فقط خدا

آسمان هر رنگ که میخواهد باشد  

پاشنه دنیا به هر لنگه که می خواهد باشد  

بگذار راحت تر بگویم  

مشکلات از هر دست که میخواهد باشد 

من در این میـدان ایستـاد ه ام  

چون که یک چتر عجیبـی دارم   

چتر من نامش خـداست

سال نو بر همه شما عزیزان مبارک

هر دم  بهر یک امید 

و هر بازدم نا امید از همان امید 

کاسه صبر

چشمان تو ،‌کاسه صبر من است 

و نگاهت همراه تنهائی من  

نگاهم کن اما اشک نریز  

که چشمان تو کاسه صبر من است  

 

رویا

چشمانم را می بندم

دریا پیش رویم است

و تو در انتهای افق دریا

منتظر برای رسیدن من به تو 

و چه بالا آمده است مد غم هایم  

چیزی نمانده که دیگر جزر شود کاسه صبرم  

من در انتهای بی تو بودن هستم  

لحظه ای نزدیکتر بیا  

تا چشمانم سوی دیدن پیدا کند  

تا لحظه ای حس کنم دریا را 

چه سلامی چه علیکی

چه سلامی ، چه علیکی  

وقتی همه ی نسبت ها فقط اسم است  

وقتی صبح ها به جای شکرت مدام می گوییم اَه  

چه سلامی ، چه علیکی  

وقتی که با چشمان خود مردن پرنده را می بینیم 

و فقط از کنار آن خیره و مبهوت می گذریم 

چه سلامی ، چه علیکی  

وقتی به هر طرف می نگری قلبهای پر از خالی را می بینی  

 

امید نمی میرد

من میروم  

تو میروی  

و تمام ثانیه ها خواهند مرد  

 وروزها روز به روز می میرند  

سکوت کافی نیست 

آنچه باقی می ماند فریاد است  

و ندایی که مدام می گوید  

باید شکست ُ هر آنچه که مار ا دور میسازد  

از تمام خوبی ها 

ای برادر و توای خواهر به گوش باش  

که دنیا منتظر یک رخداد است 

 اتفاقی که من و تو و تمام عالم به انتظار اوست  

کمی صبر و اندکی امید همین کافیست 

کمی اندیشه و کمی خواستن شرط انتظار این است

قاصدک ها چه خبر آوردی

قاصدک ها چه خبر آوردی 

خبر از نابودی دین  

خبر از آتش افروخته شده از جانب باد 

و خدائی که مدام از ما دورتر می شود  

قاصدک ها چه خبر آوردید  

خبر از شکستن مردها  

و زنانی که برای یک تکه نان ................ 

خبر از سوختن عاطفه ها 

و غروب هر چه حیا ست  

قاصدک ها چه خبر آوردید 

خبر از کاسبی هر چه گدا از نام خدا 

و کسانی که به واقع شب ها بی غذا می خوابند   

خبر از رفتن معنی یار  

و تمتم عضق هایی که به یک ارزن می ارزند 

و همه دختر هائی که عفاف می فروشند  

قاصدک ها عجیب است که تو این همه با خبری  

و من انسان از همه چی بی خبرم

باسلام به همه دوستای خبری  

از اینکه مدتی در خدمت شما نبودم عذر می خواهم  

سعی می کنم از این به بعد زودتر به وبلاگم سر بزنم  

آخر می دانید اینقد سرم شلوع است که واقعا برای آژدیت کردن این وبلاگ نمی رسم 

با تشکر از کلیک های قشنگتان 

محمد حسین عباسی

دست مان خالی است(مصاحبه چاپ شده در مجله سوره شماره ۴۰)

دست مان خالی است

محمد حسین عباسی

 

چه اتفاقی افتادکه سر از لبنان درآوردید و خودتان را در بیروت دیدید؟
من تحت تأثیر کارها و خاطرات ابراهیم این موضوع را دنبال می‌کردم، زیرا او در سال 1378 برای کاری تحقیقاتی به لبنان رفته و دربارة حزب‌الله کارهایی انجام داده بود. راش‌هایی هم همراه با خود آورده بود که با راهنمایی او، من سکانس‌هایی را تدوین می‌کردم. البته با این‌که ابراهیم خیلی در این زمینه سخت می‌گرفت و حساسیت زیادی نسبت به کار داشت، فیلم هیچ‌گاه به نمایش در نیامد.
و بعد، یک‌باره درفضایی قرار گرفتید که دیگر ابراهیم نیست، دیدید که راهی تازه پیش‌ رو دارید و با تجربیاتی که به‌دست آورده‌اید وارد این عرصه شدید؛ نخستین فیلم‌تان را ساختید، تصویربرداری کردید، تدوین کردید و در این عرصه ماندگار شدید. جای خالی ابراهیم را چگونه پر کردید؟
خیلی سخت می شود جای خالی او را پر کرد. بار سنگینی بر دوش من است و همه از من توقع ابراهیم‌بودن دارند یا این‌که دست‌کمی از او نداشته باشم. او در زمان خودش در روایت فتح بی‌بدیل بود و علاقه داشت دو، سه مجموعه در خصوص لبنان و فلسطین بسازد.
همین انگیزه و تلاش برای پاگذاشتن در جای پای ابراهیم بود که باعث شد «رمضان حقیقی» را با موضوع لبنان بسازید؟
بله، این فیلم 23 دقیقه‌ای، خیلی بی‌مهابا و با توکل بر خدا ساخته شده است.
نخستین تماس شما با لبنان و مقاومت چگونه شکل گرفت؟
این مواجهه خیلی خوب بود. همان‌طور که گفتم با این مقوله از طریق ابراهیم آشنا شده بودم و اخبار و خاطراتی را که از آن نقل می‌شد، شنیده و اطلاعاتی از او کسب کرده بودم. با همه علاقه‌ای که داشتم، کار سختی بود و با هماهنگی‌هایی که صورت گرفت، از طریق زمینی و بدون مترجم به این سفر رفتم. ما با کمک فردی که با فارسی آشنایی داشت و برای‌مان ترجمه می‌کرد پلان‌ها را می‌گرفتیم، البته بیش‌تر ترجمه‌ها در ایران انجام گرفت. کار ما از لحاظ کیفی خیلی جدی نبود، اما از جنبه حسی و بصری برای من اهمیت داشت و مونتاژ آن را هم در ایران انجام دادیم. فیلم درباره سیر رشد بچه‌های «مدرسه المهدی(عج)» است و این‌که این شیعیان کوچک چگونه بالا می‌آیند، وارد مساجد می‌شوند، در روز قدس آن رژه را برگزار می‌کنند و در نهایت با حضور در جهاد، اعلام آمادگی می‌کنند که برای من به‌عنوان نخستین اثر غرورآفرین است.
الآن، 8-7 سال از این جریان می‌گذرد و هر یک از آن بچه‌ها جوان‌های برومندی شده‌اند، احتمالاً تعدادی از آن‌ها هم به شهادت رسیده‌اند.
بله، ما هم بعد از جنگ 33 روزه و برای دومین‌بار بود که وارد لبنان شدیم، چند سال بزرگ‌تر و باتجربه‌تر از سفر اول بودیم.
فیلم هایی که ساخته‌اید همه درباره لبنان است؟
نه، به‌جز «رمضان حقیقی»، دربارة لبنان فقط کار مونتاژ کرده‌ام. در مورد افغانستان هم فیلم ساخته‌ام. به‌سبب شرایط ویژه لبنان که حزب‌الله و شیعیان د ر آن‌جا بسیار تنهایند و شاید تنها حزبی بودند که از کشورشان دفاع می‌کردند، باعث می‌شد هم به‌لحاظ رسانه‌ای و هم به‌خاطر زمینه‌های دیگر، هماهنگی‌ها خیلی مشکل انجام شود، زیرا سخت‌گیری‌های بسیاری به‌لحاظ فیلم‌برداری صورت می‌گرفت.
از طرف چه کسانی؟
فرقی نمی‌کند، مردم یا ارتش، حتی در دوره صلح هم همین‌گونه است، چون دوربین یک وسیله خبری است و ممکن است بر ضد شخص یا رأی گروهی مورد استفاده قرار گیرد.
از تنهایی و مظلومیت حزب‌الله بگویید و سید حسن نصرالله که نماد این مظلومیت است.
بیش‌تر روستاهای جنوب لبنان شیعه‌نشین هستند، البته روستاهای سنی‌نشین هم در میان‌شان هست و اسرائیل تا قبل از تحریم سال 2000 که آن مناطق را گرفت، در بعضی روستاها پایگاه داشت و به روستاهای شیعه رفت و آمد نظامی می‌کرد. در سال 1982 که اوج جنگ‌ها بود و اسرائیل بیروت را هم گرفت، نخستین رگه‌های مقاومت شروع به شکل‌گیری کرد. می‌گویند اسرائیل شر مطلق است، یعنی در هرجا که باشد، نگاهی شرارت‌آمیز دارد. وقتی مقاومت با دستور امام و همت بچه‌های حزب‌الله شکل گرفت، این نگرش ایجاد شد که ما می‌توانیم مقاومت کنیم. بعد از یکی دو سال، اسرائیل از بیروت بیرون رفت و تا مناطق جنوبی آمد و تا سال 2000 این مناطق در دست اسرائیلی‌ها بود. نیروهای مقاومت در عملیات مختلف و آموزش‌های شهادت‌طلبانه‌ای که می‌دیدند اسرائیل را جان‌به‌لب کردند و نخستین عملیات شهادت‌طلبانه در یک مرکز تجمع نیروهای نظامی انجام گرفت که یک‌صد و اندی سرباز اسرائیلی به هلاکت رسیدند. البته در جنگ، هر روستایی فضای خاص خودش را داشت و با یکدیگر همکاری نمی‌کردند.
در یک جناح بودند؟
نه، متأسفانه بچه‌های شیعه جنبش امل، در جنگ با هم ارتباط نظامی نداشتند.
حتی امل و حزب‌الله؟
بله، با این‌که نیروهای امل مسلح بودند، دستور این بود که دست نگه دارند و کاری انجام ندهند و اگر لازم شد بچه‌های حزب‌الله به آن‌ها خبر بدهند. با وجودی که ‌آن‌ها شیفته و عضو امل امام‌موسی صدر هستند، ولی ارتباط کاملاً تعریف‌شده و مشخصی با هم ندارند، مثل این‌که بگوییم بسیج این استان و بسیج آن استان با هم ارتباط ندارند.
درست، اما این‌که شما می‌گویید بدین‌معناست که حتی بسیج افراد یک محله هم در آن‌جا بعید و ناشدنی است.
بله، مثلاً در یک روستا بچه‌های حزب‌الله و امل هر دو هستند، ولی تبادل نظامی و نیرو با یکدیگر ندارند که این مباحث امنیتی باعث شده است تا حزب الله اساساً مهجور بماند و حالا وارد این بحث نمی‌شویم.
و بدتر از آن، این‌که وقتی وارد بیروت شدید، باید دوربین را خیلی محتاطانه از کیف‌تان درمی‌آوردید.
بله، سپس با علی طُراد صحبت کردیم. اسم چند روستای معروف مثل عیت‌الشعب که به آن عیتا‌الشعب هم می‌گویند را شنیده بودیم؛ عیتا محلی بود که حزب‌الله در آن 2 سرباز اسرائیلی را اسیرکرد و حمله اسرائیل به همین علت بود. تصمیم گرفتیم از آن‌جا شروع کنیم. مسیر پر از ویرانه بود. در راه ما فقط فیلم می‌گرفتیم، حتی عکاسی هم نمی‌کردیم، چون با عکس‌برداری از فیلم‌گرفتن عقب می‌افتادیم.
مشکلی موقع فیلم‌برداری به‌وجود نمی‌آمد؟
اوضاع و احوال آن‌قدر داغ بود که مشکلی پیش نمی‌آمد و حضور شیخ‌علی طراد به‌عنوان فرد لبنانی گروه که نه تنها مترجم، بلکه مطلع ماجرا هم بود، موجب می‌شد این سدها را بشکنیم و جلو برویم. ما پیش از این‌که به عیتا‌الشعب برسیم، پلان‌هایی را گرفته بودیم. به خاطر دارم نخستین پلانی‌ که گرفتیم از قصابی بود که مغازه‌اش خراب شده بود، مسجد محله، خیابان و کل محله کاملاً تخریب شده بود، اما او یک صندلی جلوی مغازه گذاشته و با دوستش مشغول قهوه‌خوردن بود. این مرد جزء نیروهای مقاومت نبود، فقط یک مرد عادی بود. در عیتا‌الشعب صحنه‌های خوبی گرفتیم. در آن‌جا وارد حسینیه‌ای شدیم و سراغ بچه‌های حزب‌الله را گرفتیم. فردی را به ما معرفی کردند و هماهنگی با یک «اَعلام‌الحربی» دادند که همان سازمان تبلیغات جنگ‌شان است. آن‌ها باید به ما می‌گفتند پیش چه کسی برویم و چه چیزی بگوییم که به لطف خدا و با کمک‌های شیخ علی طراد این کار انجام شد.
دوست همراه‌تان چه کسی بود؟
آقای حسین محمودیان.
ایشان را در آن‌جا نمی شناختند؟
نه، ایشان در سفر قبلی‌شان و برای برنامه امام‌موسی صدر به آن‌جا نرفته بود و ما را به فردی به نام «ابوشهید» وصل کرد و ما در حالی‌که صدای توپ می‌آمد در سطح شهر عیتاالشعب می‌گشتیم و فیلم می‌گرفتیم.
هدف سیدحسن نصرالله از به اسارت گرفتن آن دو سرباز چه بود؟
برای معاوضه با اسرای خودشان و آزادی سمیر قنطار بود که البته آن‌ها چند نفر دیگر را هم آزاد کردند و به همین مناسبت جشن بزرگی بر پا شد. سمیر قنطار، نخستین اسیر لبنان، که به‌واسطة همین دو سرباز آزاد شد و سیدحسن به او لقب «عمیدالاسرا» داد. سیدحسن در پیام‌هایش به مردم قول داده بود، به‌زودی عملیاتی انجام خواهد داد و اسرایی خواهد گرفت که در قبال آن اسرای لبنانی آزاد خواهند شد.
بعد از آن بود که اسرائیل تهدید به حمله می‌کرد؟
بله، روز اول اسرائیل اعلام کرد که اگر آن‌ها را آزاد نکنید حمله می‌کنم که آزاد نکردند و او پل‌های استراتژیک جنوب را زد و در نهایت جنگ شروع شد. با این‌که فرصت کم بود، بچه‌ها آمادگی پیدا کرده و مستقر شده بودند. ابوشهید ما را به محلی که بچه‌ها درآن‌جا مستقر شده بودند، برد و توضیح داد که روز اول جنگ چند نفر بوده‌اند، کجا مستقر شده، کجا بوده، چگونه آمده و نوع مواجهه‌شان با آن‌ها چگونه بوده است. این‌ها در هر روستایی با حداقل نیرو جنگیده‌اند؛ یک جنگ کاملاً چریکی. در منطقه جنوب تپه‌های فراوانی وجود دارد که روستاها در دامنه این ارتفاعات شکل گرفته‌اند. دلیل این‌که حزب‌الله نیروی کمی دارد، این است که در همه جا نمی‌تواند نیروهای جوان شیعه را برای جنگیدن آموزش نظامی بدهد و این آموزش‌ها مخفیانه است، به همین دلیل هم نیروهایش بیش‌تر کیفی هستند تا کمی. دلیل دیگر آن هم این است که حزب‌الله سعی می‌کند از حداقل نیرو استفاده کند و اغلب نیروهایش هم در مواجهه با دشمن درگیر و شهید شده‌اند. طریقه حمله نیروهای اسرائیلی به این صورت بود که اول هواپیماها می‌آمدند و شهر را با بمباران، ویران می‌کردند، ولی وارد هر روستایی که می‌شدند مات و مبهوت می‌ماندند. علاوه بر کمک‌های غیبی‌ای که می‌شد، شش- هفت نفر از بچه‌ها در محله‌های مختلف، تونل‌هایی کنده و سنگر گرفته بودند. در جنگ، پس از چند روز درگیری و متعاقب آن به شهادت رسیدن چند نفر، نگذاشته بودند نیروهای دشمن از عیتاالشعب رد شوند. اسرائیل به‌دلیل مرز نزدیکی که داشت، مدام بمباران می‌کرد، ولی بچه‌ها با حداقلِ امکانات توانستند برابری را حفظ کنند.
ابوشهید در آن‌جا محل شهادت پسرش را به ما نشان داد. نبود امکانات رفاهی، از جمله کمبود غذا و آب در آن خرابه‌ها و تلاش آن‌ها برای این‌که بتوانند زندگی‌شان را بچرخانند، خیلی مشهود بود. خودشان مجبور بودند گندم تهیه کنند، آن را آرد کنند و نان بپزند. عیتاالشعب در جریان مقاومت کارهای خاصی انجام داده بود که بعد سیدحسن درصحبت‌هایش از جنگ به آن‌جا درود فرستاد. از نظر آماری هم حضورذهن ندارم که نیروها چند نفر بودند.
همه این ماجرا در مجموعه‌ای هشت قسمتی به نام «مقاومت و پیروزی» منعکس شده است که به همت خودم و آقای محمودیان ساخته شده است.
مجموعه را دو نفری کارگردانی کرده‌اید؟
نمی‌شود اسم این را کارگردانی گذاشت؛ من هم تصویربرداری می‌کر‌دم، هم تدوین. حسین هم کنار من ایستاده بود، نه من و نه ایشان، هیچ‌یک ادعای کارگردانی نداریم.
در تیتراژ چه نوشته‌اید؟
اسم محمودیان را به‌عنوان کارگردان نوشتیم.
در لبنان برای رعایت مسائل امنیتی چه کار می‌کردید؟ راش‌ها را می‌گرفتید و بعد، در هنگام تدوین، صحنه‌هایی را برای حفظ اطلاعات سانسور می‌کردید؟ به‌هر‌حال شما مکلف بودید اطلاعات و اسرار حزب‌الله را حفظ کنید و این امر وظیفه‌ای بس مهم‌تر از ثبت آن صحنه‌ها بوده است.
نیروهای حزب‌الله خیلی مراقب هستند و به‌دلیل همین مراقبت‌هاست که تا این‌جا دوام آورده‌اند. مثلاً در یکی از خیابان‌های خرابه که همراه ابوشهید از آن‌جا عبور می‌کردیم، ناگهان نظرش به فردی داخل یک اتومبیل جلب شد و گفت فیلم نگیرم و من چون کارم تصویربرداری بود، کنجکاو شدم و به هوای این که دوربین خاموش است، آن را به طرف دیگری گرفتم و فیلم‌برداری کردم که در فیلم از آن‌ صحنه استفاده نشد. ابوشهید گفت این فردی که داخل اتومبیل است تانک‌ها را منهدم می‌کرده و به شوخی می‌گفت اگر روزی 15-10 تانک نمی‌زده، تنش به خارش می‌افتاده است! ما این مسائل امنیتی را لحاظ می‌کردیم، چون نیروهای حزب‌الله حساس بودند که چهره‌های این‌ افراد دیده نشود. او توضیح داد که آن‌ها چگونه و با چه امکاناتی تانک‌ها را می‌زده‌اند و این کار چه قدر به جلوگیری از پیشروی اسرائیل کمک می‌کرده است. از دیگر خاطرات آن‌ها منهدم‌کردن یک بولدوزر بوده است که در کارهای معدن از آن استفاده می‌شود و عرض بیل آن نه متر است. کار این بولدوزر ویران‌کردن خانه‌ها برای از بین بردن پایگاه نیروها بوده است.
لابد خانه‌ها را با سکنه‌اش ویران می‌کرده‌اند.
سکنه‌ای وجود نداشت، چون اسرائیل معمولاً قبل از حمله اعلام می‌کرد که چه جاهایی را می‌خواهد بزند.
کسانی‌ را که مخفی می‌شدند چه؟ آیا آن‌ها را نمی‌زد؟
آن‌ها نیروهای مقاومت بودند.
وقتی زن‌ها و بچه‌ها که ضعیف‌تر هستند، آن‌جا راترک می‌کردند، پس چه لزومی داشت که این‌ها بمانند؟
بچه‌های مقاومت، تحت هر شرایطی باید می‌ماندند، چه در خانه‌ها و چه در تونل‌هایی که در زیرِ زمین وجود داشت و از آن‌جا مراقب اوضاع بودند. اساس کار نظامی اسرائیل بر این مبنا بود که خانه‌ها را بمباران کنند و بعد به‌وسیله بولدوزر، لاشه ویرانه‌ها را بلند می‌کردند تا مواجهه صورت بگیرد.
شما برای ساخت فیلم، چگونه به این‌ها نزدیک می‌شدید؟
مقداری از آن افق به‌لحاظ بصری قابل مشاهده بود، مقداری هم در فیلم از طریق نریشن و گفته‌های بچه‌ها شکل می‌گرفت و نشان می‌داد که این‌ها چگونه ایستاده‌اند و مقاومت می‌کنند. و این برابری کاملاً، هم از باب کمی و هم کیفی، مشخص بود. اسرائیل هواپیماهای m.k دارد که دیده نمی‌شوند و این به غیر از هلی‌کوپترهای آپاچی، هواپیماهای F-15، توپ‌خانه و ماهواره‌های‌شان است.
این نابرابری، جنگ یزید با امام حسین (ع) را تداعی می‌کند.
به‌لحاظ نیرو بله، به‌علاوه نیروهای حزب‌الله از نظر امکانات نیز قابل توجه نیستند.
نه‌تنها حزب‌الله، حتی مجموعه نیروهای لبنان نیز با اسرائیل برابر نیستند، مثلاً همین هواپیمای m.k که اسرائیلی‌ها دارند با کدام‌یک از سلاح‌های این‌طرفی‌ها برابری می کند؟
m.k هواپیمای شناسایی است که موشک هم حمل می‌کند و هدف را با تخمین یکی، دو متر می‌زند و حتی ترور می‌کند. این هواپیما بدون سرنشین است و از راه دور کنترل می‌شود و صدایی مثل مگس دارد که در آسمان حرکت می‌کند. البته اسرائیلی‌ها در نبرد رو‌دررو هیچ موفقیتی نداشتند و گاهی اوقات، یک دسته به سراغ یک نفر می‌آمدند، ولی نمی‌توانستند با او مقابله کنند. می‌دانید که اساساً یهودی‌ها ترسوترین مردم دنیا هستند. این نکته بر اساس آیه‌ای است که خداوند در قرآن درباره یهودیان آورده که دنیاپرستی و ترس‌شان از همه بیش‌تر است، برعکسِ مسلمانان که معتقد و شهادت‌طلب به‌معنای واقعی هستند. البته شهادت‌طلب که می‌گوییم، به این معنا نیست که خودشان را جلوی گلوله قرار بدهند، بلکه می‌دانند با نیروهای کمی که در ارودی‌شان وجود دارد باید بمانند و مبارزه کنند، تا کسی را نکشند، ممکن نیست شهید بشوند. حداقل تعداد قابل توجهی از نیروهای دشمن را تلف می‌کنند و بعد کاملاً ناجوانمردانه، شهید می‌شوند. منظور این است که در مواجهه و نبرد رو‌در‌رو کم‌تر شهید می ‌شدند، بیش‌تر اوقات آپاچی‌ها یا m.kها دنبال افراد می‌کردند که یک نفر را بزنند. به این نکته بعداً اشاره می‌کنم.
یعنی با امکانات ماهواره‌ای همه جا را می‌بینند و کنترل می‌کنند؛ حتی داخل تونل‌ها را؟
نه به این معنا، مثلاً ازطریق عکس‌های ماهواره‌ای می توانند مشخص کنند که چند ساعت پیش، نیروهای‌شان کجا بوده‌اند، کم‌بودن نیروهای حزب‌الله موجب شده به‌لحاظ نیرویی تلفات‌شان کم باشد.
یعنی این حداقل‌بودن هم به نفع حزب‌الله تمام شده ، این نابرابری را چگونه توجیه می‌کنید؟
در قرآن آیه‌ای هست که می‌فرماید: کم مِن فئه قلیله.....دقیقاً مصداق همین است، یعنی با حداقل نیرویی که داشتند تلفات‌شان کم بود. کم‌تر منطقه‌ای وجود داشت که شما در آن اخباری درباره امداهای غیبی نشنوید؛ حتی از زبان خود اسرائیلی‌ها. بعد از جنگ، حجم زیادی از سربازان از نظر روانی به هم ریخته شده بودند و به منطقه‌ای در سوئیس رفتند تا تحت درمان قرار بگیرند. آن‌ها می‌گفتند ما توپ و تیر می‌زدیم؛ می‌دیدیم یک اسب‌سوار دارد این‌ها را هدایت می‌کند. وقتی دیدند برای‌شان آثار سوء دارد، جلوی آن را گرفتند و دیگر دنبالش نرفتند.
آثار سوء نه، آثار مهلک دارد.
بله، کاملاً به هم ریخته بودند و روان پریشی‌ای که برای اسرائیلی‌ها به‌وجود آمده بود، خیلی زیاد بود.
مدت‌هاست که این زمزمه خیلی قوت پیدا کرده که اسرائیل تقریباً بلا اثر شده است، مثلاً آقای ناطق نوری گفته‌اند تاریخ مصرف اسرائیل تمام شده است.
به‌عنوان هنرمندی که در این 8-7 سال و در دوران جوانی کار تحقیقاتی کرده‌اید، فیلم ساخته‌ و تدوین کرده‌اید، در سفر و نشست و برخاستی که با بچه‌های لبنان داشته‌اید، چه‌قدر از این اثر را حاصل کارهای رسانه‌ای می‌دانید؟
این‌که می‌گویند تاریخ مصرفش تمام شده، هم درست است و هم نه. تاریخ مصرف، به‌معنای وجودی آن‌ به‌هر حال روزی تمام می‌شود، ولی دشمن هنوز در میدان حضور دارد و فقط ابهتش ریخته است و به یک طبل توخالی بدل شده که لبنان و حزب‌الله توانسته آن را با سوزن سوراخ کند، ولی زمان لازم دارد تا بادش خالی شود. البته اسرائیل برای ترمیم خود خیلی کارها کرده است و دارد می‌کند. شک ندارم وجود اسرائیل اساساً شر است و اگر محو نشود دردسرساز می‌شود.
شاید در همین مسیر است که به تجهیز روحی، روانی و نظامی مداوم مشغولند یا این‌که به نیروهای‌شان القا می‌کنند که سرباز برای کشتن و کشته‌شدن آفریده شده است.
بله، آن‌ها نیروهای واقعاً کم‌شعوری هستند و تصور می‌کنند در راه تشکیل اسرائیل بزرگ باید قربانی شوند. ما به‌لحاظ رسانه‌ای و سیاسی عنوان می‌کنیم که تاریخ مصرف اسرائیل تمام شده ولی هم‌چنان این قدرت را دارد که هر زمانی که خواست، حمله کند.
مشخص است که امثال بی‌بی‌سی نمی‌آیند طرف من و شما را بگیرند و سمت و سوی سمپاتی‌شان کلاً معلوم است. اما این به نظر من یک معجزه رسانه‌ای است که آن‌ها چنین اقرار و اعترافی می‌کنند، شما چگونه آن را تحلیل می‌کنید؟
درست مثل نهضت عاشورا. فلسفه قیام امام‌حسین(ع) فقط این نبوده که آمدند و شمشیر کشیدند و شهید شدند و حالا من و شما و هزار نفر دیگر باید هر سال برویم و در روز عاشورا از مظلومیت، سجایا و مدح و ثنای اباعبدالله(ع) بگوییم. درست است که ما سینه ‌می‌زنیم، ولی زمانی هست که معجزه اتفاق می‌افتد و به زبان خود دشمن رسانه‌ای می‌شود و کار به جایی می‌رسد که باید سربازان را به جهت روانی تیمار کرد. در آن زمان هم سرانجام مختار قیام کرد و انتقام خون شهدای کربلا را گرفت و این عین معجزه بود. این‌ جالب‌ترین بخش آن است. در این‌جا هم وقتی معجزه رخ می‌دهد و می‌خواهند آن را جمع کنند، چون ضرر و صدمات جمع‌وجور کردن همیشه بیش‌تر است، باید بر حقیقت صحه بگذارند، کاری که بی‌بی‌سی کرد.
به غیر از جنگ فیزیکی‌ که در گرفته است، بحث جنگ تبلیغاتی هم پیش می‌آید، در نهایت مشخص می‌شود که کدام طرف جنگ موفق‌تر عمل کرده است.
در طی زمانی کوتاه مشخص شد که تمام مسائل تبلیغاتی هم به نفع حزب‌الله بوده است.
آیا محبوبیت سیدحسن هم بر آمده از این امر است؟
سیدحسن، در خود اسرائیل هم محبوبیت دارد و او را قبول دارند، چون هر بار حرف زده بر سر حرفش مانده است، برعکس آن‌ها که فقط حرف زده‌اند. مثلاً گفته‌اند که جلوی پیشروی حزب‌الله را می‌گیریم، ولی نتوانسته‌اند. اما سیدحسن هر بار که گفته جایی را می‌زنم، زده، گفته اسیر می‌گیرم، گرفته و.....
در ابتدایی‌ترین شکل خود حتی برای مردم اسرائیل هم می‌تواند شخصیتی مثل قهرمان یک فیلم را پیدا کند، چشم‌شان به این سمت است که منافع‌شان تأمین شود، ولی دل‌شان با سیدحسن است.
تقریباً درست است. مردم اسرائیل کم‌کم دارند متوجه می‌شوند؛ مثل بحثی که در عراق مطرح بود. صهیونیست‌ها عده قلیلی هستند و خیلی از یهودی‌ها آن‌ها را قبول ندارند.
و استبداد آن‌ها دامن مردم خودشان را هم گرفته است.
بله، یهودی‌ها می‌گویند شما دارید پا روی امنیت مردم لبنان می‌گذارید. در بعضی فیلم‌هایی که این‌ها می‌سازند از لحاظ رسانه‌ای می‌خواهند روی آن سرپوش بگذارند، ولی وقتی دیگران آثاری را می‌سازند، حق مطلب را ادا می‌کنند و مقاومت و شجاعت افراد آن را تحسین می‌کنند. مردم اسرائیل هم که فقط فیلم‌های ساخت خود صهیونیست‌ها و رژیم‌شان را نمی بینند، از کارهای ویژه‌ای که حزب‌الله در تمام عملیات‌ها انجام داد، این بود که هر وقت که مواضع آن‌ها را زده است، فیلمش را نشان می‌دهد و می‌بینیم که حتی از دماغ کسی هم خون نیامده است. مثل دفاع مقدس خودمان که عراق مناطق مسکونی‌ای مثل دولت آباد و سیزده آبان را درجنوب شهر می‌زد و نیروهای ما پایگاه‌ها و پالایشگاه‌های آن‌ها را و همین باعث می‌شد در عراق هواداران زیادی داشته باشیم که می‌گفتند آن‌ها مرد هستند، شما چه می‌گویید؟ مثل دعواهای محلی که در فرهنگ خودمان هم هست و زنان را بازی نمی‌دهند. در همان ایام اسرائیل به خانه‌هایی که بیش از 20 بچه در آن بود و یا مدارس را می‌زد.
نمایش این صحنه‌ها هم برای‌شان نکبت‌بار بود. مردم خودشان و بچه های‌شان را با دشمن مقایسه می‌کردند و می‌دیدند که این‌ها از دشمن فرضی-لبنان و مردم آن- هم دشمن‌تر هستند.
این‌ها برای‌شان خیلی مهلک بود و خیلی بد جلوه کردند، تازه الان متوجه شده‌اند که چقدر بد عمل کرده‌اند.
از دیگر فیلم‌هایی که دربارة لبنان ساخته‌اید بگویید.
یکی هم، فیلمی است به نام «فرزندان جبل‌عامل» دربارة رهبری مقاومت توسط سید عباس موسوی که تأثیرگذاری ایشان بر شیعیان را نشان می‌داد. این فیلم در ایام جنگ ساخته شد. دغدغه ساخت این فیلم، این بود که مردم ما اطلاع نداشتند پیشینه حزب‌الله چیست. بسیاری از مردم تصور می‌کنند حزب‌الله یکی از نیروهای خاص جمهوری اسلامی است و تحت سرپرستی آن شکل گرفته که به یک معنا درست است، اما قبل از این که جمهوری اسلامی ایجاد شود، مقاومت لبنان وجود داشته است. می‌توان گفت مقاومت حزب‌الله به‌طور جدی از زمان حضور امام موسی صدر و در پی حملات اسرائیل به جنوب شکل گرفت. امام صدر به‌دنبال بی‌لیاقتی دولت و نبود ارتش در جنوب برای این‌که شیعیان بتوانند روی پای خودشان بایستند، مقاومت را تشکیل داد. جنبش حرکت‌المحرومین و امل با سرپرستی عده قلیلی از نیروهای جهادی فلسطین که زیر نظر شهید چمران آموزش نظامی می‌دیدند شکل گرفت. حزب‌الله از دل امل به‌وجود آمد. فرماندهان امل پس از ربوده‌شدن امام صدر و پیام امام‌خمینی(ره)، حزب جدیدی به‌وجود آوردند که اختلافاتی هم میان این دو به‌وجود آمده بود، پس حزب‌الله را تشکیل دادند. این فیلم به این دلیل ساخته شد که نشان دهیم این‌گونه که مردم تلقی می‌کنند «مقاومت» را جمهوری اسلامی به‌وجود نیاورده است و ریشه آن به عقب‌تر بر می‌گردد. البته‌ جمهوری اسلامی حمایت‌های مالی و معنوی از این حزب می‌کند، همان‌طور که از دیگر حزب‌های مسلمان و شیعه درتمام دنیا می‌کند. چیزی که باعث پررنگ‌ترشدن این مساله شده، وفای به عهد و ولایت‌مدارتربودن مردم و شیعیان لبنان است که جمهوری اسلامی به آن‌ها بیش‌تر اهمیت می‌دهد. کاری که این‌ها انجام می‌دهند، خیلی مهم‌تر و ماندگارتر از دیگر شیعیان دنیا است. این‌ها در مقابل قوی‌ترین یهودیان مقاومت می‌کنند. حمله به ایران برای از بین بردن آن و مستقرشدن در خاورمیانه استراتژی اول آمریکا بود که کمی آن را به تعویق انداختند و با خود گفتند اول باید دست‌های آن را که لبنان است قطع کنیم و دیدیم که نتوانستند آن را هم محقق کنند و با مقاومت روبه رو شدند. این کار به وسیلة امل انجام شد.
فیلم دوم‌تان را هم خودتان کارگردانی کرده‌اید؟
کل کار تصاویر آرشیوی بود، با آقای محمودیان تدوین کردیم و کارگردانی باز هم به نام ایشان نوشته شد. من، خیلی در قید و بند اسم نبوده‌ام و معمولاً کارهایی را هم که در روایت فتح انجام داده‌ام، اسمم را بالای آن نزده‌ام.
از فیلم بگویید.
فیلم اول در مورد عیتاالشعب و در واقع دربارة ابوشهید و خانواده‌اش بود.
راجع‌به فیلم‌ها و برنامه‌های صهیونیست‌ها در زمینه بازتاب سینمایی و تلویزیونی نبردها صحبت کنید.
آن‌ها دربارة جنگ زیاد کار نکرده‌اند و بیش‌تر کارهای‌شان گزارشی و فیلم‌های کوتاه داستانی است. مستندهای‌شان هم خیلی کم است یا این‌که ساخته‌اند و من ندیده ام و اطلاعی از آن‌ها ندارم.
آیا آرشیوی از برنامه‌های‌شان در مؤسسه روایت فتح دارید؟
بله، به‌عنوان مثال یکی از فیلم‌های اسرائیلی‌ها داستان منطقه «‌حولا‌» است. زمانی‌که اسرائیلی‌ها می‌خواهند به حولا حمله کنند، یک فیلم‌بردار یا گزارشگر هم همراه آن‌ها می‌شود. در فیلم فرمانده این دسته می‌گوید:«حولا در جنگ‌های اخیر خیلی به ما ضربه زده است و امروز می‌خواهیم آن را تصرف کنیم و یک درس حسابی به آن‌ها بدهیم.» ماجرا همین‌طور ادامه پیدا می‌کند که این‌ها چگونه به مرز می‌رسند و وارد آن می‌شوند و خانه‌ای را پیدا می‌کنند که چند نفر از نیروهای حزب‌الله در آن هستند. فیلم‌بردار هم متعاقباً این‌ها را دنبال می‌کند و جالب این‌جاست که نه تنها نمی‌توانند آن خانه را تصرف کنند، بلکه کلی هم تلفات می‌دهند و با فضاحت به مواضع‌شان برمی‌گردند.
فیلم به‌لحاظ کیفی و سینمایی چگونه است؟
در فیلم، خیلی سعی کرده‌اند حس برتری‌شان درمنطقه را نشان دهند، ولی درنهایت دست‌شان خالی است و با لطمه‌ها و شکست‌هایی که دیده‌اند، برمی‌گردند. البته اخیراً تیمی از بچه‌های ما درباره قضیه حولا کاری انجام داده‌اند. مثلاً با همان فردی که در آن خانه مستقر بوده مصاحبه کرده‌اند و این تصاویر را به‌موازات آن فیلم نشان می‌دهند، که اسم این «خانه‌ای در حولا»، کار حسین مهدویان است. این‌ها تولیدات و مستنداتی بود که ما می‌دیدیم، بیش‌تر خبر پخش می‌شد. از خبرهایی که آن زمان پخش می‌شد، یکی این بود که می‌گفتند بسیاری از سربازان اسرائیلی به علت عقرب‌گزیدگی بیمار شده‌اند و دارند به عقب باز می‌گردند. جالب این بود که وقتی از ساکنان آن منطقه سؤال می‌کردیم، می‌گفتند سابقه نداشته است در این منطقه عقرب دیده شود.
این‌ها امدادهای غیبی‌ای بود که اتفاق می‌افتاد. به‌لحاظ روانی، این‌قدر بر آن‌ها تأثیر می‌گذاشت که کاملاً به هم می‌ریختند.
مثل داستان مورچه و نمرود در قرآن مجید.
بله و در خیلی مواقع دست‌شان باز نبود که کارهای رسانه‌ای انجام دهند.
در کل فکر می‌کنم که شما باید آرشیو خوبی از آثار آن‌ها داشته باشید.
یک‌سری راش و دیالوگ هست. به‌دلیل این‌که خیلی دست‌شان پر نبود، در این حوزه نتوانسته‌اند اقدامی بکنند. فعالیت خاصی هم نداشته‌اند که بخواهند به‌لحاظ بصری نمایش بدهند. تقریباً هر قدمی که برمی‌داشتند برای‌شان فضاحت دربرداشت.
مستندهایی که بچه‌های حزب‌الله می‌ساختند چطور بود؟
از لحاظ تصویربرداری، حزب‌الله در این جنگ شانس نیاورد. خیلی از بچه‌های تصویربردار به‌خاطر فشار جنگ دوربین‌های‌شان را کنار گذاشتند، اما رسانه‌هایی هم بودند که به‌صورت اتفاقی تصاویری را گرفته بودند، مثلاً تصاویر مربوط به دشت خیام و این‌که چگونه بچه‌ها تانک‌ها را می‌زدند، موجود است. همان‌طور که گفتم در این جنگ، رسانه نقش مؤثری نداشت، به همین دلیل خیلی از تصاویر ارزشمند گرفته نشد و فقط در دیده‌ها باقی ماند.
در دنیا، قدمت سینمای مستند، مانند دیگر کشورهای جهان، از سینمای داستانی بیش‌تر است. نخستین فیلم ایرانی فیلمی دربارة مظفرالدین شاه است. ما فیلم‌های مستند بسیاری از دوران انقلاب و چندین برابر آن هم از دوران جنگ داریم. روایت فتح، برادر شما و بسیاری از بچه‌های گروه چهل شاهد از دل همین‌ها بیرون آمده‌اند. به‌همین دلیل ما می‌توانیم در این زمینه‌ها-یعنی ثبت وقایع جنگ- به نیروهای المنار، اعلام الحربی و حتی دیگر جنبش‌ها آموزش بدهیم. در این زمینه چه کارهایی به‌دست خودِ افراد حزب‌الله صورت گرفته، مانند مستند حولا یا ابوشهید که ما ساخته‌ایم و اصولاً آیا در میان بچه‌های حزب‌الله نهضت مستندسازی شکل گرفته است؟
آن‌ها به این‌که این امر مهمی است اعتقاد دارند، ولی به‌علت کمبود نیرو و شرایط اجتماعی حاکم بر لبنان، کار زیادی از دست‌شان برنمی‌آید. در حوزه خبرخیلی فعالیت می‌کنند، اما برای تولیدات مستند وقت نمی‌گذارند و آگاه نیستند که مستند چه تأثیری می‌تواند داشته باشد. البته محقق‌نشدن این امر دلایل مختلفی دارد. لبنان کشور کوچکی است با مذاهب و گروه‌های مختلف که هر روز اتفاقات زیادی در آن رخ می‌دهد و بیش‌تر وقت‌ بچه‌های حزب‌الله صرف امور خبر و گزارش‌های خبری می‌شود. اصولاً خیلی وقت این کار را ندارند و از لحاظ امنیتی هم که هراس دارند.
پس چگونه کار می‌کنند؟
می‌شود گفت تقدیر‌شان این‌گونه است.
شاید به‌علت این‌که داخل بازی نیستند، به‌گونه‌ای همیشه مصونیت دارند.
بله، شاید این‌گونه باشد و گرنه کار کردن در مورد حزب‌الله خیلی سخت است. به‌عنوان مثال شما بگویید چرا ما در مورد وزارت اطلاعات فیلم نداریم؟ از لحاظ امنیتی، حزب‌الله تمثیلی است برای وزارت اطلاعات.
که همیشه فقط وزیرش شناخته شده است و بقیه کادر آن وزارت‌خانه باید ناشناخته باقی بمانند.
مثلاً در وزارت اطلاعات این همه کارهای عجیب و غریب انجام می‌دهند، این همه امدادهای غیبی دارند، این همه فضاهای عجیب و غریب، به‌لحاظ دراماتیکی، در وزارت اطلاعات پیش می‌آید که عملیات مختلفی انجام می‌دهند، کشف و شهود و مبارزه می‌کنند ولی هیچ کدام از این‌ها به دلایل سیاسی، استراتژیکی و کادری به‌تصویر کشیده نمی‌شود. حزب‌الله هم تقریباً چنین شرایطی دارد، البته عجیب‌تر با کشوری عجیب، غریب‌تر که کسی حمایتش نمی‌کند و مظلوم و مهجور است. اصولاً در آن‌جا کارکردن سخت است و اندک مستندات هم توسط گروه‌های ایرانی ساخته می‌شود. لبنان، به لحاظ فنی و دراماتیکی، قصه‌های عجیب و غریبی دارد که همه مستندسازان دنیا آرزو دارند در موردش کار کنند، ولی این امکان برای‌شان فراهم نمی‌شود و به‌لحاظ رسانه‌ای کار سختی است و دسترسی به این کار، مگر از طریق موارد خاص، امکان‌پذیر نیست. یکی از داستان‌های جذاب که ما در مورد آن کار کردیم «حماسه غندوریه» است. حماسه غندوریه درباره روستای کوچکی است که تقریباً شکل یک خیابان را دارد و یک طرف روستا به دره‌ای به نام « وادی الحُجَیر» منتهی می‌شود که دارای پیشینه‌ای تاریخی است. جلسات مقاومت در آن دره که از نظر استراتژیکی خیلی مهم است برگزار می‌شد. فرمانده آن‌جا که نام مستعارش ابورضا بود، توضیح می‌داد که نیروهای ما حداقل ده نفر بودند. من جزء نیروهای خاص حزب‌الله هستم و وقتی مرا به ماموریت فرستادند و فهمیدم که از معرکه دور هستم و نزدیک مرز نیستیم، ناراحت بودم. او توضیح داد که اسرائیلی‌ها هجده روز با هواپیما این‌جا را بمباران می‌کردند تا مطمئن شوند که خالی از سکنه است. در این مدت ما با شرایط سخت بی‌آب و غذایی مقاومت می‌کردیم تا اگر لیاقت شهادت باشد، آن‌جا شهید شویم. زمانی‌که از خانه بیرون آمدیم، دیدیم همه خانه‌ها ویران شده، جز خانه ما که حتی یک ترک هم نخورده و شیشه‌ای هم نشکسته بود. بیش از هشتاد درصد خانه‌ها ویران شده بود. معمولاً اسرائیلی‌ها چند خانه را برای این‌که خودشان در آن مستقر شوند و پناه‌گاه داشته باشند، نمی‌زنند و خانه ما هم جزء همان خانه‌ها بود. او تعریف می‌کرد که اسرائیلی‌ها در چند خانه مختلف مستقر شده بودند و از طریق مواجهه‌شان با آن‌ها از امدادهای غیبی‌ای که اتفاق افتاد، می‌گفت و این‌که بزرگ‌ترین عملیات تاریخ اسرائیل در آن‌جا شکل گرفت و آپاچی‌های اسرائیل جلو آمدند و نیرو پیاده کردند. عملیات غندوریه در آخرین روزهای جنگ انجام شد و آن‌جا برای اسرائیل خیلی مهم بود. جالب این‌که کم‌ترین نیرو در مقابل طیف وسیعی از نیروهای اسرائیلی مقاومت کردند. ابورضا برادری داشت به نام عماد که ناخوش‌احوال بود. می‌گفت: پیش از شروع یکی از جنگ‌ها، من به عماد گفتم که تو مریضی و مراقبت از تو مشکل است، مبارزه هم نمی‌توانی بکنی، بهتر است برگردی. گفت اجازه بده بمانم. در مدت بمباران حال عماد بدتر می‌شد. خود عماد برای من تعریف کرد که نفسم بالا نمی‌آمد و در همان حال احساس می‌کردم حالم خیلی بدتر شده است. یک لحظه احساس کردم دستی از پشت به پهلوی من خورد و حس عجیبی به من دست داد. وقتی مستقر شدیم شبی منتظر بودیم تا درگیری صورت بگیرد. از صدای «یا اباعبدالله» بچه‌ها فهمیدم درگیری صورت گرفته است. فاصله ما این‌قدر نزدیک بود که با هر تیر، یک نفر را می‌زدیم و چون مهمات کم بود سعی می‌کردیم به دقت بزنیم. در میان درگیری به نفر کناری‌ام گفتم خشاب من تمام شده و او به من خشاب داد. چند بار این اتفاق تکرار شد، بدون این‌که بفهمم این تیر و مهمات از کجا می‌آید. ابورضا می‌گفت حال عماد خیلی بد شد، به او گفتیم تو به عقب برو و مراقب آن‌جا باش و تعریف کرد این اتفاق را عماد برای فردی بازگو کرده و او هم به من گفت عماد گفته در حالت مریضی و اغماء بوده و خوابم برده بود که ناگهان کسی به من گفت بیا این‌جا و او را بزن و من به دستور او که پشت سرم بود گوش کردم. گویی اسرائیلی‌ها در حال دور زدن ما بوده‌اند و عماد به‌وسیله کسی‌ که پشت سرش بوده متوجه می‌شود و تیراندازی می‌کند و در نهایت در درگیری دیگری که در فیلم هم آمده است، شهید می‌شود. نزدیک به سی تانک را در دره وادی الحُجَیر با شش نیرو زده بودند. ابورضا می‌گفت m.k و آپاچی به‌دنبال من بودند که مرا بزنند. یعنی پیشرفته‌ترین نیروهای نظامی به‌کار گرفته شده بود تا نفرات را بزنند ولی در مواجهه رو‌در‌رو بسیار ضعیف عمل می‌کردند. حماسه غندوریه یکی از زیباترین و به‌یادماندنی‌ترین حماسه‌های نظامی دنیاست که در مقابل بزرگ‌ترین هلی‌بورن اسرائیلی‌ها مقاومت کرده‌اند و از لحاظ ماشین‌آلات و نفرات مظلوم واقع شده‌اند و البته حزب‌الله به‌خاطر حساسیت‌ها و مسائل امنیتی نتوانسته در این‌ باره کاری تصویری ارائه بدهد.
پس داستان به‌تصویر‌کشیده‌ شدن مسائل حزب‌الله و مقاومت توسط ایرانیان بیش‌تر به سمپاتی بچه‌های ما به آنان برمی‌گردد. فیلم‌سازان ما درواقع چشم سوم محسوب می‌شوند، ضمن این‌که سعی می‌کنند مسائل مخفی را نشان ندهند، واجب می دانند که این‌ها حتماً به تصویر کشیده شوند، ولی آن‌ها چون همیشه در اضطراب هستند برای نشان دادن تصاویر مشکل دارند، مثل خانواده‌ای که پسر یا دختر آن از بازگو کردن صحبت‌های بین پدر و مادر اکراه دارند.
جالب این‌جاست که ساخت فیلم‌های مربوط به مقاومت و پیروزی نمی‌گویم برخلاف میل حزب‌الله بود، ولی هماهنگی‌ای هم با آنان صورت نگرفته بود. ما در آن‌جا می‌گفتیم که از شبکه اول جمهوری اسلامی آمده‌ایم برای فیلم‌سازی و تمام کارها با هماهنگی نیروهای بالای حزب‌الله انجام می‌شد، ولی هیچ کدام صورت نگرفت. شاید این‌ها توفیقی بود و باید این مطالب رسانه‌ای می‌شد، این آثار به‌هر حال باید ساخته می شد و ساخته شد. البته این‌ها فقط مشتی از خروار است و داستان‌های دیگری هم وجود دارد که قابلیت ساخته‌شدن دارد و می‌تواند از لحاظ رسانه‌ای هم تأثیرگذار باشد.
متولیان این امر در ایران، فقط صدا و سیما و مؤسسه روایت هستند یا سپاه و جاهای دیگر هم کاری انجام می‌دهند؟
همه نهادهای نظامی و فرهنگی باید کاری بکنند اما نمی‌کنند. بازتاب مقاومت می‌تواند برای شیعه و مجموعه حزب‌الله بازوی خوبی شود و کار کند. البته ما دو سال پیش درخواست تأسیس دفتری در لبنان را دادیم که با بی‌مهری برخی از آقایان روبه‌رو شد و این کار را جزء اولویت‌های خودشان نمی‌دانستند و هنوز به این امر قائل نیستند که رسانه چقدر می‌تواند تأثیرگذار باشد. ما کلی منابع و داستان داریم که می‌توانند دست‌مایه نوشتاری، فرهنگی و سینمایی قرار گیرند.
این‌ها را ضبط می‌کنید یا می‌نویسید؟
حجم زیادی از آن‌ها را در ذهن دارم، ولی چون قلم توانایی ندارم، نمی‌توانم بنویسم.
مؤسسه روایت، بخش تاریخ شفاهی راه اندازی نکرده است؟
نه، متأسفانه.
چرا مؤسسه روایت از تجربه‌هایی که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی و سایر مؤسسات تاریخ شفاهی موجود است، استفاده نمی‌کند؟
شاید به دلیل این‌که هنوز اهمیت آن برایش محرز نشده است.
برای مثال این مشکل را خود ما هم داریم، زمانی‌که برای گفت‌وگو به جایی می‌رویم، می‌بینیم که مصاحبه‌شونده خیلی چیزها را فراموش کرده یا اشتباه می‌کند و نکات مهمی از چشمش دور می‌ماند.
در صحنه نبرد هم در خیلی مواقع نمی‌شد از خیلی چیزها تصویربرداری کرد، ولی اگر آن اتفاقات نوشته می‌شدند به طریق اولی می‌توانستیم به‌وسیله قلم اهمیت آن‌ها را بیان کنیم که متأسفانه نشد.
الآن زمانی‌که به لبنان می‌روید همه نوع تجهیزات با خودتان می‌برید تا چیزی از قلم نیفتد؟
نه، متأسفانه.
دوربین عکاسی چطور؟
خب، سفر به سفر مجهزتر به آن‌جا می‌رویم. متأسفانه ما چون قائل نیستیم که سینمای مستند چقدر تأثیرگذار است، یا امکانات ساخت مستند را نداریم یا از آن استفاده نمی‌کنیم، ولی بهترین و بیش‌ترین هزینه‌ها را برای فیلم‌های داستانی با کم‌ترین تأثیرگذاری صرف می‌کنیم. سینمای داستانی از حقیقت و مستند، خیلی دور است، به همین دلیل تأثیرگذاری‌اش کم‌تر است، ولی چون متولیان امر هنوز به اهمیت سینمای مستند پی نبرده‌اند، بیش‌تر امکانات، لوازم، تجهیزات و حمایت‌های لازم را به سینمای داستانی اختصاص می‌دهند.
جالب این‌که گاه در مورد لبنان و فلسطین یک‌صد میلیون تومان هزینه می‌کنند و تله‌فیلم داستانی می‌سازند و این آثار پخش هم می‌شود.
ولی تأثیرگذاری ندارد. حاضر نیستند یک‌دهم این هزینه را برای فیلم مستند بدهند. هر اقدامی که در این زمنیه صورت گرفته، می‌شود گفت خودجوش، عشقی و دلی بوده است.
در مورد این مسائل آیا تا به حال با صدا و سیما صحبت کرده‌اید؟
الآن استراتژی صدا و سیما این است که با هر بهانه‌ای که شده مخاطب را پای تلویزیون نگه دارد.
شبکه چهار چطور؟
این شبکه به اندازه خودش اقدامات قابل توجهی انجام می‌دهد، ولی این، با آن حمایتی که باید بشود خیلی فاصله دارد.
به نظرتان در بخش‌های دیگر مثل سایر رسانه‌ها، خبرگزاری‌ها،..... کاری در مورد مقاومت انجام می‌شود؟
بخش‌های دیگر هم کارهای‌شان را به‌لحاظ اهمیتی که از دید خودشان دارد تقسیم می‌کنند، مثلاً وقتی آقای احمدی‌نژاد به آمریکا می‌رود، سه نفر از دوستان من که به اذعان خودشان این مطلب را می‌گویند و اطلاع وافی هم ندارند، در لحظات آخر ویزای‌شان آماده می‌شود و با ایشان به آن‌جا می‌روند تا کاری انجام دهند.
کار مستند؟
مثلاً یکی از مجریان تلویزیون که گزارش‌گری هم می‌کند و به تازگی وارد عرصه مستندسازی شده به آن‌جا می‌رود، آن هم با بالاترین رده مملکتی و با بضاعتی بسیار سخیف و معمولی در کار مستند. ارزش ما برای مستند همین است.
مستند را این‌چنین فرض می‌کنند که لا‌به‌لای برنامه‌ها یا آخر شب که همه خواب هستند پخش شود تا فقط یک تکلیف مناسبتی رفع شود. مثلاً در سال‌گرد جنگ سی‌و‌سه روزه برنامه‌ای در کم‌بیننده‌ترین ساعات پخش می‌شود، آن هم احتمالاً از شبکه چهار.
بله، متأسفانه. در ایام جنگ فیلم‌هایی که ما برای شبکه یک تهیه می‌کردیم از تمام شبکه‌ها، نه یک‌بار بلکه چند بار، پخش می‌شد؛ به این دلیل که برنامه نداشتند. بعضی وقت‌ها فیلم‌های‌مان را تکه‌پاره و از آن‌ها کلیپ درست می‌کردند، این‌قدر دست‌شان خالی بود. همیشه زمانی‌که احتیاج دارند این کار را انجام می‌دهند. به فکر این نیستند که وقتی دست‌شان پر است این امکانات را فراهم کنند. مثلاً این که شیعیان لبنان برای ما نقش حیاتی دارند یا خط مقدم جمهوری اسلامی و اصلاً عموم مردم چقدر در مورد این‌ها اطلاعات دارند! برخی مردم ما هنوز فلسطین را لبنان می‌دانند و لبنان را فلسطین و فرق این دو را نمی‌دانند؛ اصلاً نمی‌دانند بیت‌المقدس در لبنان است یا فلسطین.
شما ریشه این مسائل را در کم‌کاری رسانه‌ای می‌دانید؟
به‌شدت. عمده فعالیت‌های ما خبری شده است و این خبر برای مخاطب خیلی جذابیت ندارد.
یعنی این‌گونه نیست که یک گزارش‌گر برای تهیه گزارش به لبنان برود، در حالی‌که برای فوتبال این کار را می‌کنند.
برای خیلی چیزها این کار را می‌کنند، ولی درباره مسائل مربوط به مقاومت این امر کم‌تر محقق شده است. ما پنجاه کار در مورد جنگ انجام داده‌ایم، در حالی‌که باید پانصد برنامه در این باره ساخته می‌شد.
می‌گویند: «عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی »، در زمان جنگ سی وسه روزه، سراغ هر عکاسی را در روزنامه‌ها می‌گرفتی، می‌گفتند الآن لبنان است، دارد به لبنان می‌رود یا از لبنان می‌آید. منظورم این است که آن‌طور که من از حیطه کاری خودم اطلاع دارم، حداقل فوتوژورنالیست‌های ما در آن دوره کاری را که از دستشان برمی‌آمد، انجام داده‌اند.
بازتاب آن کجاست؟ شما بازتابی دیده‌اید؟
بازتابش را ندیده‌ام، اما احتمالاً عکس‌ها را فروخته‌اند یا در آرشیو و کامپیوترشان بایگانی کرده‌اند تا روزی از آن استفاده کنند. من به نوعی پشت این کار، یک اراده شخصی می‌دیدم.
تقریباً حجم زیادی از این‌ها که می‌گویید خودجوش بود، یعنی کادری مشخص و مکانیزه‌شده نبود که مثلاً فلان روزنامه باید دو نفر عکاس در آن‌جا داشته باشد. حتی روایت فتح که به‌عنوان مؤسسه‌ای متخصص مقاومت و جنگ در ایران شناخته شده است و در این زمینه کار می‌کند، هنوز دفتری در آن‌جا ندارد.
آیا مؤسسه روایت، هیچ‌گاه با این عکاسان صحبتی نکرده است تا عکس‌های آنان را جمع‌آوری کند؟ عکاسانی که هم تعدادشان زیاد بود، هم عکس‌های خوبی گرفته بودند.
یکی از دوستان عکاس به نام آقای وحید فرجی می‌گفت روزی راجع‌به جنگ لبنان و مقاومت‌شان در اینترنت جست‌وجو می‌کردم، دیدم که عکس‌های بدی روی سایت‌هاست، چطور می‌شود که ما این همه عکاس داریم، اما چند عکس خوب در سایت‌ها نداریم؟ او در جشن پیروزی حزب‌الله که بعد از ایام جنگ برگزار شده بود با هزینه خودش به لبنان رفت، عکاسی کرد و آن عکس‌ها را روی سایت فرستاد. منظورم این است که این مساله خودجوش است و افراد به‌صورت دلی گاهی اقداماتی انجام می‌دهند، در حالی‌که روزنامه‌های مختلف هم عکاسی می‌کنند، ولی هیچ اقدام و حرکتی صورت نمی‌گیرد.
متولی ندارند.
بله و قبول ندارند که شاید بخشی از آن سیاسی و بخش دیگر مشغله یا هر چیز دیگر است.
راجع‌به تاسیس دفتر مؤسسه روایت در لبنان می‌گفتید.
این نظر شخصی‌ام بود و من این مساله را مطرح کردم که چرا ما به عنوان مؤسسه ای که دغدغه لبنان را داریم و کارکردن در آن‌جا برای‌مان مهم است، نباید یک واحد ساختمانی در لبنان داشته باشیم که وقتی بچه‌ها به آن‌جا می‌روند، دارای پایگاهی باشند تا مثلاً به هتل نروند. با همین ایده بودجه قلیلی گرفتم که آن هم عاقبت، صرف هزینه های جاری روایت شد.
دیگر پی‌گیر مساله نشدید؟
چرا، هنوز هم پی‌گیر هستیم و درخواست‌مان این است که اگر قرار است اقدامی انجام شود، باید امکانات آن فراهم شود. اگر اتفاقی بیفتد، هزار ارگان حاضرند پولی فراهم کنند، با چند نفر به آن‌جا بروند و یک کار سطحی انجام دهند و تمام شود و برگردند، ولی هیچ‌گاه کاری اصولی صورت نگرفته و این از ضعف ما است.
یعنی اعتقاد دارید عکاسانی هم که خودشان به‌صورت خودجوش رفتند، بهتر است مقاومت را بشناسند نه این‌که نگاه صرف ژورنالیستی به مساله داشته باشند.
طبعاً همین طور است.
یعنی باید نیرو تربیت کنیم؟
نیرو وجود دارد. افرادی هستند که به‌شدت علاقه‌مندند و حاضرند تا پای جان کار کنند، حتی توقع مالی هم ندارند اما ارگانی که از آن‌ها حمایت کند، وجود ندارد. انجمن عکس ما در مجموعه روایت فتح، اگر کسی اعلام آمادگی می‌کرد و خطراتش را به جان می‌خرید، شاید از او حمایت می‌کرد، ولی این‌گونه نبود که انجمن زنگ بزند و خواهش کند که بیا تا ما از تو حمایت کنیم. درواقع درخواست از سوی آن‌ها نبود، بلکه این خودِ ما-هنرمندان- بودیم که درخواست می‌کردیم بگذارند ما برویم و آن‌ها نیز حمایت کنند. به لحاظ رسانه‌ای ما خیلی کم‌کاری کرده‌ایم. همین الآن خیلی کارها می‌توان دربارة مقاومت انجام داد. درمورد خانواده‌های مسیحی که نگاه‌شان نسبت به مقاومت باز شده است و علاقه‌مند شده‌اند هم خیلی کارها می‌توانیم انجام دهیم، ولی دست‌مان خالی است. ë

آخوندمتخصص اطفال (مطلب چاپ شده در مجله سوره شماره ۳۹)

آخوندمتخصص اطفال

محمد حسین عباسی

 

حرکت برخلاف مسیر متعارف جامعه از شهامتی ویژه خبر می‌دهد که در انسان‌های کمی یافت می‌شود. آقای قرائتی انگیزه‌ خدمت به جوانان و کلاَ نسل جوان را از کجا گرفت و نخستین جرقه‌های این سیره در ایشان چگونه زده شد؟
حدیثی از امام محمد باقر(ع) هست که می‌فرماید: «عاقل کسی است که خوب را از خوب‌تر و بد را از بدتر تشخیص بدهد.» طبیعی است که تشخیص خوب از بد را همه می‌دانند. امتیاز انسان‌های بزرگ در تشخیص اولویت‌هاست؛ یعنی در بین کارهای خوب برجسته‌ترینِ آن‌ها را انتخاب می‌کنند. آقای قرائتی نیز انگیزه کارش را چنین توصیف کرده است که: «به محضر درس خارج آیت‌الله گلپایگانی می‌رفتم. روزی، از درس که بازمی‌گشتم؛ جمعیت طلبه‌های حوزه را در یک طرف و جمعیتی از دانش‌آموزان را در طرف دیگر خیابانی که عبور می‌کردم دیدم. این صحنه غریب مرا به تفکر واداشت. حس غریبی پیدا کردم و این پرسش برایم مطرح شد که چرا بین طلبه‌ها و دانش‌آموزان نسل جدید هیچ ارتباطی یافت نمی‌شود؟
طلاب برای بزرگ‌ترها کار و برنامه‌ریزی دارند. بچه‌ها رها هستند. چگونه است که طبیب اطفال پیدا می‌شود؛ ولی آخوند اطفال نداریم. نخستین انگیزه‌ام را درخصوص کار و فعالیت برای جوانان از این‌جا گرفتم.»
به نظر من که مدت زیادی با ایشان بودم و خاطراتش را می‌شنیدم این یک انتخاب آگاهانه بود. مکانی را هم که می‌خواست در آن این نیت خود را عملی کند با الهام از آیه قرآن انتخاب کرد:
« فَلُولا نَفَرَ مِن کُلِّ فِرقَةٍ مِنهُم طائِفَةٌ لِیتَفَقَّهُوا فی‌الدّینِ وَ لِینذِروُا قومَهُم اذِا رَجَعُوا اِلَیهِم»
( قسمتی از آیه 122 سوره مبارکه توبه)
«پس چرا از هر طائفه‌ای جمعی برای جنگ بیرون رفته؛ گروهی نزد رسول برای آموختن علم مهّیا نباشند، تا آن دانشی که آموخته‌اند به قوم خود بیاموزند.»
پس شهر و زادگاه خودش را برگزید و انتخاب روش ارائه مباحث قرآنی باقی ماند.
روش معمول و سنتی، منبر بود. روحانیان سال‌ها بود که از منبر برای بیان سخنان خود استفاده می‌کردند. او فکر کرد که اگر می‌خواهد بچه‌ها را به این عمل ترغیب بکند، باید سبک و روش جدیدی ارائه دهد. بر این اساس بود که گریه را به خنده، نشستن را به ایستادن و گفتن را به نوشتن تبدیل کرد. یعنی یک تبلیغ سمعی را به یک تبلیغ سمعی و بصری به همراه استفاده از تکنولوژی‌های جدید آموزشی تغییر داد. تخته سبزش را -که همین چند وقت پیش در منزلش مشاهده کردم- به نجاری سفارش داده و به او گفته بود آیا می‌توانی تخته‌ای بسازی که یک آخوند بتواند آن را در کوچه و خیابان به‌راحتی حمل کند؟ نجار مزبور هم پس از طراحی، تخته‌ای ساخت که چهار تکه و لولایی بود و به‌راحتی می‌شد آن را حمل کرد. قرائتی چهار پنج سالی با آن تخته به تدریس پرداخت.
ابتدا و درخصوص اولین نفرات، بچه‌هایی را دید که در کوچه‌های کاشان مشغول بازی بودند. بچه‌ها را صدا ‌زد و برایشان یک قصّه شیرین ناتمام تعریف کرد. بچه‌ها پرسیدند: «پس آخر قصّه چه می‌شود؟» قرائتی پاسخ داد: «پایان این قصه را امشب در مسجد خواهم گفت.»
به مرور تعداد آن بچه‌ها فزونی یافت. جلسه‌‌ها در روزهای جمعه تشکیل می‌شد و هر جمعه هم در منزل یکی از بچه‌ها. اوایل دهه 1350 بود.
در همان دوران، خود شما هم جزء آن بچه‌های علاقه‌مند بودید؟
بله، من به نوعی جزء اولین سری آن‌ها بودم. استاد درخصوص برگزاری جلسات هم ابتکار به خرج داد. بچه‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌های مختلف شهر زندگی می‌کردند. تقریباً همگی آن‌ها دوچرخه داشتند. در فضای آن روزگار کاشان، بعضی مواقع در حدود سیصد دوچرخه‌سوار نوجوان را می‌دیدی که از یک طرف شهر به طرف دیگر می‌روند. خود این حرکت خیلی جالب بود. جایی که جلسات برگزار می‌شد حدود دویست دوچرخه را می‌دیدی که پارک شده است. مردم هم کنجکاو می‌شدند و می‌گفتند این‌جا چه خبر است؟
از زیبایی‌های برنامه یکی این بود که تا روز آخر هیچ اسمی نداشت. همه به اسم «جلسه بچه‌ها» آن را می‌شناختند. همه کاره این جلسات هم خودِ بچه‌ها بودند. در طول این پنج سال قرائتی هر هفته از قم به کاشان می‌آمد و پس از برگزاری این جلسه به آن‌جا برمی‌گشت.
زمانی که با او صمیمی شده بودم گفتم:«حاج‌آقا بابت آن سال‌ها که از قم به کاشان می‌آمدی، مطالعه می‌کردی و درس می‌دادی چه‌قدر پول به شما دادند؟» گفت: «ریالی بابت این پنج سال از کسی دریافت نکردم.»
فقط با انگیزه و عشقی که در نهاد خود داشت به این کار ادامه می‌داد. پس از چند سال هم کارش را گسترش داد. به شهرهای دیگر مسافرت کرد و جلسات تدریس را در آن نقاط نیز برگزار کرد.
او اولویت اول منابع تدریس خود را به قرآن اختصاص داد. یعنی پس از طبقه‌بندی محتوایی کار، اعتقاد داشت که قرآن بایستی اصل محتوای برنامه‌هایش را تشکیل بدهد. در طول آن پنج سال شاید بیش از سیصد جلسه برگزار شد. در هر جلسه و در کنار تخته،‌این پنج کلمه را می‌نوشت "مسئله، عقیده، اخلاق، قصّه و شعار" و می‌گفت نیازی نیست در مورد یک موضوع، ده جلسه صحبت شود. باید دید بچه‌ها چه نیازی دارند. بچه‌ها به قصه، شعار و هیجان نیازمندند. می‌خواهند مسائل و احکام را بدانند و کسی به بنیان‌های اعتقادی و مسائل اخلاقی‌شان توجه کند. بعضی اوقات در یک جلسه به هر پنج موضوع می‌پرداخت.
از آن روزگار و حدود پنج سال تشکیل منظم جلسات در شهر کاشان، آیا درخصوص مطالب و مسائل مطرح‌شده اسناد مکتوب برجای مانده است؟
بله، همه آن‌ها مستندسازی شده است. از دیرباز کم‌‌تر روحانی‌ای وجود داشت که این گونه عمل کند. اکنون عالمان زیادی وجود دارند که کارهای خود را مستندسازی نکرده‌اند. بعد هم سن‌شان بالا رفته و موارد زیادی از ذهن آن‌ها دور شده است. بیش‌تر مطالب‌ فراموش‌شان شده، ولی قرائتی از نقطه صفر همه چیز را به صورت مکتوب نوشته و این امتیاز بسیار بزرگی است. او محتوایی را که در پنجاه دقیقه اوّل جلسه‌هایش گفته بر روی فیش و به صورت آرشیو دارد. می‌داند که در کدام تاریخ و در فلان جلسه، رئوس مطالبی که ارائه کرده چه بوده است. این مسئله دو ویژگی مهم دارد: نخست این‌که می‌داند در طول این پنج سال چه مطالبی را عنوان کرده و دیگر این‌که همواره محتوای کارهایش را به اساتید خود ارائه داده است؛ کاری که باید طلبه‌ها انجام بدهند.
به نوعی تداوم حالت استاد و شاگردی پس از دوران فارغ‌التحصیلی...
او همیشه ابتکار داشت. می‌خواست راه جدیدی را طی کند. می‌خواست بداند راهی را که می‌پیماید در مسیر صمیمیت است یا خیر. مثلا به آیت‌الله مشکینی می‌گفت:«من موضوع "شفاعت" را این گونه برای بچه‌ها بازگو کرده‌ام. به نظر شما مطالبم مفید بوده است؟» فایده دیگری که مستندسازی داشت این بود که دیگران هم می‌توانستند از آن استفاده کنند. همواره تمام موارد را در دفترچه‌های جداگانه‌ای یادداشت می‌کرد. در نهایت بالغ بر صد دفتر تهیه کرد که پس از انقلاب این دفترچه‌های کوچک به کلاسور و پس از آن هم به فایل تبدیل شد. اکنون هم به‌صورت فیش‌های دانشگاهی است و علاقه‌مندان می‌توانند این مطالب را بر روی سایت مشاهده کنند.
‌این به‌نوعی یک روش مدرن است. آیا اقتباسی است یا این‌که به‌صورت شهودی به ایشان رسیده است؟
تلقی خود استاد این است که قسمتی از آن شهودی است و به دعای خیر پدرش برمی‌گردد. من با پدرش ارتباط داشتم و چندین سفر را در ملازمت ایشان بوده‌ام.
پدر استاد تا سن چهل سالگی بچه‌دار نمی‌شد؛ تصمیم به سفر حج می‌گیرد و به هر ترتیب که شده خودش را به مکّه معظمه می‌رساند. در زیر ناودان طلا از همشهری‌های خودش می‌خواهد به دعای او آمین بگویند. دعا می‌کند: «خدایا، فرزندانی به من عطا کن که اولین‌شان مروج دین تو باشد.» کاشانی‌ها هم آمین می‌گویند. پس از سفر حج و تا پایان عمر پر برکتی که داشت خداوند یازده فرزند به او عطا می‌کند که بزرگ‌ترین‌شان محسن قرائتی است. او می‌گوید: «دل شکسته پدرم در خانه کعبه، رمز موفقیت من و گرایشم به قرآن، مفاهیم اسلامی و همگی مرهون توجه خداوند است. این‌ها پاداشی است که خداوند به پدرم عطا کرده است. محال بود صدای اذان بلند شود و پدرم مغاره را نبندد و به نماز جماعت نرود. این مزدی است که خداوند برای او تعیین کرده است.»
آقای قرائتی برخلاف هم‌درسانش مخاطبان خاصی را برگزید و پنج سال ابتدایی را در کاشان تدریس کرد و موجب به‌وجود آمدن یک پایگاه مفید شد. راستی به بچه‌های آن روزگار که شما هم عضوی از آن هستید چه گذشت؟
در واقع آقای قرائتی مخاطب خاصی را انتخاب کرد که دیگران به دنبال آن نمی‌رفتند. بعدها دو تن دیگر از برادرانش هم وارد این عرصه شدند؛ سبکی را انتخاب کردند که دیگران توجهی به آن نکرده بودند. ایستادن و نوشتن همراه با نشاط خاطر در هنگام تبلیغ را در اولویت کار خود داشت و در تمام درس‌ها و بحث‌ها از آن کمک می‌گرفت. اگر می‌خواست مسئله‌ای را عنوان کند، تحقیق می‌کرد تا با آیه‌ای از قرآن مأنوس باشد. برای ارجاع صحبت‌های خود دلیل و برهان‌هایی از قرآن می‌آورد. برنامه‌اش همه رنگ قرآنی داشت. پس از قرآن هم از حدیث، سیره و تحلیل علمای دیگر استفاده می‌کرد. اگر کسی از آن بچه‌ها یک‌سال مرتب در آن جلسات شرکت می‌کرد؛ ناخودآگاه سی چهل آیه قرآن در حافظه‌اش ثبت می‌شد.
پایان جلسات هم با شعاری قرآنی ختم می‌شد که باز در نوع خودش ابتکاری بود. بچه‌ها وقتی که جلسه پایان می‌گرفت، با دوچرخه در چهارگوشه شهر حرکت و آیات قرآن را زمزمه می‌کردند. حتی در وسط هفته هم که یکدیگر را می‌دیدند در مورد جلسه صحبت می‌کردند. خود آقای قرائتی تعبیر زیبایی دارد. می‌گوید: «بعضی‌ها داغ‌اند بعضی‌ها پخته، داغ ممکن است سرد شود ولی پخته هیچ وقت خام نخواهد شد.»
کار بزرگی که کرد این بود که قرآن را با وجود بچه‌ها عجین کرد. خواندن قرآن توسط بچه‌ها حفظ کردن لفظی آن نبود.
با شکل‌هایی که روی تخته می‌کشید، تفهیم درس برای ما آسان‌تر می‌شد. روایتی هم هست که پیامبرگرامی اسلام(ص) هم از چنین روشی برای بیان توضیحات خویش بهره می‌جسته است. هنوز آن شکل‌ها و تصاویری را که قرائتی سی وچند سال پیش روی آن تخته سبز کشیده در ذهنم به‌صورت تثبیت‌شده دارم و توضیحات همه آن‌ها را از حفظ هستم.
از این پرسش و پاسخ‌ها به‏عنوان خاطره‌ای به یاد ماندنی مطلبی را برایمان بازگو می‌کنید؟
به یاد دارم که جایی از او سؤال شد: چرا خداوند در قرآن فرموده است: «به پدر و مادر خود نیکی کنید.» ولی در جایی خطاب به والدین نگفته که به اولاد خود نیکی کنید؟
قرائتی تصویر دو جاده کوهستانی را بر روی تخته کشید. یکی سرازیری و دیگری سربالایی. بعد هم علائمی را در هر دو جاده ترسیم کرد. در مسیر سرپایینی، علائم هشداردهنده از قبیل «حداکثر سرعت 40کیلومتر»، «جاده باریک می‌شود»، «هنگام بارندگی جاده لغزنده است»، «خطر ریزش کوه» وامثالهم. می‌دانیم که در سراشیبی اگر با سرعت غیرقاعده و معقولی حرکت کنی، امکان حادثه افزایش می‌یابد. پدر و مادر چون بچه‌هایشان را به طور عمیق دوست دارند حکم یک جاده سرازیری را پیدا می‌کنند. برای این‌که خودشان را به خطر نیندازند علائم هشداردهنده جلوی حرکت‌شان نصب می‌کنیم. پدرها و مادرها، مواظب باشید بچه‌هایتان شما را جهنمی نکنند. اگر خداوند می‌فرمود وبالاولاد احسانا، پدران و مادران به علت دوست‌داشتن شدید فرزندشان خودکشی می‌کردند. از طرفی بچه‌ها به پدرها و مادرها بی‌مهری می‌کنند. تابلوی تشویق‌کننده برای آن‌ها لازم است. علائمی مثل جاده باز است، سبقت مجاز و از این گونه تابلوها. تشویق به‌راستی خیلی لازم است. باید اعلام کنی که فرزندان به والدین خود نیکی کنید. این تصاویر و گفتارها هنوز موبه‌مو در حافظه من ثبت شده است. مشورت و رایزنی یکی دیگر از خصوصیات بارز قرآئتی بود.
و همین طور ابتکار، چیزی که در ابتدا و طی مسیر این حرکت بارها از او شاهد بوده‌ایم.
خودش که اهل ابتکار و خلاقیت بود هیچ، دیگران را هم به ابتکار و نوآوری تشویق می‌کرد. زیاد می‌پرسید. این پرسش‌ها در کیفیت برنامه‌هایش تأثیر فراوانی داشت. می‌گفت باید گفتار من در ذهن یک جوان ثبت شود و او را به تغییر وادارد.
الان سنی از ایشان گذشته و شاید دیگر حال و حوصله شکل‌کشیدن و توضیح‌دادن در پای تخته را نداشته باشد، ولی اگر فیلم‌های سال‌های دهه 1360 برنامه‌هایش را مشاهده کنید، از این دست برنامه‌ها و روش‌ها زیاد خواهید دید. البته متأسفانه فیلم‌های برنامه‌های اول ایشان را به کل پاک کرده‌اند؛ ولی شاید در بعضی از آرشیوهای خصوصی بتوان آن‌ها را یافت. بچه‌هایی که در سال‌های دهه 1350 سیزده، چهارده ساله بودند، در سال پیروزی انقلاب یا طلبه شدند و یا دانشجو، بعضی‌ها هم جذب بازار کار شده بودند.
کسانی آمدند و جایگزین قبلی‌ها شدند. جلساتی دیگر برپا شد و بعضی از شاگردان خود به برپایی کلاس مبادرت کردند. پس از آن خود ایشان برای تدریس به شهرهای دیگر می‌رفت.
سال‌های پرالتهاب دهه پنجاه به پیروزی انقلاب اسلامی ختم شد. شخصیت‌های دیگری نیز ظهور کردند و از ارکان انقلاب اسلامی شدند. آن‌ها نیز اندیشمندانی بودند که جامعه پیش از انقلاب را دیده و در شرایط جدید ایده‌هایی جدید برای برنامه‌های اجتماعی داشتند. آیا برای پیشبرد این موارد تعاملی نیز بین ایشان و آقای قرائتی صورت می‌گرفت؟
وقتی انقلاب به پیروزی رسید آقای قرائتی با شهید مطهری، شهید بهشتی، مقام معظم رهبری و دیگر اندیشمندان و فرهنگ‌سازان انقلاب آشنا شد.
خودش در این مورد می‌گوید:«من به زیارت امام‌رضا(ع) رفتم و قصد ده روز هم کرده بودم. وقتی رسیدم نوعی نگرانی درخصوص جلسات کاشان به سراغم آمد و گفتم یا امام‌رضا، جلسه بچه‌های کاشان در نبود من چه خواهد شد؟ من عاشق این نسل هستم. چه خوب می‌شد اگر در این فرصتی که در مشهد هستم جلسه‌ای برپا می‌شد و من برای بچه‌ها صحبتی می‌کردم. وقتی از حرم مطهر امام هشتم(ع) بیرون آمدم یکی از دوستانم را دیدم. گفتم: «کجا بودی؟ گفت: در جلسه دبیران دینی.»
پیش از انقلاب، شهید بهشتی و شهید باهنر که در آموزش‌ و پرورش مشغول به کار بودند؛ دبیران دینی را از سراسر کشور گلچین می‌کردند و در همایشی که هر سال برگزار می‌شد؛ از آنان دعوت به‌عمل می‌آوردند.
به هرحال آقای قرائتی در آن جلسه شرکت کرد. مدعوین همه دبیران دینی بودند و جنس کارشان با آقای قرائتی قرابت و نزدیکی داشت. ریاست این همایش هم به عهده شهید بهشتی، شهید باهنر و مقام معظم رهبری بود که در جایگاه مخصوص نشسته بودند.
قرائتی نامه‌ای برای شهید بهشتی ‌نوشت مبنی بر این‌که من هم جلسه‌ای هستم و روش آموزشی خاصی برای یاددادن علوم دینی و قرآنی به بچه‌ها دارم و می‌خواهم آن را برای دبیران دینی شرح دهم. آقای بهشتی که انسان منضبط و قانون‌مداری بود؛ موافقت نکرد و گفت که برای صحبت باید وقت قبلی می‌گرفتید. دستورجلسه ما مشخص و معین است و امکان چنین کاری وجود ندارد. قرائتی سپس نامه را به شهید باهنر نوشت. ترتیب اثری داده نشد. به شهید مطهری می‌نویسد. او قبول و بقیه را هم مجاب کرد که بگذارید ببینیم این شیخ چه می‌گوید؟
آقای قرائتی سپس اشاره کرد که حتماً باید تخته هم باشد. تخته هم مهیا کردند و آقای قرائتی چند برنامه شیرین کوتاه اجرا کرد. برنامه مورد استقبال حضار قرار گرفت و قرار شد ادامه دستورجلسه لغو شود تا آقای قرائتی بتواند بیش‌تر صحبت کند. پس از آن برنامه مقام معظم رهبری فرمودند: من در مسجدی نمازجماعت برپا می‌کنم که جوانان علاقه‌مند زیادی حضور دارند. از شما می‌خواهم تا زمانی که در مشهد حضور دارید جلسات درس خود را در این مسجد برگزار کنید. آقای قرائتی هم که به آرزوی خود رسیده بود، قبول می‌کند و جلسات درس خود را این بار به جای کاشان در مشهد مقدس برپا می‌کند و شب‌ها نیز میهمان مقام معظم رهبری است.
این حرکت ناشی از عشق است. یک سوز و شعله‌ای در درونش زبانه کشیده که او را به سمت این گونه جلسات هدایت کرده است. معتقد بود این آیین را باید به زبانی که جوانان درک می‌کنند به این نسل منتقل کرد. صبر نمی‌کند کسی او را برای جلسه یا همایش دعوت کند. خودش می‌رود. این نخستین آشنایی او با شهید مطهری است.
شاید یک‌سال از این واقعه نگذشته بود که شهید مطهری تصمیم می‌گیرد هفته‌ای دو بار به قم بیاید و برای طلبه‌ها کلاس درس دایر کند. آقای قرائتی هم در آن کلاس‌ها حاضرمی‌شود. پس از خاتمه درس از شهید مطهری تقاضا می‌کند شما که باید چند روزی را درقم بمانید به منزل ما بیایید تا در خدمتتان باشم و این گونه است که میزبان این استاد بزرگ می‌شود. در همان فواصلی که استاد شهید مطهری در منزل قرائتی حضور داشتند مرتب و پی‌درپی در تیررس پرسش‌های او قرار می‌گیرد. قرائتی این فرصت‌ها را از دست نمی‌دهد و به‌خوبی از آن‌ها بهره می‌گیرد و پاسخ تمام پرسش‌هایی را که عنوان کرده است را در دفترچه‌اش یادداشت می‌کند. بعد به این مسئله توجه نشان می‌دهد که آقای مطهری در طول مسیر تهران تا قم هم تنهاست. پس بهتر می‌بیند در این مسیر هم ملازم شهید مطهری باشد.
در طول مسیر هم با شهید مطهری بحث و تبادل نظر می‌کند و زمانی که به شاه عبدالعظیم می‌رسند؛ از ماشین پیاده می‌شود و دوباره به قم بازمی‌گردد. این خصلتی است منحصربه فرد که در امثال قرائتی می‌توان یافت.
لابد همین آشنایی است که منجر به حضور ایشان در برنامه‌های تلویزیونی می‌شود.
زمانی از پیروزی انقلاب اسلامی ایران سپری نشده بود که شهید مطهری، قرائتی را فرامی‌خواند و از او برای اجرای برنامه‌ای تلویزیونی دعوت می‌کند. می‌گوید: «آقای قرائتی، من سفارش شما را به تلویزیون کرده‌ام. باید خود را آماده کنید.» از این‌جا خود قرائتی می‌گوید:« من پیش آقای قطب‌زاده ریاست وقت رادیو و تلویزیون رفتم. گفتم: «برای ضبط و اجرای برنامه آمده‌ام.» او گفت: «تلویزیون جای آخوندجماعت نیست. جای آخوند در مسجد و پای منبر است. تلویزیون جای هنرمندان است.» او گفت: «فقط تصاویر امام و آیت‌الله طالقانی را از تلویزیون پخش می‌کنیم و هیچ آخوند دیگری را راه نمی‌دهیم.» گفتم من هم هنرمندم. هنرمندان را در تلویزیون جمع کن و من دو ساعت صحبت می‌کنم تا بخندند؛ آن هم با حرف حساب نه با حرف‌های طنز و فکاهی. دیگران برای خنداندن مردم از هر طنز و کلامی استفاده می‌کنند؛ ولی کار من این‌جور نیست. قطب‌زاده هم از اشخاص دعوت ‌کرد و من برای آن‌ها دو ساعتی حرف زدم و آن‌ها را به نشاط و وجد آوردم. به هرحال او مانع اجرای برنامه من شد و شرط گذاشت که به شرط آن‌که لباس‌های روحانی‌ات را درآوردی و کت و شلوار بپوشی می‌توانی برنامه اجرا کنی. من هم گفتم اگر برنامه‌ای اجرا کنم با همین لباس اجرا می‌کنم.»
چه اصراری بوده که حضور معمّمین در تلویزیون کم‌رنگ باشد؛ چنان‌که حضور آقای قرائتی را منوط به نپوشیدن لباس روحانیت عنوان می‌کند؟
باید به سوابق قطب‌زاده مراجعه کرد. باید ببینیم چه دیدگاهی نسبت به روحانیان داشته است. ولی به هرحال کار قرائتی در تلویزیون با فشاری که شهید مطهری به قطب‌زاده می‌آورد؛ شروع می‌شود و این بار برخلاف کلاس با مخاطب میلیونی.
او به اجرای برنامه‌هایی می‌پردازد که روزگاری همان‌ها را در کاشان اجرا می‌کرد و چون برنامه‌هایش استحکام و استدلال داشت و برای هر حرفش سندی ارائه می‌کرد؛ مورد توجه قرار گرفت. البته خیلی او را اذیت کردند. از قم هر هفته به تهران می‌آمد تا برنامه‌هایش را ضبط کند؛ ولی در برنامه‌هایش تا آن‌جا که می‌شد کارشکنی می‌کردند. حتی بعضی از وقت‌ها فیلم‌بردارها از میان زنانی بودند که حجاب نداشتند. این مسئله مربوط به اوایل انقلاب است که وضعیت حجاب به شکل امروز نبود. آقای قرائتی به ایشان می‌گفت حداقل آن زمانی که فیلم‌برداری می‌کنید روسری سرتان کنید. من داشتم از قرآن می‌گفتم. ولی آن‌ها مراعات نمی‌کردند.
با این حساب شما در ضبط برنامه‌ها همه موارد را از نزدیک مشاهده می‌کردید؟
فکر نمی‌کنم بیش از من کسی در برنامه‌های ایشان حضور داشته است. همیشه از گوشه فضای برنامه بر کل مجموعه نظارت داشتم- تا سال 1378 به‌طور کامل در ضبط برنامه‌های "درس‌هایی از قرآن" هم در تهیه محتوا و هم در نظارت ضبط حضور داشته‌ام.
در اوایل انقلاب جنبه ترجیح تعهد اشخاص به تخصصشان در نظام اسلامی می‌چربید و اکثر افراد با رسانه‌ها و کارکرد آن آشنا نبودند. خیلی‌ها بعداً به‌خوبی کسب تجربه کردند و تخصص را نیز بر تعهدشان افزودند. عامل جذابیت برنامه "درس‌هایی از قرآن" خود آقای قرائتی است. چرا اقدامی برای رسانه‌ای‌تر کردن این برنامه نکردید؟ "درس‌هایی از قرآن" تنها یک منبر تلویزیونی است. چرا از جنبه منبری آن نکاستید و جنبه تلویزیونی آن را تقویت نکردید؟
چرا درصدد آن بودیم و جلسات بسیاری هم با عوامل برنامه برگزار کردیم. برداشتم این است که کم‌لطفی از طرف دوم صورت گرفت. این نیاز را ما به‌خوبی احساس می‌کردیم. نظرسنجی‌های تلویزیونی هر سال صورت می‌گیرد و موضع مخاطبان مشخص می‌شود؛ این‌که هر برنامه چقدر بیننده دارد؛ علّت دیدن یا ندیدن برنامه‌ها چیست..
قبلاً هم اشاره کرده‌ام که در دهه هفتاد یک مقدار از بیننده‌های برنامه آقای قرائتی کم شد. پس از بررسی به این نتیجه رسیدیم که باید کاری صورت دهیم. می‌دانستیم باید نوعی خلاقیت و نوآوری در رسانه را مطرح کنیم؛ ولی رسانه همکاری چندانی برای این مسئله از خود نشان نداد.
گروه‌های معارف صدا وسیما از ضعیف‌ترین گروه‌های تلویزیونی هستند؛ چه به لحاظ فنی و چه به لحاظ جذب اعتبار.
بیش‌تر برنامه‌های معارف در رده جیم و دال قرار دارد و به‌ندرت برنامه‌های گروه معارف رده الف می‌گیرند؛ مگر سریال‌های تاریخی و مذهبی سنگین مثل سریال امام علی(ع). به‌ندرت برای موضوع دینی خرج سنگینی صورت می‌گیرد. لذا ارزان‌ترین برنامه این است که میکروفن را بگذارند جلوی یک کارشناس دینی و او هم در آن به‌صورت متکلم‌وحده حرف بزند. به فرض مثال الان ماه محرم است؛ پس من درخصوص امام حسین(ع) و صفات و ایثار و اندیشه و شهادتش صحبت می‌کنم.
خوب این‌که یک برنامه رادیویی خواهد شد.
بله، ولی دست‌اندرکاران رسانه دیر به بلوغ می‌رسند. اگر در دهه 1360 این حرکت را عملی می کردند؛ وقتی آقای قرائتی به سن بالا هم می‌رسید می‌توانستند از نوآوری‌هایش استفاده کنند. مشاهده می‌کردند که قرائتی نوآوری دارد و برای اجرای برنامه‌هایش هم ابتکار به خرج می‌دهد. از فن ‌بیان خوبی هم برخوردار است و با مخاطب خیلی سریع ارتباط برقرار می‌کند.
پس تنها کاری که می‌دانستند باید انجام بدهند این بود که دوربین را بفرستند. انتخاب مکان تصویربرداری(لوکیشن)، موضوع و محتوای سخنرانی همه از مواردی است که به خود ایشان محول شده بود.
بابت این همه سختی و مرارتی که ایشان در طول این سه دهه داشته آیا مبلغی هم از صدا و سیما دریافت کرده است؟
خیر، هیچ دستمزدی دریافت نکرد. من فکر می‌کنم کوتاهی از رسانه بود. یک روز آمدیم و دیدیم خیلی دیر شده است و نمی‌شود او را تغییر داد. در دهه شصت جوان‌تر بود و پیشنهادات را زودتر می‌پذیرفت. در دهه هفتاد به خاطر سنش تحرک کم‌تری داشت و بیش‌تر در برنامه‌هایش می‌نشست و صحبت می‌کرد.
اگر به فکر می‌افتادیم؛ می‌توانستیم از تکنولوژی بهره‌مند شویم و از سایر دستگاه‌های رسانه‌‌ای استفاده می‌کردیم. متأسفانه این کارها انجام نشد. امسال در آخرین نظرسنجی‌هایی که صورت گرفته تعداد بیینده‌های برنامه “درس‌هایی از قرآن” از برنامه‌های دیگر روحانیان بیش‌تر است.
خود من این مطلب را در یک سایت اینترنتی خواندم که قرائتی به‌رغم دارا بودن موقعیت خوب اجتماعی و سیاسی و نفوذ در بین مقامات حکومتی هیچ گاه از کسی نخواست که امکانات بیش‌تری در اختیارش قرار دهند. هیچ کس را هم واسطه برای چنین کاری نکرد. او اهل این مسائل نبود. وقتی هم قضیه پاک‌شدن نوارها را فهمید خیلی ناراحت شد. در خود رسانه هم کسانی بودند که موافق ادامه برنامه‌های ایشان نبودند. می‌گفتند چرا باید او به مدت سی سال برنامه‌ای ثابت در صدا و سیما داشته باشد؟ حتی یک‌سال در زمان ماه مبارک رمضان برنامه را قطع کردند.
در آن زمان هنوز بنیانگذار جمهوری اسلامی زنده بودند؛ ایشان اعتراض کردند و برنامه از سر گرفته شد.
به لطف خدا در طول سه دهه حیات این برنامه، وقفه‌ای در آن ایجاد نشده است و شب ‌جمعه‌ای نیست که “درس‌هایی از قرآن” پخش نشود. علاوه براین‌ها حضور قرائتی در جبهه‌های نبرد، ستاد اقامه نماز، ستاد زکات، ستاد امربه‌ معروف، ستاد نهضت سوادآموزی، برنامه آیینه وحی و مواردی از این قبیل زحمات زیادی است که در طول سال‌های خدمت متحمل شده است. در زمان خاموشی‌های ناشی از جنگ بود که گفت باید یک بار قرآن را به زبانی ساده برای مردم بیان کنیم. با کسانی که کارهای قرآنی انجام داده بودند مشورت کردیم. مرحوم”سید جعفرشهیدی” را خدا رحمت کند؛ به منزلش رفتیم؛ کتاب‏خانه‌ای منحصربه‌فرد داشت. یک فانوس کوچک جلویش روشن بود و داشت مطالعه می‌کرد. با او به نتایج خوبی در این زمینه رسیدیم. با سایر علما مثل آیت‌الله مکارم شیرازی هم مشورت کردیم. می‌خواستیم بدانیم چه کاری باید بکنیم و چگونه می‌شود قرآن را وارد زندگی مردم کرد. پانزده، شانزده سال طول کشید تا یک دوره قرآن به‌طور کامل از رادیو پخش شد. پروژه بسیار عظیمی بود. خوشبختانه همه این برنامه‌ها ثبت و ضبط شده است.
الان قرائتی در منزل خودش هم دوربینی کار گذاشته و به‌رغم خستگی‌ها و مشغله‌های فراوانی که دارد؛ چهار پنج جزء قرآن را به‌صورت صوتی و تصویری ضبط کرده است. این‌ها را در اختیار شبکه‌های مختلف سیما قرار می‌دهد تا از آن‌ها استفاده کنند.
او اعتقاد دارد اگر یک شبکه این کار را انجام بدهد آن را در اختیار و انحصار خود قرار می‌دهد. چون در بین شبکه‌های تلویزیونی رقابت شدیدی هم حکم‌فرماست. قرائتی دنبال حقوق مادی و معنوی اثرش هم نیست. برای ایشان این‌ها حکم یک برنامه ضبط‌شده قرآنی است که باید برای مردم پخش شود.
همان سوز و عشق درونی که در سال‌های دهه پنجاه در درونش شعله می‌کشید، هنوز خاموش نشده است. همان عشق وجود دارد. عشقی که می‌گوید باید این‌ها را در اختیار مردم بگذارم.
این‌ها همه از جمله علل محبوبیت آقای قرائتی است که شما به بعضی از آن‌ها اشاره کردید. حالا اگر خاطراتی هست که مردم عادی کم‌تر از آن با خبرند برای ما بازگو کنید.
از خاطرات یکی این‌که ایشان عازم جبهه بودند[من همراه ایشان نبودم] از تهران حرکت کردند و به همدان رسیدند و شب را میهمان آیت‌الله موسوی همدانی بودند. شب را آن‌جا قصد اقامت داشت تا فردا به‌سمت خوزستان حرکت کند. پیرمردی آمد خدمت او و گفت من پدر دو شهیدم. به جای آن‌که در خانه امام جمعه همدان باشی، میهمان ما باش. آقای قرائتی قبول می‌کند و به منزل پدر آن دو شهید می‌رود. در همین حین که او مشغول صحبت با پدر دو شهید است؛ مردی نفس‌زنان خودشان را وسط اتاق پذیرایی انداخت. دهه شصت بود و زمانی که بحث ترور شخصیت‌ها قوت داشت. آن مرد نفس‌زنان رو به قرائتی می‌کند و می‌گوید: شنیدم که به محل ما تشریف آوردید، خیلی خوشحال شدم و بعد هم رو به صاحب‌خانه کرد و از بابت عملی که سرزده بود عذرخواهی کرد. گفت: من هم پدر شهیدم. اگر اجازه می‌دهید من هم از خصوصیات فرزندم بگویم. او ادامه می‌دهد که فرزند من معلم بود. روزی دم در مسجدی ایستاده بود کسی برعلیه انقلاب سخن می‌گفت. بحثش هم درخصوص گرانی، وضعیت سوخت و مشکلاتی بود که برای مردم پیش آمده بود.
پسرم می‌گفت: مرد حسابی برای انقلاب کلی هزینه شده و بسیاری شهید شده‌اند. حق نداری این گونه سخن برانی و آن شخص هم آب دهان روی صورت پسرم می‌اندازد. بچه‌های مسجد می‌آیند که او را کتک بزنند پسرم نمی‌‌گذارد و می‌گوید این مهم نیست، پاک می‌شود و با دستش آن را پاک می‌کند. پسرم بعدها به جبهه رفت و سرانجام هم به شهادت رسید. وقتی مطلب این پدرشهید به این‌جا می‌رسد ناگهان خودش هم می‌افتد و جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.
آقای قرائتی خیلی متأثر می‌شوند و به یاد این حدیث می‌افتد که معصوم(ع) می‌فرماید:«اگر کسی کار نیکویی انجام بدهد خداوند خبر آن کار خوب را به سایر مردم می‌رساند.»
ما باید به این خانه می‌آمدیم. این مرد هم باید می‌دوید تا بتواند خبر شهادت پسرش را به ما بگوید. من هم در تلویزیون آن را به سایر مردم خواهم گفت.
او به جبهه رفت و بازگشت و در اولین شب‌ جمعه‌ای که برنامه داشت این خاطره را بازگو کرد. صبح شنبه شخصی آمد و گفت من با آقای قرائتی کار دارم. در آن زمان رئیس دفتر و مسئول ملاقات‌های ایشان خود من بودم. یک بار پیرمردی خوش‌لباس و شیک‌پوش بود که خود را خرم معرفی کرد؛ صاحب کارخانجات صندوق نسوز خرم. وقت ندادم ولی به‌خاطر آن‌که زیاد اصرار می‌کرد. آقای قرائتی او را به حضور پذیرفت. وقتی ایشان را ملاقات کرد گفت من 11 فرزند دارم که هر کدام از موقعیت مالی و اجتماعی خوبی برخوردارند. برنامه چند روز پیش شما را دیدم و حکایت آن پیرمرد مرا به گریه واداشت. 80 سال از عمرم سپری شده ولی می‌بینم برای آخرتم هنوز کاری نکرده‌ام. آقای قرائتی گفت خوب می‌خواهی چه کاری انجام بدهی؟ گفت باغی دارم سمت ملارد که 17 میلیون تومان ارزش دارد. می‌خواهم بدون سر و صدا این باغ را به شما هدیه کنم.
آقای قرائتی پرسید شما خمس هم پرداخت کرده‌اید؟ گفت خیر. پس او را ترغیب کرد که باید خمس مالت را بدهی. اگر خیر دنیا و آخرت را می‌خواهی خمس مالت را پرداخت کن. فردا دوباره بازگشت و گفت آقای قرائتی من هم می‌خواهم خمس مالم را پرداخت کنم و هم این‌که این باغ را به شما هدیه بدهم. آقای قرائتی گفت پدرم، کاری کن که پشیمانی نداشته باشی. قرائتی امروز خوب است شاید فردا بد شود. بعد می‌زنی به سر و صورتت و می‌گویی سال‌های سال کار کردم و عاقبت به آخوندی دادم که این گونه از کار درآمد. برای آن‌که پشیمان نشوی بیا و باغت را وقف کن. وقف معلمانی که در آن قرآن به شاگردان بیاموزند. خلاصه رفت و روز سوم آمد و گفت دیشب خواب دیدم سرتاسر باغ من را کلاس‌های قرآن احاطه کرده، این سند باغ من. هر آن‌چه را که صلاح می‌‌دانید انجام دهید. الان بیش از بیست سال است که آن‌جا وقف است و در آن قرآن و معارف اسلامی به معلمان می‌آموزند تا شیوه‌های جدید را فرابگیرند و به شاگردان انتقال دهند.
خرم گفت خوب حالا خمس مالم را هم حساب کنید. آقای قرائتی این کار را به کسی دیگر که از علمای قم بود ارجاع دادند. همان روز به‌سمت قم عزیمت کردیم. آقای قرائتی برای صرف ناهار ما را به منزلش دعوت کرد. ما هم قبول کردیم. ناهار، نان و ماست و لبو تهیه کرد- غذایی است که کاشانی‌ها می‌خورند. خرم از این غذا در طول زندگی‌اش نخورده بود. خیلی با هم خندیدیم. پس از آن به‌سمت قم رهسپار شدیم. پیش آن عالم رفتیم. او خمس مالش را حساب کرد. مبلغ زیادی شد؛ می‌خواست چک بدهد، آقای قرائتی گفت نقد بدهی بهتر است چون شاید فردا به رحمت خدا رفتی و چکی که کشیده‌ای را پرداخت نکردند. خرم قبول کرد. خمس مالش را هم داد و تسویه کرد.
ماهی گذشت. از منزل آن عالم مبلغ پنجاه‌هزارتومان برای آقای قرائتی فرستادند. ایشان هم پس فرستاد و گفت اگر می‌خواستم پولی بگیرم خوب باغ را برای خودم برمی‌داشتم. دوباره پول را پس فرستادند.
این رسم است که چنین کاری بکنند؟
بله، رسمی است در حوزه که وقتی یک روحانی کسی را برای خمس معرفی می‌کند؛ مبلغی را هم به خود او می‌دهند. چون همان‌گونه که مستحضرید هزینه روحانیان از همین وجوهات تامین می‌شود. البته بعضی مراجع سخت‌گیرتر هستند و چنین کاری نمی کنند.
خلاصه پول را قبول کرد و می‌خواست راه‌حلی برای خرج‌کردن آن پیدا کند. حقوق من در آن زمان ماهی دوهزارتومان بود.
حین قدم‌زدن در قم آقای طباطبایی را دیدیم. ایشان آمدند و با آقای قرائتی دست دادند و روبوسی کردند. آقای قرائتی پرسیدند: «کجا هستید که خبری از شما نداریم؟» گفت: «من در برزیل هستم. پرسید آن‌جا چه کاری می‌کنی؟» گفت: «شنیدم آن‌جا ده میلیون نفر مسلمان دارد. من هم عهد کردم با خدای خودم و رفتم. ابتدا زبانشان را آموختم. آن‌جا قبرستان، غسالخانه، مسجد و کشتارگاه نداشت. قرار گذاشتم خودم را وقف مردم آن‌جا بکنم. زمینی با کمک سفارت ایران گرفتم. دورش را محصور کردم و گفتم این مسجد است؛ اما تا یک ماه کسی برای نماز نیامد. نمازجماعتی در کار نبود و من به‌صورت فُرادی در آن مکان به نماز می‌ایستادم. وقتی ایستادگی کردم سیل جمعیت حرکت کرد. مسجد ساختند، رادیوی مستقل به‌راه انداختند. حتی سه‌ کیلو طلا برای جبهه‌های جنگ ایران با عراق اهدا کردند و به مسیحیانی که سیل، خانه و ‌کاشانه‌شان را از بین برده بود کمک کردند. آقای قرائتی گریه کرد و گفت مُبلّغ واقعی تو هستی نه من که در تلویزیون برنامه دارم. گفت: «می‌خواهم در ثواب کارهایت شریک باشم.» سپس قیمت بلیت را پرسید. آقای طباطبایی گفت: «سی‌هزارتومان.» این مبلغ را به او داد. پس از صحبت‌های چندی خداحافظی کردند. یک‌سال گذشت. باز هم به اتفاق آقای قرائتی در قم بودم، کارمان که تمام شد، شب رسید و مغازه‌های اغذیه‌فروشی تعطیل شدند. به‌دنبال جایی برای خرید غذا می‌گشتیم که از ته کوچه‌ای چراغانی توجه‌مان را جلب کرد. گفتیم حتماً آن‌جا شامی هست که به ما بدهند. تا رسیدم به در خانه سلام و احوالپرسی کردند. تا داخل شدیم، آقای قرائتی گفت ما نه فامیل عروس هستیم و نه فامیل داماد، فقط گرسنه‌ایم. دستور دادند ما را به اتاقی هدایت و پذیرایی ویژه‌ای هم به عمل بیاورند؛ چون آقای قرائتی را کاملاً می‌شناختند. وارد اتاق که شدیم دیدیم آقای طباطبایی در آن‌جا نشسته است. گفتم:«کی آمده‌ای؟» پاسخ داد:«دیشب.» آقای قرائتی گفت:«چه خبر؟» پاسخ داد: «یکی از کارهای من این بود که 55 مسیحی را مسلمان کرده‌ام. از جمله یک استاد دانشگاه که فراوان از او خواستم که به اسلام تمایل پیدا کند. او مریض شد و وقتی در بیمارستان به ملاقاتش رفتم گفتم نمی‌خواهی مسلمان شوی؟ گفت چرا؛ چه کاری باید انجام بدهم؟ گفتم ساده است، باید شهادتین بگویی. وقتی شهادتین را بر زبان جاری کرد، فوت شد. یعنی اولین لحظه مسلمان‌شدنش با آخرین لحظه عمرش تقارن یافت.»
گویا آقای قرائتی سفرهای زیادی به خارج از کشور داشته‌اند.
بله، وقتی به اتفاق به اروپا رفتیم تازه فهمیدم محبوبیت جهانی ایشان چه‌قدر است. استقبال از او در کشورهای آلمان، اتریش، سوئد و فرانسه بسیار زیاد بود. با استقبال خوبی که از او به‌عمل آمد؛ شب‌های احیاء را در پاریس بودیم.
در آلمان جایی بود که مطبوعات آن‌جا نوشتند: « مبلّغی که بیش از بیست سال با گچ و تخته مخاطب خود را نگه داشت است». شیرین‌ترین خاطره سفر به اروپا در اتریش بود. حدود سال‌های هفتاد در ماه رمضان بودیم که با استقبال سفیر ایران وارد وین شدیم.
این سفر تحت چه عنوانی صورت گرفته بود؟
سفر، ویژه تبلیغ در ماه مبارک رمضان بود. پس از استقبال، سفیر ایران شروع کرد به صحبت تا اطلاعات جامعی از مردم و کشور اتریش را برای ما بازگو کند. در همین حین آقای قرائتی صحبت او را قطع کرد و پرسید کار ما از کی شروع می‌شود؟
سفیر گفت برنامه شما از دوشنبه شروع می‌شود. باید اطلاع‌رسانی کنیم. ایشان گفت پس سه روزی ما این‌جا بیکار خواهیم بود. سفیر عنوان کرد: «حاج آقا، این‌جا قم نیست که یک قد قامت‌‌الصلوه بگویی و هزارنفر آدم جمع شوند.»
آقای قرائتی پاسخ داد من خودم کارم را بلدم. درحین حرکت در خودرویی که بودیم گلدسته‌ای از دور پیدا شد. پرسید این‌جا کجاست، سفیر گفت این مسجد وهابی‌هاست و هیچ تفاهمی هم با ما ندارند. از هر دری هم که وارد شدیم تعاملی صورت نگرفته است. آقای قرائتی گفت شما ما را این‌جا پیاده کنید و دو ساعت دیگر برگردید. پیاده شدیم و در زدیم. کسی در را باز کرد. گفتیم با امام جماعت کار داریم. به داخل دعوت‌مان کرد. شخصی آمد سلام و احوالپرسی کردیم. آقای قرائتی گفت من معلم قرآن هستم؛ آیا جایی تخته دارید من طرحم را بیان کنم؟ ما را به یک کلاس راهنمایی کردند. ایشان رفت پای‌تخته و با یک عربی شیرین و قابل فهم - که بیش‌تر آن را آیه‌های قرآن تشکیل می‌داد- عنوان‌هایی از دروس خود را ارائه داد. آن شخص خیلی خشنود شد. حتی انگشتری خودش را هم به رسم هدیه به آقای قرائتی داد؛ بعد گفت امکان دارد در جمع نمازگزاران ما هم شرکت کنید؟ قبول کردیم و قرار آن را هم گذاشتیم. وقتی ماجرا را برای سفیر تعریف کردیم؛ خیلی تعجب کرد. گفت:«اشخاص سرشناس مذهبی معروفی از ایران با آن‌ها گفت‌وگو کرده‌اند، ولی هیچ نتیجه‌ای حاصل نشده، شما چگونه این کار را انجام دادید؟ اگر این‌قدر مطمئن هستید ترک‌ها هم در این‌جا مسجدی دارند.»
فردای آن روز به مسجد ترک‌ها رفتیم. هنگام نماز بود. جماعت زیادی هم حضور داشتند. آقای قرائتی در فرصت زمانی کوتاهی با امام جماعت آن‌جا صحبت کرد. نمی‌دانم چه گفت ولی دیدم امام جماعت بلند شد و به حاضران و نمازگزاران گفت:«امروز میهمان عزیزی در جمع خود داریم که از او می‌خواهم دقایقی را برای شما صحبت کند.» سفیر گفت: «آیت‌الله جوادی آملی، آیت‌الله حائری شیرازی و آیت‌الله مهدوی کنی هم به این‌جا آمدند ولی این‌قدر سریع به تعامل نرسیده‌اند.»
آلیاژ آقای قرائتی یک آلیاژ خاصی است. کم‌تر کسی می‌تواند مثل او رفتار کند. سفیر گفت جایی دیگر هم هست که محل استقرار شیعیان اتریش است. مسئول آن‌جا فردی است که سه تا لیسانس دارد. ایشان در سال‌های نخستین انقلاب آمد به سفارت و پرسید انقلاب ایران چیست؟ یکی از کارکنان سفارت‌خانه هم یک قرآن و یک عکس از امام به او می‌دهد و می‌گوید انقلاب ما این است. کتاب ما قرآن و الگوی ما امام‌خمینی است. او سه سال درخصوص قرآن و امام خمینی تحقیق می‌کند و بعد هم مسلمان می‌شود. شیعیان اروپایی را در این‌جا متمرکز می‌کند. البته شیعه کشورهای هندی، پاکستانی و یا آفریقایی به وفور در اروپا دیده می‌شوند؛ ولی این‌که خودشان اروپایی باشند خیلی مهم است.
آقای قرائتی در جلسه‌ای با آن‌ها در حضور مترجم صحبت کرد. این شخص که “محمد لنسل” نام داشت عنوان کرد برنامه‌های ما از پیش‌تعیین‌شده است. می‌توانیم امکان این را بدهیم که ایشان ده دقیقه در فواصل بین برنامه‌های ما صحبت کنند. ده دقیقه به بیست دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت و چند شب ویژه سخنرانی منتج شد. آن‌ها جلسات هفتگی داشتند؛ دوربین آوردند و برای کسانی که حضور نداشتند برنامه را ضبط کردند. سفیر خیلی تعجب کرد و مانده بود که آقای قرائتی چه جاذبه‌ای دارد؟ بعدها لنسل به ایران آمد و در این‌جا هم او را ملاقات کردیم. در فرانسه از موزه لوور دیدن کردیم. خود ایشان به کانادا و آمریکا هم مسافرت داشته است. در ماه مبارک رمضان سال گذشته در آمریکا حضور داشت و می‌توانم بگویم از نیمی از کشورهای جهان دیدن کرده است.
با وجود این همه استاد و شاگردی که ایشان داشته است، طبیعی است که برای رسیدن به چنین جایگاهی همواره به کنکاش و تتبع در آیات قران مشغول است. شما اطلاع دارید که در این میان، نقش چه کسانی پر رنگ‌تر است؟
چرا، به یاد دارم در یکی از مساجد کاشان که علمایی مثل آیت‌الله خراسانی و‌ آیت‌الله علم‌الهدی حضور داشتند. دانشمندی بود به نام آیت‌الله نجفی که تبحر بسیار زیادی در تفسیر قرآن داشت. ایشان در کاشان دو نوبت قرآن را به‌طور کامل تفسیر کرد. یک‌بار 16 سال و بار دیگر 14 سال طول کشید. کار سختی بود و استقامت الهی می‌طلبید. آقای قرائتی شخصاً می‌گفت یکی از کسانی که شیرینی و حلاوت قرآن را در کام من ریخت این عالم فرزانه بود. الان هم بعضی از کتاب‌هایش که حاصل از پیاده و تدوین آن نوارهاست موجود است.
احساس شما از مراوده و همنشینی با چنین شخصیتی چیست؟
من افتخار می‌کنم که در این مدت طولانی توفیق همکاری با ایشان را پیدا کردم. در اولین سال حضورمان در تهران، تمام روزهای هفته را از اذان صبح تا نیمه‌شب کار می‌کردیم. ایشان می‌گفت اکنون موقعیتی طلایی برای شیعیان مهیا شده و آن هم مرهون خون شهداست. باید تا جایی که وقت هست؛ معارف و مفاهیم قرآنی را به زبانی شیرین برای مردم بازگوکنیم. معلوم نیست این فرصت تا کی در اختیار ما باشد.
نکته مهم دیگر این‌که در طول این سال‌های طولانی خانواده‌های ما به دلیل اشتغالمان به کارهای این برنامه خیلی متضرر شدند و آسیب دیدند. ما فرصت رسیدگی به اوضاع و احوال همسر و فرزندانمان را کمتر پیدا کردیم. حالا درست است که آن‌ها هرگز زبان به شکایت نگشوده‌اند؛ ولی این اتفاق افتاده است. او سمبل و نمادی است برای آنان که عزم خود را جزم کرده‌اند تا به مردم خدمتی بکنند. ë

خداحافظ  

 

هستی شکل می کیرد 

به سادگی سلام 

و نیستی  

چونان بدرود بی‌هنگام

و آن‌گاه از دوران حسرت‌ها گریه‌ام می‌گیرد 

که نمی‌دانم 

تمام چیست؛ 

ناتمام کدام است...

انتظار 2

اشک ، انتظار ، عشق  

 

                      هنوز کافی نیست   

                                    

                                    برای اثبات به تو  

                           

باید مرد ........ 

 

    

    محمد حسین عباسی

                           

انتظار

صدای فریاد  

 

          صدای شلوغی بازار  

                       

و 

   

             کمی بوق که مدام در گوش است  

 

 

                                 آدم ها هرچه سریعتر می روند  

 

                                       هوا آلوده است  

 

                         به گزارش هواشناسی دیگر باران نمی بارد 

 

                                              هاج و واج ماندهام میان این همه بی نظمی 

 

و  

 

                خسته ام از این همه دروغ شهر  

 

                                مانده ام در این جواب سوال  

 

                                                پس کی می آید این بهار 

 

پس کی می شود تمام  

 

                 این ظلم و دروغ و جفا  

 

                      بیا ، بیا که نفس ها خراب شده است  

 

                                                      بیا که دنیا منتظر است  

 

و 

                                               زمین به انتهای خجالت خود رسیده است 

 

                                                          محمد حسین عباسی

مصاحبه چاپ شده در مجله سوره شماره ۳۵

گفت‌وگو با رضا برجی، عکاس حرفه‌ای جنگ/خلائى به نام شوخے‌هاى تصویرى جنگ

محمد حسین عباسی

 

رضا برجی رزمنده‌ای بود که اواخر جنگ به عکاسی و تصویربرداری پرداخت. همین علاقه او را واداشت تا پس از پایان جنگ تحمیلی از دیگر مناطق جنگی جهان عکاسی کند. او با حضور در چهارده جنگ و عکاسی از نبردهای خونین عنوان «رکورددار عکاسی جنگ در جهان» را یدک می‌کشد. بسیاری او را به‌عنوان عکاس جنگی می‌شناسند، ولی او خود را تصویربردار مستند معرفی کند. دوست و همرزم شهید آوینی وقتی در دفتر ماهنامه سوره حضور یافت، اشک در چشمانش حلقه زد، صدایش لرزید و ناخودآگاه به مرور شخصیت آوینی پرداخت. موضوع مصاحبه، ما را بر آن داشت تا از مسیر خود خارج نشویم و آن بحث را به روزگاری دیگر موکول کنیم. گفت‌وگوی ما با «رضا برجی» را در ادامه می‌خوانید:
جنگ که حادث شد چند‌ساله بودی و چه عکس‌العملی انجام دادی؟
انقلاب که شد، سیزده چهارده سال داشتم. هنوز جسارت حمل دوربین و عکاسی از تظاهرات را پیدا نکرده بودم. به‌طور دقیق بیست و ششم اسفند 59 عازم منطقه جنگ‌های نامنظم شهید چمران شدم. اواخر سال 60 از طریق جهاد به جبهه رفتم. اولین مسئولیتم حراست ستاد پشتیبانی تهران بود. حدود هجده سال داشتم و ستاد پشتیبانی حدود چهارده پانزده مقر را تحت پوشش داشت. شهید ناجیان این جسارت را به من داد و پرسید: «می‌توانی از عهدة این کار برآیی؟» گفتم: «بله.» تا سال 65 که رفتم لشکر سیدالشهدا (ع)،‌ مسئول تبلیغات لشکر سیدالشهدا در فاو بودم. شهید سعید جان‌بزرگی هم در لشکر ما حضور داشت. چند تا دوربین داشتیم که من با یکی از آن‌ها عکاسی کردم.
پیش از این هم عکس گرفته بودی؟
نه، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان محلّة جعفریه، نزدیک عباسیِ گمرک، یک مسابقه نقاشی برای نوجوانان برگزار کرده بود که جایزه‌اش دوربین بود، من هم کاغذ شیرینی (کاغذهای کاهی که آن زمان‌ها زیر و روی شیرینی‌ها می‌گذاشتند) برداشتم و به کمک همشیره‌ام روی آن نقاشی‌ای کشیدیم. البته من کپی نقاشی را کشیدم. مسئولان مسابقه فهمیدند، ولی در نهایت مرا برنده اعلام کردند و دوربین‌ را به من دادند. قیمت این دوربین شانزده تومان بود که همراه یک حلقه فیلم سیاه و سفید نصیب من شد.
با این دوربین چه کارهایی انجام دادی؟
دوربین ابتدایی بود. خیلی زحمت داشت تا بتوانی عکس خوبی با آن بگیری.
نیاز به کلاس و حضور در محضر کسانی که عکاسی را به‌طور حرفه‌ای انجام می‌دهند احساس نکردی؟
نه. چون وقتی دوربین دست گرفتم یک برگ A4 هم به من دادند که در آن، حساسیت فیلم، اعداد مرتبط با سرعت و دریچه دیافراگم و نوع نور موجود در مکان عکاسی درج شده بود. همین راهنمای من در عکاسی شد.
پس متوجه این نکته شدی که عکاسی هم به نوعی علم خاص خودش را دارد؟
بله، با آن دوربین از خانه، محله و فوتبال بچه‌های محل تا دربند عکس می‌گرفتم. در دربند بچه‌ها داشتند شوخی می‌کردند. دوربین از دستم افتاد و به داخل رودخانه غلتید. بدون آنکه بتوانم کاری بکنم، با حسرت آن را نگاه می‌کردم.
برگردیم به زمان جنگ. تا قبل از سال 65 که به عضویت بچه‌های روایت فتح درآیی، مشغول عکاسی بودی؟
تا سال 65 هرچه عکس گرفتم، بدون نام و امضا بود. بعد فهمیدم که باید عکس‌ها را به‌صورت فایل قابل دسترس درآورم. حدود چهل حلقه فیلم بود که وقتی چاپ کردم، داخل کاور قرار دادم و روی آن هم نوشتم: «رضا برجی ـ فاو» به این صورت آن‌ها را دسته‌بندی می‌کردم.
پس از سال 64 عکاسی جنگ را شروع کردی؟
به نوعی بله، دوربین را برداشتم و از یکی از هم‌رزمانم‌ ـ که متأسفانه نام او را فراموش کرده‌ام ـ راه و رسم عکاسی را یاد گرفتم. حدود یک سال عکاسی کار کردم و حدود چهل و پنج حلقه عکس گرفتم. همیشه دفترچه کوچکی همراه داشتم که در آن شمارة عکس و موضوع آن را ثبت می‌کردم. سال 65 هم که وارد مؤسسه روایت فتح شدم.
چگونه وارد شدی؟
کاملاً اتفاقی. در روزنامه کیهان آگهی‌ای درج شده بود که روایت فتح نیاز به نیرو دارد. من هم به خاطر مجروحیت دو ماه و نیم بود که در تهران به سر می‌بردم، مجروحیتی که در عملیات فاو گریبانم را گرفت. ترکش شدیدی به من اصابت کرد و موج شدیدی مرا دربر گرفت، شیمیایی هم شدم. آمدم تهران دو سه ماه در منزل بستری شدم و خاطرات جنگ را به رشتة تحریر درآوردم.
در روزنامه کیهان آن آگهی را دیدم و شرایط عضوگیری روایت فتح را خواندم. فردای آن روز به دفترشان رفتم که در خیابان فلسطین بود. مهدی همایون‌فر، مسئول آن زمان روایت فتح، با من مصاحبه و گزینش را انجام داد و در آخر گفت: «شمارة تلفن شما را داریم. چنانچه پذیرفته شدید خبرتان می‌کنیم.» فهمیدم مورد قبول قرار نگرفته‌ام. روز بعد دوباره به دفتر روایت فتح رفتم. خاطراتم را همراه چند عکس برداشتم تا به آن‌ها نشان بدهم.
وارد مؤسسه که شدم، دیدم آقا مرتضی مشغول مصاحبه‌ برای گزینش است. نوبت من که رسید، گفتند: «بفرمایید داخل.» رفتم داخل و جلوی آقا مرتضی نشستم. گفت: «تا حالا چه کارهایی کرده‌ای؟» من هم خاطرات و عکس‌ها را به او دادم.
نگاه کرد و خواند و تقدیر کرد. گفت: «چرا می‌خواهی در روایت فتح مشغول به کار شوی؟» گفتم: «دیگر توان جنگیدن و رانندگی ماشین‌های سنگین و لودر را ندارم.» واقعاً دیگر نمی‌کشیدم که به‌عنوان رزمنده در جبهه حضور داشته باشم. به آقا مرتضی گفتم: «من دیروز هم برای مصاحبه آمدم، ولی فکر کردم مصاحبه‌کنندة قبلی نام مرا حذف کرده است. امروز این مدارک را آورده‌ام.»
گفتند: «بسیار خ‍ُب خبرتان خواهیم کرد.» برگشتم منزل. دو سه هفته‌ای نگذشته بود که خبر دادند و من هم به روایت فتح رفتم. آموزش‌های فشردة یک‌ماهه را گذراندم. در اردوگاه منظریه آموزش‌ فیلم‌سازی گذاشتند. دو هفته آنجا بودیم. دو هفته هم تلویزیون. یادم هست ایام ماه مبارک رمضان بود.
آقا مرتضی مبانی تصویری درس می‌داد. مصطفی دالایی فیلم‌سازی و آقای صمدی صدابرداری تدریس می‌کرد. شخص دیگری هم استاد عکاسی بود.
پس از این دوره، مأموریت من این شد. باید برای هفتة درخت‌کاری می‌رفتم شمال.
روایت فتح متعلق به جهاد بود. آقا مرتضی و اکیپ او کارهایی را که مربوط به جهاد بود، پوشش تصویری می‌دادند. یک برنامه هم برای جنگ کار می‌کردند. جهاد هم به آقا مرتضی می‌گفت: «شما حقوق‌بگیر ما هستید، باید همراه دیگر کسان جهادی روی بلدوزرها کار کنید.» ما هم هروقت به آنجا می‌رفتیم، از کارهایی که توسط ماشین‌های راه‌سازی جهاد انجام می‌شد فیلم می‌گرفتیم که از دست ما شاکی نباشند.
بچه‌های روایت فتح، یک گروه جهادی بودند؟
کاملاً خیر، بچه‌های سپاه، جهاد و تلویزیون بودند، ‌به انضمام یک گروه دیگر. سه گروه برای جنگ کار می‌کرد و یک گروه به بازتاب کارهای جهاد سازندگی در روستاها می‌پرداخت. آن زمان چون هفتة درخت‌کاری بود، به من گفتند: «برای این هفته باید هر روز برنامه داشته باشیم.» پس از آن بود که دستیار فیلم‌بردار شدم. کارم را در روایت فتح با موضوع جنگ، شروع کردم. دوربین عکاسی داشتم که بعضاً عکس هم می‌گرفتم. دو سال از این قضیه گذشت و من، هم عکاس بودم هم دستیار فیلم‌بردار. حدود سه ماه از آخرین نقطة مرزی ـ در غرب ـ تا مرز خسروی ـ برای جهاد عکاسی کردم. سه ماه هم برای گروه شب خاطرات جنگ عکاسی کردم. از بالا تا پایین در یک مسیر دو هزار کیلومتری عکس گرفتم و همة نقاط را ثبت کردم. در این منطقه جهاد هر استانی به‌صورت مستقل فعالیت می‌کرد. جهاد لرستان،‌ جهاد تهران و... هرکدام از این‌ها هم مقرّّی داشتند.
و یک کار عکاسی مفصل هم از داخل این مقرها انجام دادم.
چرا از این مقرها عکس می‌گرفتی؟
از نیروهایی که در این ب‍ُنه‌ها وجود داشتند، عکس‌برداری می‌کردم. ب‍ُنه در واقع مقر و جاهایی است که ادواتی مثل لودر و بولدوزر را در آن جای می‌دهند. می‌خواستند برای هرکدام از این مقرها شناسنامه درست کنند. مثلاً این پرونده شناسنامة جهاد لرستان است. پرونده شامل اطلاعات لجستیکی، آماری و عکس بود. این جهادگران با لودر یا بولدوزر در خط مقدم حضور می‌یافتند تا خاک‌ریزهای خط مقدم را سامان بدهند. من هم در حال کار کردن آن‌ها، عکس می‌گرفتم. با اینکه سابقة حضور و عکاسی از این لحظه برای بچه‌های جهاد فراهم نمی‌شد و حتی تلویزیون هم کمتر این موارد را نشان می‌داد، ولی برای اولین بار این حرکت را انجام دادم.
می‌توانیم اذعان کنیم چنین حرکاتی به سوق دادن شما به عکاسی جنگ مؤثر بود.
بله، خیلی هم مؤثر بود. کار عمدة عکاسی من در دفاع مقدس همین بود، ثبت صحنه‌های بچه‌های جهاد در جنگ، به انضمام کارهایی که در مناطق مختلف جبهه انجام می‌دادند. به‌جز این، ثبت وقایع جنگ از دریچه دوربین روایت فتح هم بود. چون تا پایان جنگ به‌عنوان دستیار فیلم‌بردار و عکاس در مناطق جنگی حضور داشتم.
در روایت فتح دستیار چه شخصی بودی؟
فیلم‌برداری به طریقه شانزده‌میلیمتری انجام می‌شد. در اولین کارم که مربوط به هفته درخت‌کاری می‌شد، دستیار آقای اخوان بودم. بعد از آن دستیار محمد صدری، قاسم‌ بخشی، مصطفی دالایی و مرتضی رضاخانی شدم. پس از آن خودم فیلم‌برداری می‌کردم.
در این زمان جنگ پایان یافته بود یا هنوز ادامه داشت؟
اواخر دورة جنگ آقایان اخوان، خسرو دانه‌پاش و مصطفی رضاخانی کارهای جهادی می‌کردند. محمد صدری، مصطفی دالایی و قاسم بخشی هم به فیلم‌برداری جنگ مشغول بودند. من با آن‌ها کار جنگ می‌کردم. ده یازده ماه قبل از پایان جنگ بود.
به‌عنوان رزمنده رفتی جبهه و پس از آن در مسیری قرار گرفتی که در نهایت فیلم‌بردار و عکاس جنگ شدی. پس از اینکه صحنه‌های جنگ را از پشت لنز دوربین می‌دیدی، حسرت زمان‌هایی را نخوردی که چرا آن لحظه‌ها را ثبت نکرده‌ای؟
به‌جز مواردی که گفتید، حسرت چیزهای دیگری را هم می‌خورم. این دو سال آخر جنگ که فیلم‌برداری می‌کردم، باید عکاسی را کنار فیلم‌برداری خیلی جدّی می‌گرفتم. بعد از جنگ تحمیلی در جنگ‌های دیگری حضور داشتم، سعی کردم اشتباهات گذشته‌ام را تکرار نکنم.
در کدام جنگ‌ها حضور داشتی؟
کردستان عراق، افغانستان، جنگ‌های داخلی تاجیکستان،‌ کشمیر پاکستان، ‌کشمیر هند، چچن، جنگ قره‌باغ بین آذربایجان و ارمنستان، بوسنی، کوزوو، جنگ اول خلیج فارس،‌ جنگ لبنان و اسرائیل (جنگ سی و سه روزه) از سال 72 تا 85 یازده بار به لبنان رفتم که آخرین بار، همین جنگ سی و سه روزه بود، جنگ سودان، سومالی و آخری جنگ عراق و آمریکا.
یعنی سال‌هایی که به‌عنوان عکاس در جبهه حاضر بودی، انگیزه‌ای شد تا به عکاس‌ حرفه‌ای جنگ بدل شوی؟
خیر، این نبود. سال 67 دو سالی بود که تصویربرداری می‌کردم. یک‌ سال قبل‌تر با محمد نوری‌زاد که از بچه‌های جهاد بود و با مسعود شجاعی در کردستان عراق حضور داشتیم. یکی از روزها نوری‌زاد گفت:‌ «فکر کنم کار خوبی باشد که ما هم اکیپی به افغانستان بفرستیم.» از من پرسید: «اگر چنین اتفاقی بیفتد، همراه بچه‌ها می‌روی؟» جواب دادم: «ببینم چه خواهد شد؟» (نوری‌زاد بعدها مجری بعضی از برنامه‌های روایت فتح و مسئول تلویزیونی حوزه شد.) یک ماه قبل از قبولی قطعنامه شروع کردیم بار سفر را به افغانستان ببندیم. مشخص بود که جنگ در افغانستان وارد مراحل جدیدی می‌شود. هفته بعد از قبولی قطعنامه به‌اتفاق جعفر خوش‌خو وارد خاک افغانستان شدیم. دو سری وسیله داشتیم. یک‌سری نوری‌زاد در اختیارمان گذاشت و مقداری وسیله هم از مؤسسه روایت فتح به همراه داشتیم. ویدیو کار می‌کردیم و در کنار کار ویدیویی، دو دوربین عکاسی هم داشتیم که عکس می‌گرفتیم. وارد مرز افغانستان که شدیم، گروهمان به سیزده چهارده نفر رسید. افغانستان به گونه‌ای بود که چندین گروه برای خودشان منطقه را دسته‌بندی کرده بودند و همة این گروه‌ها هم در ایران دفتر داشتند. اگر با یکی از این گروه‌ها هماهنگی‌های لازم را به عمل نمی‌آوردیم، امکان نداشت بتوانیم به منطقة تحت امر او وارد یا از آن خارج شویم. دو نفر از گروه ربانی، دو نفر از گروه حکمت‌یار، دو نفر از گروه ملا محمد نبی و نفراتی از سایر گروه‌ها بودند که جمعاً دوازده سیزده نفر می‌شدیم. اسب هم داشتیم، ولی بیشتر راه را پیاده طی می‌کردیم. در آن سفر با کمین نیروهای دولتی مواجه شدیم. دو نفر شهید، چند نفر مجروح و ما هم دستگیر شدیم. چند روزی هم زندان بودیم و شکنجه می‌شدیم. ناخن پای مرا کشیدند، درد وحشتناکی بود. همة وسایل ما را گرفتند. شش ماه گذشت تا دوباره وارد خاک ایران شدیم. ماحصل آن سفر، کتابی شد تحت عنوان بچه‌های سرخ، کوچه‌های سبز.
قرار شد انگیزه‌های خود را برای قرار گرفتن در جایگاه عکاس جنگ بگویی.
بعد از سفر افغانستان شهید آوینی با من خیلی صمیمی شد. به ‌گونه‌ای که بعضی از دوستان به این ارتباط حسادت می‌کردند. پیش از آن، برخوردهای ما معمولی بود. البته با او شوخی می‌کردم، از نوع شوخی‌های دستی. بغلش می‌کردم و فشارش می‌دادم. کمرش درد می‌کرد. نقطة درد را فشار می‌دادم. محال بود به دفتر سوره بروم و آن‌ها بگویند: «جلسه دارد.» ایشان تا صدای مرا می‌شنید، سرش را از اتاق جلسه بیرون می‌کرد و می‌گفت: «رضا جان چند دقیقه‌ای بنشین تا بیایم.» اگر طولانی می‌شد، من را به جلسه دعوت می‌کرد و من هم در جلسه می‌نشستم. الان فکر می‌کنم، می‌بینم آقا مرتضی چیزهایی را در پیشانی من می‌خواند. من الان رکورددار خبرنگاری جنگ در دنیا هستم. یعنی خبرنگاری در دنیا غیر از من وجود ندارد که در سیزده جنگ حضور داشته باشد. پس از من نچوی، خبرنگار جنگی آمریکایی است که در ن‍ُه جنگ حضور داشته است.
البته به لحاظ مشکلات جانبازی شاید نتوانم در جنگی دیگر حضور داشته باشم.
چند درصد جانبازی دارید؟
جانباز چهل و پنج درصد هستم. امیدوارم هیچ وقت در کرة زمین،‌ جنگی اتفاق نیفتد، جنگی که باعث شود بچه‌ای خانواده‌اش را از دست بدهد. بدترین چیزی که در دنیا خلق می‌شود،‌ جنگ است. با حضور در جنگ‌هایی که از نزدیک دیدم و عکاسی کردم،‌ به دنیا می‌گویم که جنگ چقدر منفور است.
به‌عنوان خبرنگار و عکاسی که رکورددار عکاسی جنگ است، خوشحال نیستی؟
اصلاً و ابداً، هیچ‌گاه از جنگ خوشحال نشده‌ام. در بوسنی، از جنازه‌ای عکس گرفتم. دختر هشت نه ساله‌ای بود که ترکش به سینة او اصابت کرده بود. صورتی بسیار معصوم داشت. هیچ‌کس باور نمی‌کرد، این دختر کشته شده است. همه احساس می‌کردند که خوابیده است. اصلاً هیچ علامت و نشانه‌ای از مرگ در صورت معصوم و مهربان او نبود. یکی هم در عراق در جنگ دوم آمریکا علیه عراق بود. در کرکوک بیست سی نفر خبرنگار از جنازه‌ای عکس می‌گرفتند. من در زاویه‌ای که هم جنازه و هم آن عکس‌ها قرار داشت، عکاسی کردم.
چه نامی برای خودت انتخاب می‌کنی، عکاس جنگ، خبرنگار عکاس، عکاس چریک یا...؟
نمی‌دانم. اصلاً به آن فکر نکرده‌ام. هرجا به یک عنوان مرا خوانده‌اند. جایی عکاس، جایی فیلم‌بردار، جایی نویسنده. فرقی ندارد.
در این پیام ضد جنگ که به آن رسیدی، چه مطلب مهمی را می‌خواهی به دنیا عرضه کنی؟
می‌خواهم بگویم چرا در این جنگ‌ها همیشه یک پای ثابت آن را مسلمانان تشکیل می‌دادند؟ معدود جنگ‌هایی هم بوده که از طرف‌های درگیر، هیچ‌کدام مسلمان نبوده‌اند، ولی واقعاً این سؤال را من از همة دنیا دارم.
برخورد شهید آوینی با شما در‌خصوص موضوع عکاسی و فیلم‌برداری جنگ چه بود؟
در پنج شش جنگ شرکت کرده بودم و به‌عنوان عکاس و فیلم‌بردار حضور پیدا کرده بودم. می‌خواستم بروم دانشگاه، در رشته هنر ادامه تحصیل بدهم. در همان زمان فیلم داستانی هم انجام داده بودم که آقا مرتضی فهمیده بود. خیلی ناراحت شد. برخوردی با او داشتم، گفتم: «حاتمی‌کیا همین کار را انجام می‌دهد و رفته سمت سینمای داستانی. گفت: «مهم این است که تو به آن‌سو کشیده نشوی.» به جنگ افغانستان، قره‌باغ، بوسنی و کشمیر هند اتفاق افتاده بود و رفته بودم. آقا مرتضی گفت: «رضا داخل کوله‌پشتی تو خروارها از این موارد گذاشته‌اند هرجا که می‌روی عکاسی، از آن‌ها کوله‌پشتی تو خارج می‌شود. آهسته‌آهسته بار آن سبک می‌شود آن موقع می‌توانی اوج بگیری و پرواز کنی. تو باید بدانی و سعی کنی کوله‌ات خالی شود. اگر دنبال مسئله دیگری بروی، کوله‌ات پرتر می‌شود. به سمت کار دیگری نرو.» آقا مرتضی با غیض خاصی با من حرف می‌زد. به همین خاطر، خیلی در روحیة من تأثیر گذاشت. برای همین اصلاً دنبال کار داستانی نرفتم. البته چین، در حدود ده یازده کشور آفریقایی، ایتالیا، روسیه و حدوداً شصت کشور جهان را دیدم. عکاسی و فیلم‌برداری هم کردم، ولی فقط سیزده تا از آن‌ها جنگی بود.
غیر از عکاسی و فیلم‌برداری، کار دیگری هم انجام می‌دادی؟
در بعضی از کارهای روایت فتح، کارگردان بودم. البته در مجموعة روایت فتح، فیلم‌بردار خودش کارگردانی هم می‌کرد. یک صدابردار، یک دستیار فیلم‌بردار و یک راننده هم او را همراهی می‌کردند. ولی کار اصلی را آقا مرتضی انجام می‌داد. تدوین اصلی بر عهدة خودش بود و می‌گفت که به چه چیزهایی نیاز دارد. ما هم می‌دانستیم اگر مثلاً در عملیات هستیم، چه صحنه‌هایی را باید فیلم‌برداری کنیم. در اصل شهید آوینی روی میز کارش کارگردانی کار را از اول تا آخر انجام می‌داد. بعد از بیست بار مأموریت رفتن و کار در جنگ و تأثیر شهید آوینی روی بچه‌های روایت فتح، می‌دانستیم کدام صحنه‌ها به درد فیلم‌برداری می‌خورد.
آقا مرتضی از کجا تغذیه می‌شد که چنین دیدگاه روشن و خاصی داشت؟
آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: «رضا قبل از اینکه بخواهی کاری را شروع کنی، حتماً‌ وضو بگیر. وظایف دینی و شیعی خود را انجام بده و بعد برو به سمت کار.»
می‌گفت: «وقتی شما ذکر می‌گویید، ذاکر به زبان خواهید شد. همة اعضا و جوارح شما هم ذاکر خواهد شد. همه‌چیز این عالم هم به ذکر مشغول است. هرآنچه که دورتادور ملکوت است و انسان در آن قرار دارد، به تسبیح و ذکر گفتن مشغول است. اگر بخواهی به هرکدام از این‌ها دست بزنی ـ چون ذاکر است و تو درک کرده‌ای ـ برایت مقدس خواهد شد. حالت آیات قرآن را به خود می‌گیرد. پس بدون وضو نباید به آن دست بزنی. وقتی ذکر می‌گویی، این اذکار به سمت بالا هدایت می‌شود آن حق‌حقی که می‌گویی، با ذکر سایر موجودات در عالم بالا و در نقطه‌ای به هم خواهند رسید. آنجا وقتی قلم به دست می‌گیری و می‌خواهی بنویسی، همة کائنات ملکوت تو را در این نوشتن کمک و یاری می‌رسانند.»
شهید آوینی چنین تفکری داشت. باید به خاطر داشته باشیم که او یک آرشیتکت بود (سال 52، 53 که اوضاع کلی دانشگاه هنر را می‌دانیم می‌گفتند مرتضی آوان‌گارد شده بود). یعنی در حرفة خودش یک حرفه‌ای بود. گفت: «وقتی امام را شناختم، همه آنچه را تا حالا انجام داده بودم، حس کردم برای نفسم بوده است.» همة آن‌ها را آتش می‌زند. در چیزی که آتش می‌زند، تجربه هم موجود بوده است. این نبود که پس از آتش زدن، از صفر شروع کند. او غرب را، مبانی اصلی هنر را و مردم خودش را کاملاً می‌شناخت.
به اندازة چندین برابر نیازمان به ما اطلاعات می‌داد که بفهمیم چگونه باید فیلم‌برداری کنیم. قسمت اعظم گفت‌وگوی من و بچه‌ها با آقا مرتضی، شهودی بود.
در جنگ دیده‌ایم وقتی یک آرپی‌جی‌زن به سمت تانک دشمن شلیک می‌کند فیلم‌برداری که حرکت از اول تا لحظه اصابت را پوشش تصویری می‌دهد، خیلی به خودش می‌بالد. فکر می‌کند تصویر هنری‌ترین کار زندگی‌اش را گرفته است، ‌ولی وقتی آقا مرتضی می‌گفت: «بروید از روحیة رزمندگان تصویربرداری کنید.» این تصاویر اصلاً به درد ما نمی‌خورد. می‌دانستیم باید از کجا تصویربرداری کنیم. یک بقال از مشهد، یک رنگرز از سیستان و بلوچستان، یک بنّا از اصفهان و... همه به جبهه آمده‌اند. ما باید تصویر می‌گرفتیم و به زبان خودِِ تصویر به دنیا می‌فهماندیم که چه چیزی این افراد را زیر یک سقف قرار داده است، تصویر انسان‌هایی که هرکدام نماد و الگوی مهربانی، ایثار و شهادت‌اند. اصلاً واقعیت جنگ چیست؟
اتصالی که شهید آوینی با امام برقرار کرد، خیلی پررنگ بود. روحاً به امام وابستگی پیدا کرده بود. می‌گفت: «حین انجام کار خیلی از مواردی که پیش می‌آید، اکتسابی‌ِ علمی نیست. خیلی از موارد شهودی است. مستندهای این‌چنینی را مستند اشراق نام گذاشت. سبک آن را خودش ابداع کرده بود. پس از این چند سال به آرامش درونی و تعادل روحی و جسمی رسیده بود. شنبه، دوشنبه و پنجشنبه‌ها را روزه می‌گرفت. در طول هفته سعی می‌کرد بیشترین کار را انجام بدهد. به جرئت می‌گویم بیش از چند برابر ما در یک روز فعالیت می‌کرد و این را ما به‌خوبی می‌دانستیم. شناختی روی او پیدا کرده بودیم و می‌فهمیدیم مد نظرش چیست. همان تصاویری را که می‌خواست، می‌گرفتیم و می‌آوردیم.
خود شهید آوینی می‌گوید: «تنها کسی که در طول دوران جنگ فهمید من چه می‌گویم، مصطفی دالایی بود. از پنج شش گروهی که کار می‌کردند، فقط یکی می‌فهمید من چه می‌خواهم.»
به نظر خودتان قبل و بعد از حضور در روایت فتح، چه تفاوت‌هایی در عکس‌های شما به وجود آمده است؟
قبل از آشنا شدن با آقا مرتضی چیز خاصی برای قیاس کردن ندارم. در آن سه ماهی که گفتم برای جهاد کار می‌کردم، یک سال از حضورم در روایت فتح می‌گذشت. وقتی به من می‌گفتند از بنه‌های جهاد تصویربرداری کن، می‌دانستم خواستة آنان چیست و مدّ نظر آقا مرتضی از این موضوع چه جوانبی است. آوینی با افراد روابط مختلفی داشت. مثلاً اگر رضا برجی شلوار لی هم می‌پوشید، اعتراض نمی‌کرد که چرا لی پوشیده‌ای؟ ولی کسانی بودند که دو برابر من سن داشتند و شهید آوینی در مورد بعضی از کارهایشان، به آن‌ها تذکر می‌داد. سال 65 (در جبهه) بعضی مواقع که رادیو روشن بود، آقا مرتضی می‌گفت: «آن صدای شیطان را ببندید.» به خاطر دارم یک روز چهارشنبه و پنجشنبه نرفتم روایت فتح. حالم خوب نبود. شنبة هفتة بعد آقا مرتضی با جعبه شیرینی به ملاقات من آمد. خیلی تعجب کردم، چون می‌دانستم در طول هفته درگیری کاری وحشتناکی داشته و در این مدت، وقت سر خاراندن هم نداشته است.
گفت‌وگوی ما قرار بود درخصوص عکاسی دفاع مقدس باشد، اما رفت به سمت خصوصیات اخلاقی شهید آوینی، ایشان چقدر در بهبود عکاسی شما مؤثر بود؟
بعدازظهر پنجشنبه‌ها با آقا مرتضی به بهشت‌ زهرا می‌رفتیم. احساس عجیبی داشتیم. شاید در مجموع هفت هشت بار این کار را کردیم. بعد از شهادت آوینی به برادرش این موضوع را عنوان کردم. گفتم: «خیلی وقت‌ها در بدترین‌ موضوعاتی که پیش می‌آید و راه به جایی ندارم، از آقا مرتضی می‌خواهم که اسباب و شرایط انجام آن کار را برایم فراهم کند.» موضوع غریبی است. با دو نفر چنین ارتباطی دارم و هنوز به آن‌ها فکر می‌کنم و با آن‌ها در ارتباطم. در بدترین شرایط مالی، جسمی و روحی سعی می‌کنم از آن‌ها مدد بگیرم. یکی حضرت امام«ره» بود، یکی هم آقا مرتضی. بعضی اوقات وقتی مشکلاتی در زندگی‌ام رخ می‌دهد، آقا مرتضی را در خواب می‌بینم که ناراحت است. گاهی اوقات چند ماهی می‌گذرد و به‌رغم تلاش‌های فراوانم نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود. می‌فهمم جایی از کارم، لنگ است. همان موقع که ایشان شهید نشده بود، بسیار اتفاق می‌افتاد که باهم دعوا می‌کردیم، ولی همیشه هنگام خداحافظی دست می‌دادیم و روبوسی می‌کردیم و این جمله را بارها می‌گفت: «من تو را دوستت دارم رضاجان.»
از سال 63 تا 65 در واحد تبلیغات لشکر سیدالشهدا بودی که در واقع، مرحلة دوم رزمندگی، در قالب عکاس و فیلم‌بردار جنگ بود. از دیدگاه خودت، این دو سال چه تفاوتی با سال‌هایی داشت که قبل از عکاسی به‌عنوان یک رزمنده در جبهه حضور داشتی؟
آن زمان یک مرشد کم داشتم. اگر کسی مثل شهید آوینی را دقیق می‌شناختم، مثل الان که او را با یقین می‌شناسم، با یقین هیچ‌وقت به آخر جنگ نمی‌رسیدم. در زمان جنگ دو بار صد درصد موقعیت شهادت برای من حادث شد. یکی از آن موقعیت‌ها را راضی بودم و دیگری را نه. شهید آوینی یک جورهایی بچه‌ها را دائم یاد خودشان می‌انداخت. به خاطر همین فقط مصطفی دالایی توانست آن چیزی را که آقا مرتضی می‌گوید، بفهمد. ما یک جاهایی اصلاً نمی‌فهمیدیم که آقا مرتضی چه چیزی می‌خواهد.کار می‌کردیم، فیلم می‌گرفتیم ولی آنی نمی‌شد که او می‌خواست. آن‌وقت خودش می‌رفت و فیلم می‌گرفت و چه شاهکارهایی از آب درمی‌آمد!
خاطره‌ای به ذهنم آمد که بد نیست آن را بازگو کنم. وقتی مصطفی عقاد به ایران می‌آید، نادر طالب‌زاده یک‌سری از فیلم‌های مستند شهید آوینی را برای او نمایش می‌دهد. مصطفی عقاد می‌گوید: «آن کسی که این فیلم‌ها را کار کرده‌،‌ آدم بسیار بزرگی است.» متأسفانه آن زمان که عقاد در ایران بود، شهید آوینی در تاجیکستان به سر می‌برد و ملاقات حضوری بین این دو، صورت نگرفت. عقاد گفته بود: «شما قدر کسی را که این مستندها را ساخته، بدانید. آدم بسیار قابل و مطرحی است.» ببینید شهید آوینی این کار را بر اساس علم تئوریک هنر انجام نداد. کارهایش فراتر از آموختنی‌های اکتسابی و جزئی از عرفان عملی شهید آوینی بود.
یک بار حدیث یا روایتی مرا تحت تأثیر قرار داده بود. گفتم به آقا مرتضی هم آن را بگویم. ایشان گفت: «این‌گونه است و باید این‌چنین باشد.» آن‌قدر از خودم بدم آمد که نگو و نپرس. احساس کردم به این علت آن را گفتم که مرتضی احساس کند، من هم دستی از دور بر آتش دارم، بااین‌حال گفت: «رضا جان آن را بگو بنویسم.» گفتم‌: «آقا مرتضی بدترش نکن.» می‌دانستم او پیش‌تر و بیشتر از من در این مورد می‌داند، ولی با این تفاسیر خودش را بی‌اطلاع جلوه می‌دهد. از اتاقش بیرون آمدم و در را بستم.
پس به نوعی شما شش سال آموزش دیدید تا باورهای قوی‌تری پیدا کنید و برای این دو سال آماده شوید. این‌طور نیست؟
یک مأموریت چهل و پنج روزه با آقا مرتضی رفتم سمت پاکستان. فکر می‌کنم حوالی پیشاور بود که به جماعتی از کولی‌ها برخورد کردیم. آقا مرتضی گفت: «فیلم بگیرید.» فیلم شانزده‌میلیمتری گرفتیم. آن‌ها هم اعتراض نداشتند. از این استوانه‌هایی که موتورسوار با سرعت دور آن می‌چرخد گذاشته بودند و برای تماشای آن بلیت می‌گرفتند. بلیت خریدیم و رفتیم برای تماشا. به آقا مرتضی گفتم: «می‌دانید اگر برای این موتورسوار، اتفاقی بیفتد آن سه نفری که آن پایین هستند تکه‌تکه خواهند شد؟» در پایین سه نفر دیگر رقص کولی می‌کردند که مثلاًً جذابیت کار بیشتر شود. به‌هرحال پس از مدتی، حالم به هم خورد و آمدم سمت ماشین. دیدم آقا مرتضی زودتر در ماشین نشسته‌ است. نشستم و زدم روی شانه‌های او. گفتم: «دیدی آن سه رقاص زن کولی که پایین ‌می‌رقصیدند؟» دیدم اشک در چشمانش جمع شد. دیگر صحبتی نکردم. سر نماز به شهید آوینی، ‌اقتدا کرده بودیم. سر را روی سجده گذاشت و هاهای شروع کرد گریستن. من هم از گریة او گریه‌ام گرفت. هر دو به هوای گریه‌های هم می‌گریستیم. شاید نیم ساعتی گذشت. نماز تمام شد و غذا خوردیم. حول‌وحوش ساعت دو بعد از نیمه‌شب دیدم شهید آوینی در رختخوابش نشسته و نماز شب می‌خواند. پس از آن، از اتاق بیرون آمد و رو کرد به من و گفت: «خیلی حالت گرفته شد؟» گفتم: «خیلی، ولی امروز به خاطر گریة شما گریه‌ام گرفت.» گفت: «من هم از صدای گریة تو این‌گونه شدم.» بعد گفت: «رضا خواهش می‌کنم قضیة نماز شب خواندن مرا به کسی بازگو نکن.» گفتم: «همه می‌دانند.» گفت: «تو بازگو نکن.»
حدود یک سال و نیم بعد با آقا مرتضی و صادق گنجی (رایزن فرهنگی ایران در لاهور) نشسته بودیم. صادق گنجی رو کرد به آقا مرتضی و گفت: «در باغ شهادت بسته شد.» آقا مرتضی گفت: «نه صادق جان، هروقت به آن درجه برسی، آن در باز خواهد شد.» خیلی تعبیر زیبایی داشت. می‌گفت: «شهادت لباسی تک‌سایز است. هرکس به‌محض آنکه این لباس اندازه‌اش شد، با بهانه‌ای خواهد رفت. فقط هم خود شخص می‌داند این اتفاق کی خواهد افتاد.»
چند اتفاق این‌چنینی افتاد که هم مرتضی روی من و هم من روی مرتضی شناخت پیدا کردم.
حدود چهل روز بعد صادق گنجی شهید شد. سیزده چهارده ماه بعد هم آقا مرتضی. احساساتی که با حضور آقا مرتضی داشتم، احساساتی درونی بود. مثلاً یک روز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود، آقا مرتضی گفت: «نمازهای صبحت را درست نمی‌خوانی.»
در طول این چند سال آشنایی، می‌گفت: «من از کارهایتان می‌فهمم که کدام‌یک بخیل، حسود،‌ ترسو و زرنگ هستید. از نحوة فیلم‌برداری و کادربندی و پرداختن به موضوع، درون شما را می‌بینم.» بچه‌های فیلم‌بردار مصطفی دالایی، محمد صدری، قاسم بخشی، مهدی فلاحت‌پور، محمد اخوان و من بودیم. اگر در هر رشته‌ای از فیلم‌ مستند، بهترین عوامل دنیا را هم گرد هم جمع می‌کردند، نمی‌توانستند کاری در حد روایت فتح بسازند. تکنیک مرتضی ناشی از عبادت‌های او بود.
این برخوردها موهبتی بود که نصیب شما شد؟
یک مدت کوتاه چهل و پنج روز بود و البته حسابش از دو سال جنگ جداست. چون شب و روز باهم بودیم. در زمان جنگ به اندازة این مدت باهم نبودیم. در این چهل و پنج روز می‌فهمیدم در بیست و چهار ساعت چه اتفاقاتی برای او می‌افتد. چگونه می‌خوابد؛ چگونه نماز می‌خواند؛ چگونه غذا می‌خورد. و...
بعدها افسوس این زمان از دست رفته را خوردم، افسوس پرسش‌هایی که برای من پیش می‌آمد و آن موقع می‌توانستم جواب آن را از مرتضی بپرسم و نپرسیدم. بعد از شهادت آقا مرتضی در رابطه با برنامه‌ها و کارهای شخصی خودم، سؤالاتی مطرح می‌شد که باز افسوس می‌خوردم چرا این اتفاق افتاد و من پاسخ سؤالاتم را نیافتم. به‌هرحال این اتفاق افتاد و مرتضی به شهادت رسید. کسانی که با او همراه بودند، به کارهای دیگر مشغول شدند. اگر خواستید می‌توانید عظمت مرتضی آوینی را در کارهایی که انجام داده، بیابید. چه در فیلم‌های مستند روایت فتح و چه در ماهنامه سوره. به یاد دارم با یکی از مسئولان حوزه‌هنری بگومگو پیدا کرده بودم. برای شکایت آمدم پیش آقا مرتضی. گفتم: «چه وضعی درست کرده‌اند؟» گفت: «رضا بنشین، تا چیزی برایت تعریف کنم.»
حوزه‌هنری دو تا در ورودی داشت یکی از خیابان حافظ و یکی از خیابان سمیه. آوینی از در خیابان سمیه رفت‌وآمد می‌کرد. گفت: «بعضی وقت‌ها که می‌خواهم وارد حوزه بشوم، عده‌ای برای آنکه مجبور نباشند با من سلام و علیک کنند، راه خود را تغییر می‌دهند تا کسی به آن‌ها نگوید شما هم رفیق آوینی هستید. آن زمان کسی که رفیق مرتضی آوینی بود، منفور کسانی می‌شد که الان ع‍َل‍َم او را به سینه می‌زنند.
ماجرای حذف شدنش از صدا و سیما چه بود؟
من، محمد صدری، نادر طالب‌زاده، شهید آوینی فیلمی تحت عنوان «خنجر و شقایق» کار کردیم. مربوط به سفر بوسنی بود. قسمت اول فیلم که پخش شد، صدای شهید آوینی را درآوردند. تیتراژ را هم تغییر دادند و نوشتند این فیلم را برخی از خبرنگاران اعزامی صدا و سیما به بوسنی تهیه کرده‌اند.
مسائلی بعد از جنگ پیش آمد. روایت فتح دیگر به درد نمی‌خورد. دورة سازندگی و از این قبیل قضایا آغاز شده بود. مقام معظم رهبری فرمودند: «باید با همان شدت گذشته کار کنید.» این بود که روایت فتح، دوباره پا گرفت. آن زمان که «خنجر و شقایق» را کار کردیم، حوزه‌هنری متولّی بود. با نادر طالب‌زاده، محمد صدری و حسین بهزاد رفتیم سوره (دفتر شهید آوینی). ایشان نامة سرگشاده‌ای به محمد هاشمی (ریاست وقت سازمان صدا و سیما) نوشت که بعد در مطبوعات پخش شد و روابط عمومی صدا و سیما هم جوابیه ارسال کرد. این فیلمی را که پخش شده بود، با اصل آن بردیم برای برخی نمایندگان مجلس پخش کردیم. تحقیق و تفحص مجلس، ‌نظر خودش را ارائه داد. همان روزگار آقای هاشمی از صدا و سیما رفت و بعد هم آقا مرتضی شهید شد. روی آن مین که آوینی را شهید کرد، شش نفر دیگر قدم گذاشته بودند و هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده بود. یک نفر دیگر به نام یزدان‌پرست هم با او شهید شد. برای بقیه اتفاقی نیفتاد. بعد از شهادت هم آوینی دوست و رفیق زیادی پیدا کرد و عزیز و مقدس شد. آن زمان رفته بودم مشهد. قرار بود به افغانستان و تاجیکستان بروم و یک‌سری کار انجام بدهم. آوینی نُه صبح جمعه بر اثر رفتن روی مین به شهادت رسید. یقین داشتم در تشییع جنازه‌اش کسانی که او را مورد نکوهش و هجمه قرار می‌دادند، می‌آیند و زیر تابوتش را می‌گیرند. دیدن این صحنه برایم غم‌انگیز و تلخ بود. ازهمین‌رو، همان روز به سمت افغانستان حرکت کردم و رفتم تا آخرین دستور آقا مرتضی را انجام بدهم.
ماجرای صدمه دیدنت در کردستان عراق را بازگو کن؟
در این سفر اسباب من که توسط قاطر حمل می‌شد، رفت ته دره، طناب آن دستم بود و به سمت پایین کشیده می‌شدم. یک‌سری باتری بود که مصطفی دالایی برایم درست کرده بود و کیسه خواب و دوربین و همة وسایل. من ششمین نفر بودم که این اتفاق برایم می‌افتاد. پنج نفر دیگر قبل از من افتاده بودند و ما برای آن‌ها صلوات فرستادیم.
چون دیگر صد درصد شهید می‌شدند. من با سینه خوردم به یک درخت و آن را چسبیدم و پایین‌تر نرفتم، ولی قاطر حمل بارم داخل رودخانه افتاد. سال 66 بود. همگی در روایت فتح بودیم. مرتضی آوینی، محمد نوری‌زاد، مسعود بخشی و من. سرِ گم شدن این باتری و وسایل هم این‌قدر مرا به این اتاق و آن اتاق کشاندند که عاصی شدم. شکایت را همان‌گونه که گفتم، پیش آقا مرتضی بردم. ایشان هم گفت: «رضا جان فکر می‌کنی این پنج شش سال به همین راحتی کار کرده‌ایم؟ صدا و سیما هر بار پدر ما را درآورده...» چنین اتفاق‌هایی می‌افتاد و ما را به سمت و سویی هدایت می‌کرد.
مرتضی آوینی رفت سوره. بعضی بچه‌ها آمدند حوزه هنری و برخی دیگر هم آمدند بیرون. من جزء گروه سوم بودم. دیگر مستندهای روایت فتح پخش نمی‌شد. تا اینکه مقام معظم رهبری فرمودند باید با همان قدرت کار کنید. بسیج و صدا و سیما و مؤسسه روایت فتح این تشکیلات را راه انداختند.
سری دوم بحث تفحص شهدا هم جد‌ّی‌تر شد؟
عمدة کاری که مرتضی آوینی بانی آن شد، هم تفحص شهدا بود. اگر این جریان و شهادت مرتضی آوینی پیش نمی‌آمد، فکر نمی‌کنم قضیة تفحص شهدا به اینجا می‌رسید. این وضعیت مرهون تلاش و کوشش شهید آوینی بود.
در افغانستان و تاجیکستان آخرین دستور آوینی را انجام دادید. از آن سفرها چه مطالبی به خاطر دارید؟
این همان کوله‌پشتی‌ای بود که شهید آوینی برایم ترسیم کرده بود. خیلی از چیزها را یکی‌یکی درآوردیم و کار کردیم. هیچ خبرنگاری غیر از ما در تاجیکستان نبود. در طول این سه سال هیچ گروهی از صدا و سیما برای پوشش خبری آنجا اعزام نشد. در کشمیر پاکستان و چچن هم همین اتفاق افتاد. از بچه‌های صدا و سیما کسی را آنجا ندیدیم. در جنگ اول آمریکا و عراق و همین‌طور جنگ دوم که بغداد سقوط کرد، هیچ ایرانی‌ای غیر از ما حضور نداشت. پنج هزار مجسمه در عراق سرنگون شد. دوربین صدا و سیما از هیچ‌کدام تصویر نگرفت. از سیصد خبرنگاری که لاریجانی گفته بود در عراق هستند، ما کسی را ندیدیم. اعتراض من به کل سیستم خبررسانی تلویزیون، همین بود. این اوضاع‌ِ خبری‌ِ ما از جنگ‌هایی بود که در اطراف کشورمان به وقوع پیوسته بود.
در مرز افغانستان و تاجیکستان هم مجروح شدیم. من و محمدحسین جعفریان با سختی خودمان را به کابل رساندیم. وقتی می‌خواستیم عازم منطقه شویم، سفیر ایران از ما خواست چنین کاری را انجام ندهیم. گفتم سوزی پرایز (خبرنگار زن انگلیسی) چند هفته است که برای CNN گزارش تهیه می‌کند، چگونه ما که مَردیم و مسلمانیم و هم‌زبان هستیم نرویم؟ باید برویم و ببینیم چرا مردم آنجا را قتل‌عام می‌کنند. به هر طریقی بود، رفتیم و برگشتیم. همان موقع هیئت ایرانی به سرپرستی معاون وزیر امور خارجه برای برقراری آتش‌بس در کابل حضور داشت. با همان وضعیتی که بودیم؛ پا و کمر جعفریان و پای راست من را گچ گرفته بودند. از معاون وزیر خارجه رئیس هیئت اعزامی خواستم جعفریان را به ایران بازگرداند و یا پولی در اختیارمان بگذارند که بتوانیم او را با هواپیما به دهلی اعزام و از آنجا رهسپار ایران کنیم. در این هیئت، چهارده نفر حضور داشتند و با هواپیمایی آمده بودند که ظرفیت هفتاد مسافر را داشت. قرار بود بعد از اجلاس کابل عازم دبی شوند. صحبت‌هایمان به این نتیجه رسید که فردای آن روز ساعت نه صبح حرف‌ها را جمع‌بندی کنیم. صبح گفتند: «نمی‌شود او را با خودمان ببریم.» گفتم: «دو نفر از بچه‌های هیئت که با شما آمده‌اند، از دوستانمان هستند. آن‌ها زحمت حمل او را به‌وسیلة برانکارد بر عهده می‌گیرند.» گفتند: «اگر کسی مسئولیت او را به عهده بگیرد کارها خیلی آسان‌تر می‌شود و از نظر ما مشکلی ندارد.» گفتم که مشکل حل شد. جعفریان گفت: «می‌دانی چیست؟ به پرستیژ هیئت برمی‌خورد.»
یعنی به پرستیژ همان هیئتی که برای میانجی‌گری به کابل آمده بودند؟
بله، گفتند از اینکه برانکارد را این‌طرف و آن‌طرف حمل کنیم، مشکل ایجاد می‌شود. گفتم: «این چه حرفی است؟ شما پروازتان به دوبی و بعد به ایران خواهد بود.» گفتند: «حالا شاید مبلغی دادیم که خودتان او را به ایران اعزام کنید.» حسین در حالت خیلی بدی قرار داشت. غذایش به روزی یک عدد بیسکویت تقلیل یافته بود؛ چون نمی‌توانست دستشویی برود. اوضاع خیلی بدی داشت. به‌هرحال هیئت اعزامی برای آنکه به پرستیژش خدشه‌ای وارد نشود به ایران بازگشت و ریالی هم پول بابت حمل جعفریان نداد. ما هم به کابل برگشتیم. بچه‌های سفارت کمک کردند از طریق ژنرال دوستم هلی‌کوپتری در اختیارمان قرار دادند و بعد از حدود بیست‌وهشت روز با حسین جعفریان به ایران بازگشتیم. همین مسئله باعث شد که یکی از پاهای حسین از دیگری چند سانتی‌متر کوتاه‌تر بشود. به خاطر دارم آلفرد یعقوب‌زاده در چچن مجروح شد. یعقوب‌زاده از طرف یک آژانس فرانسوی عازم چچن شده بود و در آنجا هم مجروح شد. دولت فرانسه با دولت روسیه تماس گرفت و آتش‌بس اعلام کرد. یک هواپیمای فرانسوی که مجهز به بیمارستان سیّار بود، در گروزنی نشست و او را سوار کرد. شصت هزار دلار کرایة این هواپیما بود. هواپیما در فرانسه به زمین نشست و ژاک شیراک (رئیس‌جمهور وقت فرانسه) در بیمارستان نشان لیاقت را به آلفرد یعقوب‌زاده، خبرنگار ایرانی آژانس خبری فرانسه، اعطا کرد. دو خبرنگار فرانسوی را هم در عراق به اسارت گرفتند و چهار ماه بعد آن‌ها را آزاد کردند. ژاک شیراک و وزیر امور خارجه در فرودگاه قبرس از این دو نفر استقبال کردند. ژاک شیراک سفرش به آمریکای جنوبی را ناتمام گذاشت و به پاریس بازگشت. رئیس‌جمهور سفرش را برای استقبال از دو خبرنگار که از بند اسارت رها شده بودند، نیمه‌تمام رها می‌کند و می‌آید. وزیر امور خارجه هم حضور دارد. آن‌ها مجروح و اسیر شدند و ما نیز مجروح شدیم. هیئت میانجی‌گری ایرانی هم گفت اگر شما سوار هواپیما بشوید به پرستیژ کاری ما برمی‌خورد.
در سفر دوم به بوسنی، بلیت برگشت را از فروش دوربین‌های عکاسی و فیلم‌برداری‌مان تهیه کردیم. یعنی من و محمد صدری آن‌ها را فروختیم تا بتوانیم برگردیم. کسانی که باید حمایت می‌کردند، اصلاً سراغی از ما نمی‌گرفتند.
جریان عکس‌های دفاع مقدس را که قیمت‌گذاری کرده بودی چه بود؟
عکس‌های دفاع مقدس نبود. کل عکس‌هایی بود که از سال 67 تا سال 84 گرفته بودم از افغانستان تا سال 84 و حمله به عراق. عکاسی از حدود شصت کشور بود. سمیناری در ایران برگزار شده بود. یک سازمان اروپایی هم شرکت داشت. فهمیده بودند که عکاسی جنگ کرده‌ام. گفتند کل عکس‌های جنگ شما را یک میلیون دلار می‌خریم، یعنی چیزی حدود هفده سال عکاسی از جنگ‌های مختلف را. قرار را به بعد موکول کردم تا درخصوص آن فکر کنم. با بهروز افخمی و بچه‌های روایت فتح صحبت می‌کردیم. افخمی گفت: «رضا یک نامه بنویس و به من بده تا به شخص آقای خاتمی برسانم و بگویم که در همین ایران عکس‌های تو را بخرند.» آن‌ها پیشنهاد قرارداد پنج‌ساله هم کرده بودند که در طول این پنج سال، ماهی پانزده شانزده هزار دلار پرداخت کنند و من یک روز در میان، در اینترنت بخشی را به تحلیل عکس و از این قبیل کارها اختصاص بدهم. گفتند: وضعیت مسکن مرا هم حل می‌کنند و نامم را جزء خبرنگاران بدون مرز ثبت خواهند کرد. گفتند: «می‌توانید به‌عنوان خبرنگار کانادایی محسوب شده و چون مجروح جنگ هستید ماهیانه حقوق مادام‌العمر داشته باشید.» بچه‌ها می‌گفتند: «اگر دولت، خریدار این عکس‌هاست به آن‌ها بفروش.» به‌هرحال نامه را به آقای خاتمی رساندند و ایشان زیر نامه نوشتند آقای محمد هاشمی، چرا گذاشتید برای ایشان مشکلات این‌چنینی حاصل شود. ظرف ده روز کار ایشان را حل‌وفصل نموده و نتیجه را به من گزارش دهید. محمد هاشمی معاونت اجرایی آقای خاتمی بود.
آن زمان مشکلات زیادی داشتید؟
مشکلات مالی فراوانی داشتم. داروهای زیادی مصرف می‌کردم و چیزی هم نداشتم. مبلغ دویست میلیون برای فروش این عکس‌ها پیشنهاد کردم. البته یکی از بچه‌ها که در آژانس عکس در ایران فعالیت می‌کند آمد و گفت قیمت مناسبی است. محمد هاشمی آن زمان به یکی از بچه‌ها گفته بود: «هر جا که بتوانم جلو این چند نفر را می‌گیرم. اینجا اولین چهارراه بود.
یعنی اختلافاتی با هم داشتید؟
بله، به زمان کار کردن من در روایت فتح برمی‌گشت.
آقای هاشمی جواب داد این عکس‌ها را یا باید ارشاد بخرد یا بنیاد حفظ آثار. نامه‌های متعددی دادیم تا اعلام کرد بنیاد حفظ آثار طالب این عکس‌ها نیست، ولی بنیاد حفظ آثار طی نامه‌ای اعلام کرد که خواهان این عکس‌هاست. به‌شرط آنکه بودجة خرید آن را در اختیارش قرار دهند. تاریخِ همة این مکاتبات و نامه‌ها موجود است.
این قضیه به مطبوعات هم کشیده شد؟
بله، مطبوعات هم پیگیری کردند. مثلاً بیستم دی بنیاد گفته است که عکس‌ها را می‌خواهیم بیستم بهمن آقای هاشمی گفته است: «ارشاد و بنیاد حفظ آثار، این عکس‌ها را نمی‌خواهد.» پس از چند سال بالاخره کار به تصمیم‌گیری در هیئت دولت رسید و تصویب شد آن‌ها را دویست میلیون تومان خریداری کنند. من سال 82 گفته بودم دویست میلیون، ولی الان چند سال گذشته بود. وقتی تصویب کردند که پول را بدهند؛ گفتم: «الان عکس‌ها را به شما نخواهم داد. می‌خواستم شما را وادار کنم این عکس‌ها را بخرید. آن زمان با شهرداری قراردادی داشتم.» بیادی نامه‌ای تنظیم کرد و احمدی‌نژاد هم تصویب کردند، ظرف ده روز پول را به ما پرداخت کردند.
بعداً من اعتراض کردم که این دویست میلیون مربوط به سه سال پیش است. آن زمان می‌توانستم با آن پول خانه‌ای بخرم ولی الان نمی‌توانم کاری صورت دهم. آقای بیادی و برادرش گفتند: «رضا تمامش کن. می‌خواستی هیئت دولت را وادار به این کار کنی و کردی، دیگر قضیه را تمام کن.» کارشناسان هیئت دولت هم بر خرید عکس‌ها نظر داده بودند، ولی من آن‌ها را به شهرداری فروختم.
یک سری از بچه‌ها می‌گفتند داری زندگی‌ات را حراج می‌کنی؟ می‌گفتم من الان مشکل دارم.
در جایی شاغل هستی یا نه؟
خیر، از سال گذشته که از لبنان بازگشتم تا کنون بیکار بوده‌ام. فقط حدود پنج سال سابقة جهادی دارم. هر سال یک‌دفعه بدنم تاول می‌زند و کارم به بیمارستان کشیده می‌شود. هیچ‌وقت هم نشده که دوستی یا کسی زنگ بزند و بگوید رضا برجی، هزینه‌های زندگی‌ات را از کجا تهیه می‌کنی؟
این موارد باعث شد که عکس‌هایت را بفروشی؟
بله، ببینید همین الان اگر بخواهم به یک کشور درجة یک اروپایی بروم، مشکلی ندارم. می‌توانم با استفاده از سابقة عکاسی جنگی‌ام در دانشگاه‌های آنجا تدریس کنم. یا مدیریت یک سایت را بر عهده بگیرم. پول می‌دهند که چنین کارهایی انجام دهم.
چرا تا حالا چنین کارهایی انجام نداده‌ای؟
در این چند سال چند جوان وارد این کار شده‌اند که خوب هم کار می‌کنند. همین که توانستیم روی چهار پنج نفر انرژی بگذاریم، کار خوبی بود. در تاجیکستان، چچن، کوزوو، سودان و سومالی تنها خبرنگار عکاس ایرانی بودم. بعضی جاها هم شانس می‌آوردم مثلاً در کوزوو خبرنگاران را در جایی نگه ‌داشته بودند تانک نیروهای ناتو (ایتالیا) رد شد. ما هم با ماشین حرکت کردیم و کارت را نشان دادیم و رفتیم. فردا فهمیدم به خاطر شباهت‌های پرچم ایران و ایتالیا به ما اجازة عبور دادند، ولی همه آن‌ها که شانس نبوده است. در سودان حدود بیست سال درگیری داخلی است. چه کسی رفته و از آنجا گزارش تهیه کرده است؟ سومالی با نیروهای مهاجم اریتره مشغول جنگ است. از دوستانی که در عراق بودیم، غفوری و کلهر این کار را انجام داده‌اند. کلهر سابقه حضور در چهار جنگ را دارد. وحید فرجی در سفر لبنان باهم بودیم. این اتفاقات خوش‌یمن است. اگر من از مملکت بروم، عین آب خوردن پول درمی‌آورم، ولی این را بگویم ما بچه‌های انقلابیم.
ماجرای انجمن عکاسان دفاع مقدس و ارزش‌گذاری روی عکس‌هایتان چه بود؟
یک سری عکس به آن‌‌ها داده بودم. پیش از آنکه عکس‌ها را به شهرداری بدهم، بچه‌های بنیاد گفتند: «برای اینکه کمی اوضاعت سامان بگیرد، عکس‌های بوسنی و جنگ ایران و عراق را به ما بفروش. موافقت کردند حدود دو هزار فریم عکس را خریداری کنند. عکس‌ها را به بنیاد دادم و بقیه را هم به شهرداری فروختم. بنیاد حدود هفده میلیون تومان بابت آن‌ها پرداخت کرد.
آیا خانة عکاسان قیمت را ارزش‌گذاری کرده بود؟
بله، تقریباً همان رقمی شد که می‌خواستم. ببینید من هر روز حالم رو به وخامت است. یک خانه می‌خواستم و دوست داشتم نیازهایم را برطرف کنم. به جهت جسمی دیگر توان کار کردن ندارم. پس از جنگ عراق فقط توانستم دو سریال مستند را کارگردانی کنم. الان پنج سالی از آغاز جنگ عراق می‌گذرد.
راجع‌به کتاب‌هایی که نوشتی. موضوع آن‌ها چه بود؟
در دوران مدرسه به انشا خیلی علاقه داشتم. الان دو کتاب هم زیر چاپ دارم. سه کتاب هم کار کردم، یک مجموعة قصه‌های کوتاه و یکی هم گزارش‌های سفر. یک گزارش کوچک آن را دفتر ادبیات منتشر کرد. دیگری هم خاطرات سفر 67 است. چون از آن سفر، نه عکسی داریم نه فیلمی. دفترهای کوچکی تهیه کرده بودم که می‌نوشتم.
چرا؟
چون پس از سه ماه کار شبانه‌روزی عکس‌ها و فیلم‌های ما را گرفتند.
دو کتاب دیگر یکی رمان پدر، پسر، خون و یک گزارش تلخیص‌شده از یک مصاحبه است که به بچه‌های کمان ارائه کرده‌ام و یک قصة کوتاه شد. یک جنایتکار صرب در این قصة کوتاه نقش دارد. یک کاری هم هست که حدود هفت هشت جلسه با عده‌ای نشستیم. یک سری از سفرها را بازگو کردم. بچه‌های بسیج دانشجویی دارند فعالیت می‌کنند. حدود شش هفت سفر به کشورهای مختلف است که در طول هشت نُه جلسه و زمانی حدود پانزده شانزده ساعت گفت‌وگو است. آخرین اثرم که صحبت‌هایی درباره آن شده مردان مقاومت، داستان سریال مستندی است که از لبنان داریم. مراحل پایانی آن را به انجام می‌رسانیم و قرار است دفتر فرهنگ‌سرای پایداری آن را منتشر کند.
پس مستندساز هم هستید؟
اصلاً کار من مستندسازی است.
پس چرا بیشتر رضا برجی را به‌عنوان یک عکاس می‌شناسند؟
نمی‌دانم، بیشترین کاری که کردم مستندسازی بوده است. در طول این مدت فقط در سفر اول بوسنی به‌عنوان عکاس حضور داشتم.
خاطرات دفاع مقدست را نمی‌خواهی منتشر کنی؟
چرا بخش‌هایی از آن را کار کردم و در کمان چاپ شد.
کمان چیست؟
دو هفته‌ نامه‌ای با موضوع جنگ که مرتضی سرهنگی و هدایت‌الله بهبودی از سال 76 تا اوایل سال 80 آن را منتشر می‌کردند.
در دفتر ادبیات؟
نه در جایی دیگر بود. الان هفت هشت تایی از آن خاطرات را جمع کردم و مقداری هم به آن‌ها اضافه کردم و می‌خواهم منتشر کنم. به خاطر آنکه کار فیلم‌سازی‌ام کمتر شده، دارم می‌نویسم. از هیچ جا حقوق نمی‌گیرم.
هیچ‌وقت شد که رزمنده‌ها بخواهند عکس یادگاری از آن‌ها بگیری؟
بله، ولی بعضی از بچه‌ها اجازة عکس گرفتن از خودشان را به ما نمی‌دادند. عکس‌های زیبایی از رزمندگان باقی است که می‌تواند اسناد تاریخی باشد. یک سری شوخی‌هایی است که در عکس‌های آن زمان به وضوح دیده می‌شود. شوخی‌های کلامی جنگ کار شده، ولی شوخی‌های تصویری را کسی کار نکرده است.
می‌خواهی خودت این کار را شروع کنی؟
شما دست به کار شوید بهتر است. اعلام کنید هر شخصی عکس‌هایی از شوخی رزمندگان هشت سال دفاع مقدس دارد، ارائه کند و شما آن را چاپ و آرشیو کنید. اگر از سوره اقدام کنید، خیلی موجه‌تر خواهد بود.
انجمن عکاسان دفاع مقدس را چگونه می‌بینی؟
باید امکاناتی در اختیار بچه‌ها گذاشته شود. بودجه‌ای مناسب برای آن تعریف شود که بتواند عکس‌های بچه‌های عکاس جنگ را خریداری و از آن‌ها نگه‌داری کند. پنجاه سال بعد این عکس‌ها تاریخ خواهد شد. انجمن عکاسان دفاع مقدس باید در جنگ سی‌وسه روزة لبنان حداقل پنج عکاس می‌فرستاد، ولی این کار را نکرد چون امکانات نداشت.
یعنی انجمن عکاسان دفاع مقدس را مناسب‌ترین جایی می‌دانید که می‌تواند پوشش عکاسی جنگ را بر عهده بگیرد؟
بله، حتماً این‌گونه است. سعید صادقی از ابتدای جنگ تا کنون مشغول عکاسی است. شما عکس‌های ایشان را با عکاسان تازه‌کار جنگ قیاس کنید خودتان متوجه تفاوت‌ها خواهید شد.
اگر به میرهاشمی بگویید چرا برای جنگ عراق، عکاس نفرستادید پاسخ خواهد داد: «باید به هر عکاس دو سه هزار دلار می‌پرداختم و این برابر با کل بودجه‌ای است که برای یک سال در اختیارمان قرار می‌دهند.»
یک ماه پیش از آغاز حملة نظامی آمریکا به عراق طرحی را ارائه کردم. دوستمان این طرح را در هیئت مدیره سازمان خودشان مطرح کرد و پس از شور و مشورت در هیئت‌مدیره با طرح پیشنهادی موافقت نشد. چون امکان حملة آمریکا به عراق را منتفی و در صورت حملة احتمالی هم مرتبط با وقایع ایران نمی‌دانستند. دوستم گفت: «تازه گفته‌اند هرکسی که در این جنگ کشته بشود، شهید محسوب نخواهد شد.» گفتم: «اتفاقاً به ما خیلی هم ربط دارد. بغداد به‌عنوان پایتخت یک کشور اسلامی در حال فروریختن است و بهترین زمان است برای آنکه بتوانیم اسنادی از جنگ هشت‌سالة ایران و عراق در این آشوب و بلوای اجتماعی پیدا کنیم.»
کسی از ابتدای جنگ حضور نداشت، ولی دو سه ماهی که گذشت شروع کردند به رفتن. اکیپ‌های مختلف، خودشان را به عراق می‌رساندند. اگر این اکیپ‌ها در همان اوان جنگ به عراق آمده بودند، اسناد و مدارک نابی پیدا می‌کردند.
هشت نُه ماه پس از جنگ، من و سعید صادقی و یاسر هشترودی کتیبه‌هایی پیدا کردیم. به این معنی که هم در جنگ و هم پس از آن، کشورهای عربی به عراق حمایت مالی می‌کرده‌اند. این کتیبه‌ها ثابت می‌کرد کشورهایی نظیر عربستان، لیبی، کویت و... به عراق کمک مالی می‌کرده‌اند. خیلی از کشورهایی که در حاشیة خلیج‌فارس جای دارند و میانه‌شان با ما گاه‌گاهی شکرآب می‌شود، در جنگ یاری‌رسان عراق بودند، پس از حملة عراق به کویت تازه فهمیدند که چه اتفاقاتی افتاده. این کتیبه‌ها می‌تواند مُهری بر دهان کشورهایی باشد که الان به حرف‌های یاوه مشغول‌اند و در آن روزگار حامی کشور متجاوز عراق بوده‌اند. اگر می‌توانستیم به آرشیو وزارت دفاع، استخبارات، صدا و سیما و... دست پیدا کنیم به ‌طورحَتم می‌توانستیم زوایای پنهان آن پنجاه درصدی را که در پشت خاک‌ریزهای ما قرار داشت، به‌روشنی معین کنیم.

مصاحبه چاپ شده در مجله سوره شماره ۳۴

ژ

 

رجوی با تبلیغات چهره شد

محمد حسین عباسی

 

گفت و گو با ابراهیم محمدزاده
پیرامون بررسی عملکرد سازمان مجاهدین خلق

مهندس ابراهیم محمدزاده متولد 1325 در مشهد بنا بر دوستی‌ِ دوران جوانی خود با مسعود رجوی، یکی از گزینه‌های گفت‌وگوی ما بود که وی را در دفتر روزنامه کیهان ملاقات کردیم. او از 16 سالگی وارد جریانات سیاسی شد و جوان‌ترین عضو کانون نشر حقایق که پدر دکتر شریعتی آن را بنیاد نهاده بود، محسوب می‌شد. پس از گرفتن دیپلم به تهران آمد و در حسینیه ارشاد فعالیت سیاسی خود را ادامه داد. مقالاتی می‌نوشت که آن‌ها را پس از صحبت‌های مرحوم فخرالدین حجازی می‌خواند. در یک جلسه هفتگی با مسعود رجوی آشنا و توسط او به سازمان مجاهدین خلق معرفی شد ولی پس از آنکه نتوانست با افکار و عقاید آنان کنار بیاید از سازمان جدا شد. در سال 54 با آنکه عضو سازمان نبود ولی به خاطر معرفی شخصی به سازمان، دستگیر و به زندان افتاد و هم‌زمان با پیروزی انقلاب اسلامی آزاد گردید. او از مراودات بسیاری که با اعضای اصلی سازمان مجاهدین خلق داشته خاطرات زیادی دارد. پس از انقلاب جزء بنیان‌گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از نخستین اعضای شورای فرماندهی و بعد هم مسئول دفتر سیاسی آن بود. اکنون نیز مثل سال‌های جوانی مطالعه می‌کند و می‌نویسد. صحبت‌های او را با هم می‌خوانیم.

***************************************
جریان سازمان مجاهدین خلق در دهه 40، با سه دیدگاه وارد فعالیت‌های اجتماعی‌ سیاسی مبارزاتی ایران شد. نخستین دیدگاه آن‌ها مذهبی بود که برای نشان دادن مذهبی بودنشان از کتبی نظیر نهج‌البلاغه استفاده می‌کردند. تفسیر سوره محمد(ص) و قیام امام حسین(ع) منتج از همین رویکرد مذهبی است. دیدگاه دوم آن‌ها مارکسیستی و تحت شرایط اجتماعی سیاسی سایر ملل مانند ویتنام، کوبا، جریان چه‌گوارا و مائو و به‌طور کلی بحث مبارزات خلقی کمونیستی در کشورهای دیگر بود. این دیدگاه تعهد رهایی ملت ایران از بندهای استعمار و استثمار امپریالیسم را بر روی شانه‌های خود احساس می‌کرد و از همین‌رو به نبرد مسلحانه روی آورد. سوم اینکه آن‌ها اعتقاد داشتند مبارزه در شرایط فعلی نیاز به یک‌سری مبانی علمی و فکری دارد و بدون علم مبارزه نمی‌توان اهداف متعالی مبارزه را دنبال کرد. نظر شما در این خصوص چیست؟
اعتقاد آن‌ها به این نکته بود که تنها گروهی که می‌تواند انقلاب را به پایان مسیر خود هدایت کند همین سازمان است. جریان‌هایی نظیر چریک‌های فدایی خلق، جریان پویان و احمدزاده و نظایر آن به دو علت نمی‌توانستند پیشتاز این حرکت باشند. یکی عدم اعتقادات مذهبی آن‌ها در مبارزات و دیگر اینکه با فرهنگ مردم ایران آشنایی کامل ندارند. حتی بعضی از این جریان‌ها ضد فرهنگ هم تلقی می‌شوند. در عمل هم دیده‌ایم که آن‌ها خیلی زود شکست خوردند. حالا بحث این است که آیا سازمان مجاهدین خلق به‌واقع یک جریان مذهبی هست یا خیر؟ اینکه سازمان تفاسیر مارکسیستی از قرآن ارائه و در آینده هم تغییر ایدئولوژی می‌دهد به خاطر این است که عمق دیدگاه مذهبی‌شان کم است‌‌‌‌‌‌. آن‌ها نمی‌توانستند پیچیدگی‌های مسائل مبارزاتی و ادامه آن را بر اساس قوانین و مبانی اسلامی حل کنند. از همین‌رو به مارکسیسم پناه آوردند. دین دارای حصارهایی است که یک‌سری بایدها و نبایدها را برای انسان پیش می‌آورَد. این بایدها و نبایدها برای منافقین مشکلات عدیده‌ای را رقم زد. به‌عنوان مثال یک مسئله کاملاً محسوس و قابل لمس را مثال می‌زنم «مسئله ازدواج» در خصوص ازدواج، آن‌ها مخالف صد درصد این موضوع بودند. چراکه می‌گفتند یک چریک حرفه‌ای واقعی نباید با غل و زنجیر ازدواج وابسته شود. در سازمان هرکسی که ازدواج می‌کرد به‌نوعی فاتحه‌اش خوانده می‌شد. برای حل مسئله آمدند و صورت‌مسئله را پاک کردند و ازدواج را یک مسئله منتفی‌شده و منفی تلقی کردند و چون نتوانستند معضلاتی که در اثر ازدواج نکردن برای انسان پدید می‌آید را حل کنند. مسائلی که در خصوص فحشا و بی‌بندوباری‌ها در سازمان به وجود آمد حاصل همین بی‌تدبیری‌ها بود. منافقین با وجود داشتن مدعاهای مذهبی بودن انقیاد مذهبی را نپذیرفتند. چون در آن صورت باید در صف آموختن مبانی ابتدایی اسلام و راه‌ حل‌های ویژه اسلام ناب محمدی می‌نشستند و آن‌ها هرگز حاضر به این کار نبودند.
شبیه موضع‌گیری منافقین در قبال حضرت امام را به‌نوعی در جریان مشروطیت و روشن‌فکران هم می‌بینیم. آنجا هم کسانی هستند که با تفاسیر غیراعتقادی از اسلام و قرآن سعی در انحراف جریان اصلی مشروطیت دارند و برخی از علمای مشروطه با آن‌ها مخالفت می‌کنند. به نظر شما این سابقه تاریخی تا چه میزان می‌توانست باعث روشنگری ماهیت جریان سازمان مجاهدین در عصر حاضر شود؟
وقتی منافقین اولیه عنوان می‌کنند جریان‌های مارکسیستی در ایران نمی‌توانند اوج بگیرند، مسئله خلقی بودن به‌عنوان امتیاز آشنا بودن آن‌ها با فرهنگ مردم مطرح می‌شود. سازمان مجاهدین هم برای آنکه خود را نوک پیکان مبارزه می‌دانست، این مهم را مطرح می‌کرد. در زمانی که جریان سازمان در حال شکل‌گیری بود، سخنرانی‌های دکتر شریعتی هم در حسینیه ارشاد برگزار می‌شد.
پیش‌تر در کشورهای آفریقایی، افرادی مثل امه سزر یا فانون به خاطر اینکه نشان دهند برخاسته از توده‌های خلق هستند کنکاشی در سرودها و رقص‌های آفریقایی کرده بودند تا در آن‌ها زمینه‌هایی را برای اثبات خلقی‌ بودن خود بیابند.
در ایران هم مبانی دینی و اعتقادی و کتاب‌های مذهبی چون قرآن و نهج‌البلاغه و عاشورا و کربلا و امثالهم زمینه‌های بسیاری برای همراهی مردم با مبارزه را به وجود می‌آورد. به همین علت مذهبیون به‌عنوان پیشتازان مبارزه، هم مطرح می‌شدند. برای مجاهدین این یک ادعای صد درصد ضروری بود. آن‌ها وقتی می‌دیدند در طرف مقابل روحانیان شیعه قرار دارند و به نظر آنان جریان 15خرداد و تبعید امام نیز به‌عنوان یک شکست و بن‌بست بود باید شیوه‌ای نو در طرح مبارزاتی و عملیاتی خود انتخاب می‌کردند. 15 خرداد از لحاظ سازمان، یک نقطه بن‌بست بود. برای همین آمدند و عنوان کردند ما از روحانیت مسائل اسلام را بهتر می‌فهمیم. این قضیه بین خودشان مطرح شد. هرچند با شهید مطهری، شهید باهنر و دیگران در مورد تفسیر و تبیین آیات قرآن بحث می‌کردند و یا کتاب‌هایی مثل امام حسین(ع) را تفسیر و چاپ می‌کردند و در دسترس عموم می‌گذاشتند ولی در میان خودشان این مسئله شدت گرفت که روحانیت توانایی کار انقلابی ندارد و با معیارهای مبارزاتی آشنا نیست. ما باید پیشتاز باشیم و اسلام و مبارزه را معرفی کنیم. نقطه‌ضعف منافقین در وهله اول از همین‌جا شکل گرفت که تصور می‌کردند بیشتر از روحانیت می‌فهمند و به فرهنگ تشیع مسلط‌ترند.
یادم هست چند روز بعد از آنکه در یکی از جلسات بحث شهید مطهری در حسینیه ارشاد شرکت کرده و از بیانات عمیق ایشان لذت کافی برده بودم مسعود رجوی را دیدم و در مورد آن سخنرانی با او بحث کردم. جوابی که به من داد خیلی مهم بود. او به جای هر تحلیل یا انتقاد منصفانه در مورد بحث‌های آقای مطهری به من گفت: «‌رها کن این حسینیه ارشاد را با آن چلچراغش.» حالا ببینید حسینیه ارشاد و چلچراغ آن چه ربطی به بحث شهید مطهری داشت.
همان مشکلی که روحانیان با منورالفکران در زمان مشروطیت داشتند در سازمان هم وجود داشت و رجوی هم مجبور بود با پیش کشیدن بحث بی‌ربط چلچراغ حسینیه ارشاد رد گم کند و از جواب دادن طفره رود. امثال شیخ فضل‌الله نوری اگر حاضر نشدند به مسئله مشروطه تن دهند، به خاطر جریانی بود که سعی در انحراف مشروطیت از همان ابتدا داشت. حضرت امام هم همین حرکت را پی ‌می‌گیرند و در جواب برخی از سران مجاهدین که افکار و کتاب‌های سازمان را به ایشان ارائه کرده بودند می فرمایند: «شما اعتقادی به اسلام ندارید و می‌خواهید مبتنی بر معیارهای مارکسیستی، اسلام را تبیین و تفسیر کنید.» مجاهدین از ابتدا مارکسیسم را محور قرار داده بودند و اسلام را با آن می‌شناختند. این سیر تاریخی از دوران مشروطیت با معیارهای الهی اسلام در تاریخ ایران هویدا و آشکار است. مهدی ملک‌زاده در کتاب تاریخ انقلاب مشروطه جلسه‌ای را عنوان می‌کند که در باغ میرزا سلیمان ‌خان میکده شکل گرفته بود. این جلسه را عده‌ای از منورالفکران آن زمان برگزار کرده بودند. او سال تشکیل این جلسه را 1323 یا 1322 هجری قمری، یکی دو سال قبل از پیروزی انقلاب مشروطه، عنوان می‌کند. در این جلسه اعلام می شود: «ما باید افکارمان را از روحانیان پنهان کنیم چراکه این‌ها در مقابل دولت هستند. باید یک همکاری موقت بکنیم و سپس کار را از دست آن‌ها بگیریم. ما نباید علمای نجف را در جریان کارهای خود قرار دهیم. چون آن‌ها در میان مردم نفوذ دارند.»
منافقین هم بر اساس عدم تعهد به اسلام و بی‌سوادی نسبت به آن با جریان مذهب در جامعه ‌ بازی کردند و بعدها اثرات کار خود را دیدند. فاصله عمیق آنچه که در درون منافقین و تبلیغات ظاهر آنان در طرف‌داری از دین و روحانیت و موضوع مشترک روحانیان و منافقین در ضرورت مبارزه کار را به جایی رسانده بود که حتی آقای مهدوی کنی در خصوص احمد رضایی گفته‌اند: «اگر ایشان نمازشان را هم درست قرائت نکنند من در نماز به ایشان اقتدا می‌کنم.»
پرداختن به این نکته هم حائز اهمیت است که جریان سازمان مجاهدین خلق به‌نوعی از دل جریان نهضت آزادی برمی‌خیزد. آنان و مهندس بازرگان بعد از پیروزی انقلاب به‌عنوان پدر و فرزند فکری از یک دیگر یاد می‌کنند. به هر حال عملکرد لیبرال‌های مسلمان در آن سال‌ها و انشعاب بچه‌های هسته اولیه سازمان مجاهدین از نهضت آزادی بسیار مورد توجه است.
همان‌طور که مجاهدین، مهندس بازرگان را پدر فکری خود می‌دانستند در عین بی‌سوادی، یک غرور دینی داشتند که حتی در تحلیل‌های درون‌گروهی نه‌تنها روحانیت بلکه مهندس بازرگان را نیز عقب‌افتاده می‌دانستند و شرایط حساس مبارزه نیز به‌گونه‌ای بود که روحانیان در مورد مسائل اعتقادی آنان زیاد حساس نمی‌شدند. در واقع انتقادات مهندس بازرگان از روحانیت و عقاید شیعی و ارائه کتاب‌هایی نظیر «راه طی‌شده» که بیشتر به مسائل اعتقادی التقاطی پرداخته‌اند و خود را در همه مسائل از جمله مطهرات صاحب‌نظر می‌داند و فکر می‌کند می‌شود در باب فقه به‌راحتی صاحب‌نظر شد همه و همه موجب شد که منافقین نیز به‌راحتی خود را بی‌نیاز از روحانیت و مرجعیت احساس کنند. می‌دانید در ابتدای امر هرکسی که سمپات سازمان می‌شد باید کتاب «راه طی‌شده» را می‌خواند. در آن کتاب هم حدود دویست سؤال مطرح شده بود که باید فرد به آن‌ها پاسخ می‌داد. این روش و الگو سنت‌شکنی در اصول اعتقادات و فقه روشی بود که از مهندس بازرگان گرفته بودند.
یعنی شما روشنفکری دینی و نفاق را به‌نوعی منطبق بر هم می‌دانید؟
روشن‌فکری دینی دو نحله دارد. یک نحله‌اش این است که بعد از پیروزی انقلاب، حضرت امام، اسلام ناب محمدی(ص) را عرضه کردند و عجبیب‌تر آنکه اسلام آمریکایی را هم در مقابل آن قرار دادند. ایشان فرمودند این اسلام ناب محمدی(ص) است بدون هیچ‌گونه غل و غش. یک اسلام دیگر هم هست که در واقع همان اسلام شیوخ درباری و مرفهین بی‌درد است. یعنی همان اسلام التقاطی. حضرت امام تک‌تک آیتم‌های هر دو را به‌خوبی و روشنی مشخص کردند. عده‌ای بدون هیچ‌گونه ادعا به این حقیقت پی بردند. شاگردی ایشان را بر خود لازم دانستند و در این خط قرار گرفتند. به جبهه رفتند، شهید و جانباز شدند، مسئولیت گرفتند و اکنون هم با اخلاص هرچه تما‌م‌تر مشغول کار هستند. به یاد دارم حدود یک سال از انقلاب سپری شده بود و با آقای شریعتمداری عازم دفتر سیاسی سپاه بودیم. به ایشان گفتم: اگر امام نمی‌آمد و انقلاب نمی‌شد آیا ما غیر از همین حرفی که منافقین می‌زنند چیز تازه‌ای برای عرضه کردن داشتیم؟ ایشان هم گفت: به خدا نه. امام مرزها را مشخص و اسلام ناب محمدی(ص) را تعریف فرمودند. برای تعارض با آن اسلام آمریکایی را مطرح کردند. افراد هم دو شاخه شدند. یک عده تعهدشان را نسبت به اسلام واقعی احساس کردند و عده دیگری که می‌بایست خود را با سواد نشان می‌دادند آمدند شیر بی یال و دم و اشکم درست کردند و گفتند اسلام اگر این قسمت‌ها را هم نداشته باشد مهم نیست. به خاطر اینکه اندیشه‌های خودشان را به‌زور با اسلام مخلوط کنند و بگویند ایهاالناس! ما مسلمانیم. درصورتی‌که امام فرمودند دین خود را باید از حوزه بگیرید. آن هم با تمام ملاک‌ها و معیارها. هرکسی بخواهد بدون آگاهی جامع به عرفان و فلسفه اسلامی مدعی مسلمان بودن بشود چاره‌ای جز مثله کردن اسلام ندارد. بنابراین روشن‌فکر مسلمان امروزی به معنای واقعی آن کسی است که تسلیم خط امام باشد. چون ارزش‌های خط امام در پیروزی انقلاب اسلامی، در تداوم انقلاب، در اثرات جهانی که حرکت انقلاب ایجاد کرده و تطابق آن با اسلام ناب محمدی(ص) که امام منادی آن بودند نشان می‌دهد اگر مورد قبول واقع شود درست است وگرنه اندیشه‌های لیبرالی، افکار التقاطی یک اسلامِ مثله‌شده است که هیچ دردی از روشن‌فکر امروزی دوا نخواهد کرد. شخصی که می‌گوید ما اصلاً فلسفه اسلامی نمی‌توانیم داشته باشیم شخصی است که نمی‌تواند در خصوص فلسفه اسلامی صحبت کند چون اطلاعات مربوط به آن را ندارد. پس از همان اول عنوان می‌کند که ما فلسفه اسلامی نداریم تا بتواند راحت از کانت، مارکس و پوپر حرف بزند. از ابتدا این‌گونه نبود که بعضی جریانات بگویند ما چیزی به نام وحی نداریم. این نتیجه‌گیری پس از سال‌ها دوری از معیارهای اسلام ناب محمدی به تعبیر امام رخ می‌دهد.
بی‌سوادی، ناآگاهی، نداشتن معلومات و تعهد به اسلام، انسان را به سمت یک اسلام مثله‌شده غربی هدایت می‌کند به همین دلیل است که مثل منافقین در ظاهر ادعای مسلمانی می‌کنیم ولی زیارت وارث برای مسعود رجوی و مریم رجوی می‌سازیم.
در مقطع مبارزه علیه شاه و با توجه با اتفاقات سال‌های 53 و 54 سازمان مجاهدین و آشنایی شما با این جریان، در آن شرایطی که انقلاب فراگیر شد و رهبری امام و مشارکت روحانیان و مردم وضعیت جامعه را روشن کرد وضعیت سازمان مجاهدین چگونه بود؟
من مهم‌ترین مشکل سازمان در سال‌های بعد از انقلاب را عقب‌ماندگی آن می‌دانم. این جریان یک عمر ادعای آن را داشت که ما نوک پیکان مبارزاتی قرار داریم، مقداری هم زمینه‌های اجتماعی طرف‌داری مردم را در قبل و آغاز انقلاب داشت ولی خط امام با همه ویژگی‌هایش آمد و با معرفی اسلام ناب محمدی مردم را در مسیر حرکت انقلابی انبیا قرار داد و سازمان از این حرکت جا ماند. مسعود رجوی پس از آزادی از زندان کسی نبود. یک‌سری تبلیغات صورت گرفت و او چهره شد. گفتند ما تشکیلات داریم، دارای سازماندهی هستیم و از این‌جور حرف‌ها. درصورتی‌که هیچ‌چیز نداشتند. یک فرهنگ هم‌زبانی با توده مردم در رابطه با اعتقاداتشان نمی‌توانستند ارائه بدهند. آن‌وقت می‌گفتند ما بهترین تحلیل‌گر مسایل اعتقادی و اسلام هستیم. باور آن‌ها این بود که خط امام یک دولت مستعجل خواهد بود و به‌زودی امام از اریکه قدرت می‌افتد و ما همه‌کاره انقلاب خواهیم شد. ما فرض می‌کنیم تحلیل‌های سطحی آن‌ها درست بود. اما سازمان مجاهدین حتی یک صبر انقلابی یک‌ساله هم نداشت. به‌فرض بر مبنای ادعای منافقین راه آن‌ها درست و راه امام و مردم نادرست بود. آیا این درستی راه نباید آن‌ها را وامی‌داشت با صبر انقلابی، غلط بودن راه رقیب بر مردم روشن شود؟ علتش هم بی‌محتوایی و بی‌برنامگی خود جریان منافقین است. آن‌ها به علت بی‌اعتقادی و نداشتن درک عمقی از موضوع انقلاب آن را مسابقه‌ای می‌پنداشتند که در آن امام برنده و آن‌ها بازنده‌اش بوده‌اند. مسعود رجوی خود می‌گوید: می‌خواستیم به طرف جماران راه‌پیمایی کنیم. تحلیل او این‌گونه بوده است که یا حضرت امام اجازه راه‌پیمایی به ما می‌دهد یا خیر. اگر اجازه داد میلیشیا را حرکت می‌دهیم و طبعاً مردم عادی هم به خاطر عشق به امام به صفوف ما خواهند پیوست. ما از این ازدحام جمعیت بهره‌برداری خواهیم کرد و قدرت خود را به رخ انقلابیان خواهیم کشید. اگر هم اجازه ندادند ما در بوق و کرنا خواهیم گفت که ما می‌خواستیم یار و سرباز امام باشیم و در خدمت انقلاب گام برداریم ولی امام نخواست. آن‌وقت دیگر چاره‌ای نیست و باید به یاری خلق مسلمان مقابل حرکت امام بایستیم. اما امام به ایشان می‌گویند: «شما اسلحه‌هایتان را بر زمین بگذارید من خودم به میان شما خواهم آمد.» رجوی پس از آن گفت: «امام توپ را به میدان ما پرتاب کرد و هیچ کاری نتوانستیم انجام دهیم.»
از سال 1353 ماهیت سازمان مجاهدین عوض می‌شود و آخرین اطلاعیه نظامی سازمان با سند شماره 20 صادر می‌شود. سال 58 با سند شماره 21 بیانیه‌ای دال بر اعلام موجودیت، خود را دوباره مطرح می‌کنند. این ثابت می‌کند که آن‌ها در این چهار سال هیچ‌گونه فعالیتی نداشته‌اند. در این مدت در زندان یا ایزوله شده‌اند یا مارکسیست. بعد از پیروزی انقلاب با توجه به اینکه خودشان را تافته جدابافته می‌دانند به‌وسیله پیوندها و تعاملاتی که با جریان‌های سیاسی پیدا می‌کنند شروع به موج‌سواری کرده و وارد مسیر انقلاب می‌شوند. تحلیل شما از این وضع چیست؟
سازمان تصور می‌کرد می‌تواند به‌راحتی موج‌سواری کند و انقلاب را پس بزند. به نظر من آمریکا هم در رأس استکبار جهانی در این قضیه مؤثر بود. آمریکا مخصوصاً پس از پیروزی انقلاب اسلامی تحلیل غلطی داشت مبنی بر اینکه می‌تواند به کمک جریان‌هایی که در ایران وجود دارد، انقلاب را با بن‌بست و شکست مواجه کند.
البته منافقین هم خودشان را خیلی سازمانی و بزرگ جلوه داده بودند. آن‌ها به علت عدم شناخت مسائل داخلی بر این تصور بودند که جریان‌هایی مثل بنی‌صدر، سازمان مجاهدین، چریک‌های فدایی خلق، آشوب‌های کردستان و ترکمن‌صحرا و خوزستان می‌تواند سدی در مقابل حرکت رو به جلوی انقلاب اسلامی ایران ایجاد کند. در عمل هم می‌دیدند که هرچه عمر انقلاب بیشتر به جلو می‌رود جریاناتی مثل تسخیر لانه جاسوسی آمریکا را در سلطه مجدد آمریکا بر ایران به وجود می‌آورد. مشکلات بسیار زیادی روبه‌روی مقامات آمریکایی قرار خواهد گرفت. به نظر من آمریکا از جریان جبهه ملی، منافقین و کودتای نوژه و... یک تصور داشته و آن اینکه باید تا انقلاب اسلامی تثبیت نشده، آن را منهدم کند و نگذارد که انقلاب ریشه بگیرد. در این بستر ائتلاف رجوی و بنی‌صدر نیز به دستور آمریکا صورت گرفت. وقتی دید مجاهدین به‌تنهایی نمی‌توانند تأثیرگذار باشند و اهداف او را تأمین کنند آن‌ها را به ائتلاف با بنی‌صدر فراخواند. چون به هر حال بنی‌صدر هم با تبلیغات منافقانه و ادعای پیروی از امام رأی یازده میلیون نفر را به خود جلب کرده بود. یکی از اشتباهات فاحش آمریکا در طول دوره حیات انقلاب اسلامی تعجیل بیش از اندازه‌اش در خصوص براندازی انقلاب بوده است و بعدها هم می‌بینیم این جریان خیلی عجله دارد تا به هر شکلی با جریان‌های موازی و بعضاً متضاد هرچه زودتر انقلاب را به بن‌بست شکست بکشانند. چراکه آمریکا می‌دانست هریک روزی که از عمر انقلاب می‌گذرد مشکلات بسیاری در آینده پیش روی خود خواهد دید.
یعنی می‌توان عملگی مجاهدین پس از انقلاب را برای آمریکا با جریان شاه در قبل از انقلاب مقایسه کرد؟
بله، الان جریان خاورمیانه بزرگ، بالاتر از جریان شاه در حال مطرح شدن است و منافقین سعی می‌کنند به‌زعم خویش در استراتژی خاورمیانه‌ای آمریکا به‌صورت مزدور سهمی داشته باشند.
امروز حیات استکبار آمریکا وابسته به خاورمیانه بزرگ است. آن‌ها پس از مسئله لبنان و جنگ با اسرائیل نیز دست از خاورمیانه برنداشتند و این بار بحث خاورمیانه جدید را مطرح کردند. در ایران، لبنان و خلیج‌فارس شکست‌های فاحشی را متحمل شدند. فکر می‌کردند با سرکوب حزب‌الله در لبنان می‌توانند منافع خود را تأمین کنند ولی در عمل نشد. خاورمیانه برای آمریکا منطقه بسیار مهم و استراتژیکی است و محور اساسی آن هم نفت و انرژی است. این حماقت‌هایی که بوش انجام می‌دهد و بیش از پیش خود را منفور جهان و جهانیان می‌کند به علت همان ضرورت‌هاست. منافقین هم به سفارش آمریکا و بر حسب ضرورت‌ها دست به حماقت زدند و با ترورهای کور در برابر خلق ایستادند و به نفی اسلام تن دادند. در طول این سه دهه آمریکا می‌خواست بر حسب ضرورت‌هایی که احساس می‌کرد از فاز نظامی مجاهدین علیه ملت مسلمان ایران بهره‌برداری کند، تا شاید بتواند این نظام را سرنگون کند؛ ولی در عمل نتوانست. یکی از این اقدامات مسئله هفتم تیر و شهادت بهشتی و یارانش است.
منافقین و آمریکا تصور می‌کردند اگر سرشاخه‌های انقلاب را از میان بردارند حکومت نوپای اسلامی ایران، تضعیف خواهد شد. اما امام خمینی واقعه هفتم تیر را یکی از عوامل تثبیت انقلاب می‌دانند. یعنی تعجیل آمریکا و منافقان در انجام هر حرکت موجب تقویت و ثبات نظام می‌شد. لزوم کار سیاسی این است که در صفحه شطرنج سیاست شما باید سیاسی فکر کنی. منافقین هم برای رسیدن به قدرتی که آرزوی آن را داشتند؛ دست‌کم باید صبر را توشه راه خود می‌کردند. نمی‌خواهم بگویم منافقین انسان‌های خوب و شریفی هستند بلکه می‌خواهم عنوان کنم آن‌ها حتی از تاکتیک‌های سیاسی هم بی‌بهره‌ بوده‌اند. به همین خاطر در طی مسیر خود مدام اشتباه کردند تا به این نقطه ابتذال فعلی رسیدند و در این وضعیت عجله آمریکا و مزدوری چشم و گوش بسته منافقین بسیار مهم است.
یکی از بحران‌هایی که سازمان مجاهدین در کشور راه انداخت دامن زدن اختلافات و ایجاد ارعاب و آشوب‌های خیابانی بود. در سال‌های 59-60 که سازمان به فاز نظامی کشیده شد عده‌ای تحلیل می‌کنند که این اتفاق می‌توانست به وقوع نپیوندد. آیا به نظر شما این کار برنامه‌‌ریزی سازمانی داشت یا می‌شد از آن اجتناب کرد؟ ضروری است گفته شود در همین ماجرا با پیکاری‌ها هم بحثی دارند مبنی بر اینکه شرایط مهیا نیست.
به نظر من منافقین ناخودآگاه به‌زور آمریکا در این جریان وارد شدند. شاید اگر به دست خودشان بود چنین حماقتی از آن‌ها سر نمی‌زد. بنی‌صدر دقیقاً نشان می‌دهد که‌ مبتنی بر سیاست‌های آمریکا کار می‌کند. اگر سازمان توسط یک عده باشعور هدایت می‌شد به نظر من بایستی از تعارض بنی‌صدر و حکومت نهایت استفاده را می‌بردند و جایگاه خود را تثبیت می‌کردند ولی آمدند در یک طرف جریان قرار گرفتند و مضمحل شدند. عاقبت همکاری آن‌ها با بنی‌صدر با آن وضعیت اسفناک فراری شد. قصدم بر این نیست که بگویم اگر این کارها را کرده بودند موفق می‌شدند. بلکه می‌خواهم بلاهت سیاسی آنان را بر خلاف ادعا‌هایشان، در عمل نشان دهم به نظر من فرار آن‌ها هم به دستور آمریکا بود. چون آمریکایی‌ها می‌دیدند با دستگیری بنی‌صدر و رجوی جریان‌های پیرو آن‌ها به بن‌بست خواهد رسید؛ بنابراین به خارج هدایت شدند تا به‌نوعی جریانی در تبعید تشکیل دهند. اشتباه آمریکا این بود که نه امام را شناخته و نه تعلق امام و مردم را به اسلام و قرآن درک کرده بودند. یکی دیگر از عجله‌های حماقت‌آمیز آمریکا، جنگ تحمیلی توسط صدام بود. آمریکا می‌خواست با این جنگ و جریان رجوی و بنی‌صدر در داخل زمینه‌های فروپاشی انقلاب را فراهم آورد که در عمل دیدیم این اشتباه آن‌ها نیز به تثبیت جمهوری اسلامی ایران منجر شد.
در واقع جاه‌طلبی‌های سران سازمان و در رأس آن مسعود رجوی این سازمان را به انحراف کشاند. آیا همین ضرورت‌ها باعث شد که سازمان با بزرگ‌ترین دشمن ظاهری و آشکار ایران یعنی عراق وارد یک تعامل ویژه بشود؟
ببینید، خط امام، اسلام و قرآن، به‌علاوه وابستگی روش سیاسی الهی امام برخاسته از اعتقادی که امام به اسلام ناب محمدی(ص) داشتند شرایطی را فراهم کرد تا ایشان مسئله را، بازی سیاسی‌ای که در آن پیروز شود نبینند. این انقلاب یک انجام وظیفه بود. می‌گویند: وقتی امیرالمؤمنین علی(ع) به حکومت رسیدند عده‌ای به ایشان گفتند با معاویه ستیز مکن. پاسخ فرمودند: هرگز. اگر روش امام را در جریان‌های دیگری خارج از محدوده اسلام ناب محمدی(ص) در نظر بگیریم، می‌شود هم با آمریکا به‌نوعی بسازیم و هم ادعای انقلابی بودن داشت. گفتم که، جریان خط امام و اعتقاد به امام را از انقلاب بگیرید، آن‌وقت من ثابت می‌کنم هر جریانی را که دست بگذارید یا وامدار آمریکاست و یا روسیه. آمریکا از این عوامل به عنوان آلترناتیو استفاده می‌کند. یقین بدانید مسعود رجوی در همان دورانی که با هم در زندان بودیم این مبناها را برای خودش تحلیل کرده است که حالا دموکرات‌ها در آمریکا صاحب قدرت‌اند یا جمهوری‌خوا‌هان. همان کاری که جبهه ملی می‌کرده است. بعد می‌نشستند و حساب می‌کردند که مثلاً می‌شود با آن‌ها تعامل کرد و اگر جمهوری‌خوا‌هان بر مسند قدرت نشستند چه باید کرد. یعنی وقتی در یک فعالیت سیاسی ایمان و اعتقاد و عشق و ایثار ندارید روبه انحطاط می‌روید. حزب‌الله لبنان در جریان جنگ 33 روزه هیچ چیز غیر از ایمان و عشق نداشت. برای همین پیروز از میدان خارج شد. اگر می‌خواست بازی سیاسی راه بیندازد و با این و آن تعامل و گفت‌و‌گو کند تا ببیند منافعش در کجا حادث می‌شود فاتحه‌اش از همان ابتدا خوانده شده بود.
ببینید امام در شرایط پذیرش قطعنامه که یک فشارهای بیرونی هم در آن مؤثر است چه می‌فرمایند و ذره‌ای از مواضع انقلاب اسلامی عقب‌نشینی نمی‌کنند. در جلد 20 صحیفه نور صفحه 238 پیش از گفتار مربوط به پذیرش قطعنامه می‌خوانیم: «من به‌صراحت اعلام می‌کنم که جمهوری اسلامی ایران با تمام وجود برای احیای هویت اسلامی مسلمانان در سراسر جهان سرمایه‌گذاری می‌کند و دلیلی هم ندارد که مسلمانان جهان را به پیروی از اصول تصاحب قدرت در جهان دعوت نکنم و جلوی جاه‌طلبی و فزون‌طلبی صاحبان قدرت در ارتباط با مردم جهان و رسیدگی به مشکلات و مسائل مسلمانان و حمایت از مبارزان و گرسنگان و محرومان با تمام وجود تلاش نمایید و این را باید از اصول سیاست خارجی خود بدانید. ما اعلام می‌کنیم که جمهوری اسلامی ایران برای همیشه حامی و پناهگاه مسلمانان آزاده جهان است و کشور ایران به‌عنوان یک دژ نظامی و آسیب‌ناپذیر سربازان اسلام تأمین و آنان را به مبانی عقیدتی و تربیتی اسلام و همچنین به اصول و روش‌های مبارزه علیه نظام‌های کفر و شرک آشنا می‌سازد و اما در مورد قبول قطعنامه...»
سیاست امام را ملاحظه کنید. استراتژی ایران در برابر آمریکا تغییری نیافته است. یعنی مواضع ایران به‌رغم پذیرش قطعنامه ذره‌ای تغییر نیافته است.
در بحث پذیرش قطعنامه توسط جمهوری اسلامی ایران منافقین به یک انتحار سیاسی دست زدند و در عملیات مرصاد، فروغ جاویدان، تلفات بسیار زیادی را متحمل شدند. تحلیل شما از زمان اجرای این عملیات چیست؟
این هم نمونه دیگری از عجله آمریکاست. شرایطی فراهم آمده بود و آمریکا پس از قبول قطعنامه می‌خواست با یک تیر چند نشان بزند و به خیال خود کار انقلاب را تمام کند، مزدوران هم اخبار نادرستی را در اختیار آمریکا قرار می‌دادند. شرایطی که آمریکا فکر می‌کرد دیگر سپاه و ارتش ایران تعطیل شده است. رجوی هم به نیروهایش گفت: باروبنه‌ها را ببندید که تا چند روز دیگر همگی در کنار خانواده‌‌های خود خواهید بود. مریم رجوی شعار امروز مهران، فردا تهران سر می‌داد. سازمان خودش را با جلوه‌ای خاص به آمریکا نمایش داد و باعث شد آمریکا بر مبنای اخبار غلط این‌ها اشتباه کند و شکست بخورد. از آمریکایی که آن‌همه سال در جریان زیر و بم انقلاب بود این حماقت‌ها بسیار بعید و عجیب است.
البته این نیروها برای آمریکا مهم نیستند. نتیجه عملکرد آن‌ها مفید است. وقتی آن‌ها اعلام می‌کنند که ما توانایی انجام این عملیات را داریم، این اتفاقات روی می‌دهد.
من یقین دارم اگر آمریکا به آن‌ها اعلام می‌کرد که دست از پا خطا نکنید، آن‌ها هم حرکتی نمی‌کردند.
بین پذیرش قطعنامه و جریان عملیات مرصاد یک انقلاب ایدئولوژیک در رده‌های بالایی سازمان شکل گرفت. تعبیر شما از این حرکت چیست؟
یک سازمان برای ادامه حیاتش همیشه به دنبال سوژه و دستاویزهایی است. مسعود رجوی و این تیپ از منافقین چون خودشان را بالاتر از دیگران می‌بینند می‌آیند و برای خود زیارت «امین‌الله» درست می‌کنند. رجوی خیلی دوست دارد که نوآوری کرده باشد. این تبلیغات هم نتیجه همان کارهاست.
تحلیل شما از ساخت و پخش سریال گرگ‌ها و تحرکات آمریکا چیست؟
بحثی مطرح است که آیا این سازمان امروز چه نقشی را می‌تواند برای منافع آمریکا در منطقه داشته باشد. شرایط کنونی خیلی فرق کرده است. مطمئن باشید که منافقین خیلی‌خیلی کمتر از القاعده و طالبان برای آمریکا کارایی ندارند. منافقین تروریست‌هایی هستند که بدون هیچ زمینه مردمی در سطح محدودی ادعا دارند می‌توانند برای آمریکا آدم بکشند. شنیدم دولت عراق هم می‌خواهد منافقین را از خاک خود بیرون کند. چون جنایات بسیاری هم در حق شیعیان و کردهای عراقی مرتکب شده‌اند. آمریکا به‌رغم اینکه آن‌ها را در گروه تروریستی بین‌المللی قرار داده نمی‌خواهد که این سازمان منحل شود، پس آن‌ها را به اردن انتقال می‌دهد تا این مزدوران را همیشه در ‌‌خدمت خود داشته باشد. البته این‌ها نه سازمان‌دهی طالبان را دارند و نه توانایی سازمان‌دهی خود را. نه زمینه مذهبی دارند، نه اعتقادی، نه فکری و نه فرهنگی. فقط نقش مترسک را بازی می‌کنند. مشکل اصلی آمریکا با ایران رابطه بین مردم و دین است. بنابراین آلترناتیوی که آمریکا می‌خواهد از آن استفاده کند بایست در وهله اول حداقل به صورت نسبی زمینه مردمی داشته باشد و پس از آن باید به یک دیکتاتوری وحشتناک ختم شود و به نظر من مردمی که تجربه جنگ را دارند و مبارزه را از نزدیک لمس کرده‌اند محال است که امکان چنین حرکتی را به مزدوران آمریکا بدهند. هنوز جمهوری اسلامی قدرت واقعی و مردمی خود را در مبارزه نشان نداده است. این سه دهه آگاهی زیادی به مردم ایران بخشیده است. اگر آمریکا بخواهد بر ایران حکومت کند یقین داشته باشید که حضور جریانی بالاتر از القاعده و طالبان و در ادامه کشتار مردم ایران در حد بالایی را لازم می‌داند و چاره‌ای ندارد. باید بالای بیست میلیون ایرانی را بکشد تا بتواند سلطه دلخواه خود را در این کشور پیاده کند. چون باید به سایر ملت‌ها این درس را بدهد که هرکسی رفت به دنبال اسلام، چنین عاقبتی در انتظار اوست. برای تثبیت خودش نیز ملزم به این کار است.
مردم برای انقلاب شهید داده‌اند. این تعبیر مقام معظم رهبری دقیق‌ترین تحلیل از شرایط انقلاب اسلامی است: «دشمنان می‌خواهند به ما صلح امام حسن(ع) را تحمیل کنند، درصورتی‌که کربلاها اتفاق خواهد افتاد. دیگر صلح امام حسن(ع) تمام شده است.» شما منحنی ده بیست سال بعد از جنگ را اگر مشاهده کنید کاملاً از سوم تیرماه و ریاست‌جمهوری آقای احمدی‌نژاد جریان روبه رشد تفکر غرب‌گرا در ایران در حال تغییر است. یعنی سرمایه‌گذاری آمریکا در تمامی این سال ها نقش بر آب شده است.
آن‌ها می‌گویند ما اشتباه کردیم که با چنین ‌‌‌جریاناتی در مقابل اعتقادات مردم ایستاده‌ایم. ما باید بدون تعارض با دین مردم دموکراسی را در ایران تقویت می‌کردیم. دموکراسی به‌آهستگی این اعتقادات را تضعیف می‌کرد. ما اول در پی تضعیف دین بودیم تا بعد دموکراسی را ایجاد کنیم و این اشتباه است. خط جدید آمریکا این است که با یک جریان نفاق به‌ظاهر اسلامی ولی مبتنی بر لیبرال دموکراسی حرکت خود را برای تضعیف نظام جمهوری اسلامی به هر طریق ممکن آغاز کند.

 

مصاحبه چاپ شده در روزنامه همشهری

شاعر جوان :
شعرهایم مثل خودم سرگردانند!
خیلی ها سعی می کنند با شعر گفتن برای خودشان آبرو و اعتبار کسب کنند و دردناک تر اینکه می خواهند با شعر درآمدزایی کنند!
محمد حسین عباسی
004362.jpg
علی عباس نژاد (متولد یازده مهر ۱۳۵۹) در محله تهران نو، از سه سالگی با خانواده اش در شهرری ساکن شده و تاکنون در محله های مختلفی مانند حسین آباد، خیابان روشن، پارکینگ و چهار راه گودرزی زندگی کرده است. تحصیلاتش را در دبستان های قدوسی و شیخ فضل الله نوری و دوره راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه استعدادهای درخشان شهید بهشتی طی کرده و هم اکنون دانشجوی مهندسی مخابرات دانشگاه آزاد است. از ویژگی های جالب وی توجه و علاقه او به شعر کلاسیک ـ به رغم جوان بودنش ـ است که دلایلش را خواهد گفت.
می گوید: «از وقتی که یادم می آید در خانه، دور و برم پر از کتاب بوده و خلاصه تفریح ما همیشه مطالعه کتاب است. اکنون در منزل ما سه کتابخانه مجزا وجود دارد که هر یک متعلق به خودم، پدرم و برادر بزرگ ترم است و کتاب های هر مجموعه با دیگری متفاوت است. از مهم ترین طرح ها و برنامه های آینده ام این است که هر سه کتابخانه را به نفع خویش مصادره کنم!
البته از شوخی گذشته، مهم تر از مالکیت کتاب، خواندن و فهم آن است.»
این از کتابخوان شدنت! خوب حالا بگو چگونه شاعر شدید؟!
با وام گرفتن از شاعر خوب معاصر آقای سید علی صالحی، باید عرض کنم که نه من سراغ شعر می رفتم و نه شعر از من ساده سراغی می گرفت! خیلی اتفاقی از تکلیف درس اجتماعی دوره راهنمایی شروع شد که باید در مورد نظم، شعر یا انشا می نوشتیم. خلاصه آخرین ساعت یکشنبه بود و من باید فردا تکلیفم را تحویل معلم می دادم و به دلیل اینکه وقت نداشتم انشا بنویسم، به ناچار به شعر روی آوردم و با پوزش از همه شاعران نوپرداز، به خاطر اینکه آن زمان خیال می کردم که شعر سپید از دیگر انواع شعر گفتنش راحت تر است، کلمات بریده بریده ای را روی کاغذ آوردم. دبیرمان آقای دکتر محمدی که فرد شاعر پیشه ای بود، از اینکه در کل یک کلاس سی و چند نفره تنها من به شعر پرداخته ام، خوشحال شد و تشویقم کرد.
آن شعر را به خاطر می آورید؟
خیلی چشمگیر نبود که حتی در یاد سراینده اش بماند! اما حرف های دکتر محمدی خیلی در زندگی و آینده ام تأثیر گذاشت و کم کم شعر را جدی گرفتم. خوشبختانه وی در سال های بعد نیز معلم ما بود و هرگاه شعری، چیزی می سرودم، می دید و راهنمایی ام می کرد. از شیