی خلاقیت و نوآوری در رسانه را مطرح کنیم؛ ولی رسانه همکاری چندانی برای این مسئله از خود نشان نداد.
گروه‌های معارف صدا وسیما از ضعیف‌ترین گروه‌های تلویزیونی هستند؛ چه به لحاظ فنی و چه به لحاظ جذب اعتبار.
بیش‌تر برنامه‌های معارف در رده جیم و دال قرار دارد و به‌ندرت برنامه‌های گروه معارف رده الف می‌گیرند؛ مگر سریال‌های تاریخی و مذهبی سنگین مثل سریال امام علی(ع). به‌ندرت برای موضوع دینی خرج سنگینی صورت می‌گیرد. لذا ارزان‌ترین برنامه این است که میکروفن را بگذارند جلوی یک کارشناس دینی و او هم در آن به‌صورت متکلم‌وحده حرف بزند. به فرض مثال الان ماه محرم است؛ پس من درخصوص امام حسین(ع) و صفات و ایثار و اندیشه و شهادتش صحبت می‌کنم.
خوب این‌که یک برنامه رادیویی خواهد شد.
بله، ولی دست‌اندرکاران رسانه دیر به بلوغ می‌رسند. اگر در دهه 1360 این حرکت را عملی می کردند؛ وقتی آقای قرائتی به سن بالا هم می‌رسید می‌توانستند از نوآوری‌هایش استفاده کنند. مشاهده می‌کردند که قرائتی نوآوری دارد و برای اجرای برنامه‌هایش هم ابتکار به خرج می‌دهد. از فن ‌بیان خوبی هم برخوردار است و با مخاطب خیلی سریع ارتباط برقرار می‌کند.
پس تنها کاری که می‌دانستند باید انجام بدهند این بود که دوربین را بفرستند. انتخاب مکان تصویربرداری(لوکیشن)، موضوع و محتوای سخنرانی همه از مواردی است که به خود ایشان محول شده بود.
بابت این همه سختی و مرارتی که ایشان در طول این سه دهه داشته آیا مبلغی هم از صدا و سیما دریافت کرده است؟
خیر، هیچ دستمزدی دریافت نکرد. من فکر می‌کنم کوتاهی از رسانه بود. یک روز آمدیم و دیدیم خیلی دیر شده است و نمی‌شود او را تغییر داد. در دهه شصت جوان‌تر بود و پیشنهادات را زودتر می‌پذیرفت. در دهه هفتاد به خاطر سنش تحرک کم‌تری داشت و بیش‌تر در برنامه‌هایش می‌نشست و صحبت می‌کرد.
اگر به فکر می‌افتادیم؛ می‌توانستیم از تکنولوژی بهره‌مند شویم و از سایر دستگاه‌های رسانه‌‌ای استفاده می‌کردیم. متأسفانه این کارها انجام نشد. امسال در آخرین نظرسنجی‌هایی که صورت گرفته تعداد بیینده‌های برنامه “درس‌هایی از قرآن” از برنامه‌های دیگر روحانیان بیش‌تر است.
خود من این مطلب را در یک سایت اینترنتی خواندم که قرائتی به‌رغم دارا بودن موقعیت خوب اجتماعی و سیاسی و نفوذ در بین مقامات حکومتی هیچ گاه از کسی نخواست که امکانات بیش‌تری در اختیارش قرار دهند. هیچ کس را هم واسطه برای چنین کاری نکرد. او اهل این مسائل نبود. وقتی هم قضیه پاک‌شدن نوارها را فهمید خیلی ناراحت شد. در خود رسانه هم کسانی بودند که موافق ادامه برنامه‌های ایشان نبودند. می‌گفتند چرا باید او به مدت سی سال برنامه‌ای ثابت در صدا و سیما داشته باشد؟ حتی یک‌سال در زمان ماه مبارک رمضان برنامه را قطع کردند.
در آن زمان هنوز بنیانگذار جمهوری اسلامی زنده بودند؛ ایشان اعتراض کردند و برنامه از سر گرفته شد.
به لطف خدا در طول سه دهه حیات این برنامه، وقفه‌ای در آن ایجاد نشده است و شب ‌جمعه‌ای نیست که “درس‌هایی از قرآن” پخش نشود. علاوه براین‌ها حضور قرائتی در جبهه‌های نبرد، ستاد اقامه نماز، ستاد زکات، ستاد امربه‌ معروف، ستاد نهضت سوادآموزی، برنامه آیینه وحی و مواردی از این قبیل زحمات زیادی است که در طول سال‌های خدمت متحمل شده است. در زمان خاموشی‌های ناشی از جنگ بود که گفت باید یک بار قرآن را به زبانی ساده برای مردم بیان کنیم. با کسانی که کارهای قرآنی انجام داده بودند مشورت کردیم. مرحوم”سید جعفرشهیدی” را خدا رحمت کند؛ به منزلش رفتیم؛ کتاب‏خانه‌ای منحصربه‌فرد داشت. یک فانوس کوچک جلویش روشن بود و داشت مطالعه می‌کرد. با او به نتایج خوبی در این زمینه رسیدیم. با سایر علما مثل آیت‌الله مکارم شیرازی هم مشورت کردیم. می‌خواستیم بدانیم چه کاری باید بکنیم و چگونه می‌شود قرآن را وارد زندگی مردم کرد. پانزده، شانزده سال طول کشید تا یک دوره قرآن به‌طور کامل از رادیو پخش شد. پروژه بسیار عظیمی بود. خوشبختانه همه این برنامه‌ها ثبت و ضبط شده است.
الان قرائتی در منزل خودش هم دوربینی کار گذاشته و به‌رغم خستگی‌ها و مشغله‌های فراوانی که دارد؛ چهار پنج جزء قرآن را به‌صورت صوتی و تصویری ضبط کرده است. این‌ها را در اختیار شبکه‌های مختلف سیما قرار می‌دهد تا از آن‌ها استفاده کنند.
او اعتقاد دارد اگر یک شبکه این کار را انجام بدهد آن را در اختیار و انحصار خود قرار می‌دهد. چون در بین شبکه‌های تلویزیونی رقابت شدیدی هم حکم‌فرماست. قرائتی دنبال حقوق مادی و معنوی اثرش هم نیست. برای ایشان این‌ها حکم یک برنامه ضبط‌شده قرآنی است که باید برای مردم پخش شود.
همان سوز و عشق درونی که در سال‌های دهه پنجاه در درونش شعله می‌کشید، هنوز خاموش نشده است. همان عشق وجود دارد. عشقی که می‌گوید باید این‌ها را در اختیار مردم بگذارم.
این‌ها همه از جمله علل محبوبیت آقای قرائتی است که شما به بعضی از آن‌ها اشاره کردید. حالا اگر خاطراتی هست که مردم عادی کم‌تر از آن با خبرند برای ما بازگو کنید.
از خاطرات یکی این‌که ایشان عازم جبهه بودند[من همراه ایشان نبودم] از تهران حرکت کردند و به همدان رسیدند و شب را میهمان آیت‌الله موسوی همدانی بودند. شب را آن‌جا قصد اقامت داشت تا فردا به‌سمت خوزستان حرکت کند. پیرمردی آمد خدمت او و گفت من پدر دو شهیدم. به جای آن‌که در خانه امام جمعه همدان باشی، میهمان ما باش. آقای قرائتی قبول می‌کند و به منزل پدر آن دو شهید می‌رود. در همین حین که او مشغول صحبت با پدر دو شهید است؛ مردی نفس‌زنان خودشان را وسط اتاق پذیرایی انداخت. دهه شصت بود و زمانی که بحث ترور شخصیت‌ها قوت داشت. آن مرد نفس‌زنان رو به قرائتی می‌کند و می‌گوید: شنیدم که به محل ما تشریف آوردید، خیلی خوشحال شدم و بعد هم رو به صاحب‌خانه کرد و از بابت عملی که سرزده بود عذرخواهی کرد. گفت: من هم پدر شهیدم. اگر اجازه می‌دهید من هم از خصوصیات فرزندم بگویم. او ادامه می‌دهد که فرزند من معلم بود. روزی دم در مسجدی ایستاده بود کسی برعلیه انقلاب سخن می‌گفت. بحثش هم درخصوص گرانی، وضعیت سوخت و مشکلاتی بود که برای مردم پیش آمده بود.
پسرم می‌گفت: مرد حسابی برای انقلاب کلی هزینه شده و بسیاری شهید شده‌اند. حق نداری این گونه سخن برانی و آن شخص هم آب دهان روی صورت پسرم می‌اندازد. بچه‌های مسجد می‌آیند که او را کتک بزنند پسرم نمی‌‌گذارد و می‌گوید این مهم نیست، پاک می‌شود و با دستش آن را پاک می‌کند. پسرم بعدها به جبهه رفت و سرانجام هم به شهادت رسید. وقتی مطلب این پدرشهید به این‌جا می‌رسد ناگهان خودش هم می‌افتد و جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.
آقای قرائتی خیلی متأثر می‌شوند و به یاد این حدیث می‌افتد که معصوم(ع) می‌فرماید:«اگر کسی کار نیکویی انجام بدهد خداوند خبر آن کار خوب را به سایر مردم می‌رساند.»
ما باید به این خانه می‌آمدیم. این مرد هم باید می‌دوید تا بتواند خبر شهادت پسرش را به ما بگوید. من هم در تلویزیون آن را به سایر مردم خواهم گفت.
او به جبهه رفت و بازگشت و در اولین شب‌ جمعه‌ای که برنامه داشت این خاطره را بازگو کرد. صبح شنبه شخصی آمد و گفت من با آقای قرائتی کار دارم. در آن زمان رئیس دفتر و مسئول ملاقات‌های ایشان خود من بودم. یک بار پیرمردی خوش‌لباس و شیک‌پوش بود که خود را خرم معرفی کرد؛ صاحب کارخانجات صندوق نسوز خرم. وقت ندادم ولی به‌خاطر آن‌که زیاد اصرار می‌کرد. آقای قرائتی او را به حضور پذیرفت. وقتی ایشان را ملاقات کرد گفت من 11 فرزند دارم که هر کدام از موقعیت مالی و اجتماعی خوبی برخوردارند. برنامه چند روز پیش شما را دیدم و حکایت آن پیرمرد مرا به گریه واداشت. 80 سال از عمرم سپری شده ولی می‌بینم برای آخرتم هنوز کاری نکرده‌ام. آقای قرائتی گفت خوب می‌خواهی چه کاری انجام بدهی؟ گفت باغی دارم سمت ملارد که 17 میلیون تومان ارزش دارد. می‌خواهم بدون سر و صدا این باغ را به شما هدیه کنم.
آقای قرائتی پرسید شما خمس هم پرداخت کرده‌اید؟ گفت خیر. پس او را ترغیب کرد که باید خمس مالت را بدهی. اگر خیر دنیا و آخرت را می‌خواهی خمس مالت را پرداخت کن. فردا دوباره بازگشت و گفت آقای قرائتی من هم می‌خواهم خمس مالم را پرداخت کنم و هم این‌که این باغ را به شما هدیه بدهم. آقای قرائتی گفت پدرم، کاری کن که پشیمانی نداشته باشی. قرائتی امروز خوب است شاید فردا بد شود. بعد می‌زنی به سر و صورتت و می‌گویی سال‌های سال کار کردم و عاقبت به آخوندی دادم که این گونه از کار درآمد. برای آن‌که پشیمان نشوی بیا و باغت را وقف کن. وقف معلمانی که در آن قرآن به شاگردان بیاموزند. خلاصه رفت و روز سوم آمد و گفت دیشب خواب دیدم سرتاسر باغ من را کلاس‌های قرآن احاطه کرده، این سند باغ من. هر آن‌چه را که صلاح می‌‌دانید انجام دهید. الان بیش از بیست سال است که آن‌جا وقف است و در آن قرآن و معارف اسلامی به معلمان می‌آموزند تا شیوه‌های جدید را فرابگیرند و به شاگردان انتقال دهند.
خرم گفت خوب حالا خمس مالم را هم حساب کنید. آقای قرائتی این کار را به کسی دیگر که از علمای قم بود ارجاع دادند. همان روز به‌سمت قم عزیمت کردیم. آقای قرائتی برای صرف ناهار ما را به منزلش دعوت کرد. ما هم قبول کردیم. ناهار، نان و ماست و لبو تهیه کرد- غذایی است که کاشانی‌ها می‌خورند. خرم از این غذا در طول زندگی‌اش نخورده بود. خیلی با هم خندیدیم. پس از آن به‌سمت قم رهسپار شدیم. پیش آن عالم رفتیم. او خمس مالش را حساب کرد. مبلغ زیادی شد؛ می‌خواست چک بدهد، آقای قرائتی گفت نقد بدهی بهتر است چون شاید فردا به رحمت خدا رفتی و چکی که کشیده‌ای را پرداخت نکردند. خرم قبول کرد. خمس مالش را هم داد و تسویه کرد.
ماهی گذشت. از منزل آن عالم مبلغ پنجاه‌هزارتومان برای آقای قرائتی فرستادند. ایشان هم پس فرستاد و گفت اگر می‌خواستم پولی بگیرم خوب باغ را برای خودم برمی‌داشتم. دوباره پول را پس فرستادند.
این رسم است که چنین کاری بکنند؟
بله، رسمی است در حوزه که وقتی یک روحانی کسی را برای خمس معرفی می‌کند؛ مبلغی را هم به خود او می‌دهند. چون همان‌گونه که مستحضرید هزینه روحانیان از همین وجوهات تامین می‌شود. البته بعضی مراجع سخت‌گیرتر هستند و چنین کاری نمی کنند.
خلاصه پول را قبول کرد و می‌خواست راه‌حلی برای خرج‌کردن آن پیدا کند. حقوق من در آن زمان ماهی دوهزارتومان بود.
حین قدم‌زدن در قم آقای طباطبایی را دیدیم. ایشان آمدند و با آقای قرائتی دست دادند و روبوسی کردند. آقای قرائتی پرسیدند: «کجا هستید که خبری از شما نداریم؟» گفت: «من در برزیل هستم. پرسید آن‌جا چه کاری می‌کنی؟» گفت: «شنیدم آن‌جا ده میلیون نفر مسلمان دارد. من هم عهد کردم با خدای خودم و رفتم. ابتدا زبانشان را آموختم. آن‌جا قبرستان، غسالخانه، مسجد و کشتارگاه نداشت. قرار گذاشتم خودم را وقف مردم آن‌جا بکنم. زمینی با کمک سفارت ایران گرفتم. دورش را محصور کردم و گفتم این مسجد است؛ اما تا یک ماه کسی برای نماز نیامد. نمازجماعتی در کار نبود و من به‌صورت فُرادی در آن مکان به نماز می‌ایستادم. وقتی ایستادگی کردم سیل جمعیت حرکت کرد. مسجد ساختند، رادیوی مستقل به‌راه انداختند. حتی سه‌ کیلو طلا برای جبهه‌های جنگ ایران با عراق اهدا کردند و به مسیحیانی که سیل، خانه و ‌کاشانه‌شان را از بین برده بود کمک کردند. آقای قرائتی گریه کرد و گفت مُبلّغ واقعی تو هستی نه من که در تلویزیون برنامه دارم. گفت: «می‌خواهم در ثواب کارهایت شریک باشم.» سپس قیمت بلیت را پرسید. آقای طباطبایی گفت: «سی‌هزارتومان.» این مبلغ را به او داد. پس از صحبت‌های چندی خداحافظی کردند. یک‌سال گذشت. باز هم به اتفاق آقای قرائتی در قم بودم، کارمان که تمام شد، شب رسید و مغازه‌های اغذیه‌فروشی تعطیل شدند. به‌دنبال جایی برای خرید غذا می‌گشتیم که از ته کوچه‌ای چراغانی توجه‌مان را جلب کرد. گفتیم حتماً آن‌جا شامی هست که به ما بدهند. تا رسیدم به در خانه سلام و احوالپرسی کردند. تا داخل شدیم، آقای قرائتی گفت ما نه فامیل عروس هستیم و نه فامیل داماد، فقط گرسنه‌ایم. دستور دادند ما را به اتاقی هدایت و پذیرایی ویژه‌ای هم به عمل بیاورند؛ چون آقای قرائتی را کاملاً می‌شناختند. وارد اتاق که شدیم دیدیم آقای طباطبایی در آن‌جا نشسته است. گفتم:«کی آمده‌ای؟» پاسخ داد:«دیشب.» آقای قرائتی گفت:«چه خبر؟» پاسخ داد: «یکی از کارهای من این بود که 55 مسیحی را مسلمان کرده‌ام. از جمله یک استاد دانشگاه که فراوان از او خواستم که به اسلام تمایل پیدا کند. او مریض شد و وقتی در بیمارستان به ملاقاتش رفتم گفتم نمی‌خواهی مسلمان شوی؟ گفت چرا؛ چه کاری باید انجام بدهم؟ گفتم ساده است، باید شهادتین بگویی. وقتی شهادتین را بر زبان جاری کرد، فوت شد. یعنی اولین لحظه مسلمان‌شدنش با آخرین لحظه عمرش تقارن یافت.»
گویا آقای قرائتی سفرهای زیادی به خارج از کشور داشته‌اند.
بله، وقتی به اتفاق به اروپا رفتیم تازه فهمیدم محبوبیت جهانی ایشان چه‌قدر است. استقبال از او در کشورهای آلمان، اتریش، سوئد و فرانسه بسیار زیاد بود. با استقبال خوبی که از او به‌عمل آمد؛ شب‌های احیاء را در پاریس بودیم.
در آلمان جایی بود که مطبوعات آن‌جا نوشتند: « مبلّغی که بیش از بیست سال با گچ و تخته مخاطب خود را نگه داشت است». شیرین‌ترین خاطره سفر به اروپا در اتریش بود. حدود سال‌های هفتاد در ماه رمضان بودیم که با استقبال سفیر ایران وارد وین شدیم.
این سفر تحت چه عنوانی صورت گرفته بود؟
سفر، ویژه تبلیغ در ماه مبارک رمضان بود. پس از استقبال، سفیر ایران شروع کرد به صحبت تا اطلاعات جامعی از مردم و کشور اتریش را برای ما بازگو کند. در همین حین آقای قرائتی صحبت او را قطع کرد و پرسید کار ما از کی شروع می‌شود؟
سفیر گفت برنامه شما از دوشنبه شروع می‌شود. باید اطلاع‌رسانی کنیم. ایشان گفت پس سه روزی ما این‌جا بیکار خواهیم بود. سفیر عنوان کرد: «حاج آقا، این‌جا قم نیست که یک قد قامت‌‌الصلوه بگویی و هزارنفر آدم جمع شوند.»
آقای قرائتی پاسخ داد من خودم کارم را بلدم. درحین حرکت در خودرویی که بودیم گلدسته‌ای از دور پیدا شد. پرسید این‌جا کجاست، سفیر گفت این مسجد وهابی‌هاست و هیچ تفاهمی هم با ما ندارند. از هر دری هم که وارد شدیم تعاملی صورت نگرفته است. آقای قرائتی گفت شما ما را این‌جا پیاده کنید و دو ساعت دیگر برگردید. پیاده شدیم و در زدیم. کسی در را باز کرد. گفتیم با امام جماعت کار داریم. به داخل دعوت‌مان کرد. شخصی آمد سلام و احوالپرسی کردیم. آقای قرائتی گفت من معلم قرآن هستم؛ آیا جایی تخته دارید من طرحم را بیان کنم؟ ما را به یک کلاس راهنمایی کردند. ایشان رفت پای‌تخته و با یک عربی شیرین و قابل فهم - که بیش‌تر آن را آیه‌های قرآن تشکیل می‌داد- عنوان‌هایی از دروس خود را ارائه داد. آن شخص خیلی خشنود شد. حتی انگشتری خودش را هم به رسم هدیه به آقای قرائتی داد؛ بعد گفت امکان دارد در جمع نمازگزاران ما هم شرکت کنید؟ قبول کردیم و قرار آن را هم گذاشتیم. وقتی ماجرا را برای سفیر تعریف کردیم؛ خیلی تعجب کرد. گفت:«اشخاص سرشناس مذهبی معروفی از ایران با آن‌ها گفت‌وگو کرده‌اند، ولی هیچ نتیجه‌ای حاصل نشده، شما چگونه این کار را انجام دادید؟ اگر این‌قدر مطمئن هستید ترک‌ها هم در این‌جا مسجدی دارند.»
فردای آن روز به مسجد ترک‌ها رفتیم. هنگام نماز بود. جماعت زیادی هم حضور داشتند. آقای قرائتی در فرصت زمانی کوتاهی با امام جماعت آن‌جا صحبت کرد. نمی‌دانم چه گفت ولی دیدم امام جماعت بلند شد و به حاضران و نمازگزاران گفت:«امروز میهمان عزیزی در جمع خود داریم که از او می‌خواهم دقایقی را برای شما صحبت کند.» سفیر گفت: «آیت‌الله جوادی آملی، آیت‌الله حائری شیرازی و آیت‌الله مهدوی کنی هم به این‌جا آمدند ولی این‌قدر سریع به تعامل نرسیده‌اند.»
آلیاژ آقای قرائتی یک آلیاژ خاصی است. کم‌تر کسی می‌تواند مثل او رفتار کند. سفیر گفت جایی دیگر هم هست که محل استقرار شیعیان اتریش است. مسئول آن‌جا فردی است که سه تا لیسانس دارد. ایشان در سال‌های نخستین انقلاب آمد به سفارت و پرسید انقلاب ایران چیست؟ یکی از کارکنان سفارت‌خانه هم یک قرآن و یک عکس از امام به او می‌دهد و می‌گوید انقلاب ما این است. کتاب ما قرآن و الگوی ما امام‌خمینی است. او سه سال درخصوص قرآن و امام خمینی تحقیق می‌کند و بعد هم مسلمان می‌شود. شیعیان اروپایی را در این‌جا متمرکز می‌کند. البته شیعه کشورهای هندی، پاکستانی و یا آفریقایی به وفور در اروپا دیده می‌شوند؛ ولی این‌که خودشان اروپایی باشند خیلی مهم است.
آقای قرائتی در جلسه‌ای با آن‌ها در حضور مترجم صحبت کرد. این شخص که “محمد لنسل” نام داشت عنوان کرد برنامه‌های ما از پیش‌تعیین‌شده است. می‌توانیم امکان این را بدهیم که ایشان ده دقیقه در فواصل بین برنامه‌های ما صحبت کنند. ده دقیقه به بیست دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت و چند شب ویژه سخنرانی منتج شد. آن‌ها جلسات هفتگی داشتند؛ دوربین آوردند و برای کسانی که حضور نداشتند برنامه را ضبط کردند. سفیر خیلی تعجب کرد و مانده بود که آقای قرائتی چه جاذبه‌ای دارد؟ بعدها لنسل به ایران آمد و در این‌جا هم او را ملاقات کردیم. در فرانسه از موزه لوور دیدن کردیم. خود ایشان به کانادا و آمریکا هم مسافرت داشته است. در ماه مبارک رمضان سال گذشته در آمریکا حضور داشت و می‌توانم بگویم از نیمی از کشورهای جهان دیدن کرده است.
با وجود این همه استاد و شاگردی که ایشان داشته است، طبیعی است که برای رسیدن به چنین جایگاهی همواره به کنکاش و تتبع در آیات قران مشغول است. شما اطلاع دارید که در این میان، نقش چه کسانی پر رنگ‌تر است؟
چرا، به یاد دارم در یکی از مساجد کاشان که علمایی مثل آیت‌الله خراسانی و‌ آیت‌الله علم‌الهدی حضور داشتند. دانشمندی بود به نام آیت‌الله نجفی که تبحر بسیار زیادی در تفسیر قرآن داشت. ایشان در کاشان دو نوبت قرآن را به‌طور کامل تفسیر کرد. یک‌بار 16 سال و بار دیگر 14 سال طول کشید. کار سختی بود و استقامت الهی می‌طلبید. آقای قرائتی شخصاً می‌گفت یکی از کسانی که شیرینی و حلاوت قرآن را در کام من ریخت این عالم فرزانه بود. الان هم بعضی از کتاب‌هایش که حاصل از پیاده و تدوین آن نوارهاست موجود است.
احساس شما از مراوده و همنشینی با چنین شخصیتی چیست؟
من افتخار می‌کنم که در این مدت طولانی توفیق همکاری با ایشان را پیدا کردم. در اولین سال حضورمان در تهران، تمام روزهای هفته را از اذان صبح تا نیمه‌شب کار می‌کردیم. ایشان می‌گفت اکنون موقعیتی طلایی برای شیعیان مهیا شده و آن هم مرهون خون شهداست. باید تا جایی که وقت هست؛ معارف و مفاهیم قرآنی را به زبانی شیرین برای مردم بازگوکنیم. معلوم نیست این فرصت تا کی در اختیار ما باشد.
نکته مهم دیگر این‌که در طول این سال‌های طولانی خانواده‌های ما به دلیل اشتغالمان به کارهای این برنامه خیلی متضرر شدند و آسیب دیدند. ما فرصت رسیدگی به اوضاع و احوال همسر و فرزندانمان را کمتر پیدا کردیم. حالا درست است که آن‌ها هرگز زبان به شکایت نگشوده‌اند؛ ولی این اتفاق افتاده است. او سمبل و نمادی است برای آنان که عزم خود را جزم کرده‌اند تا به مردم خدمتی بکنند. ë

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد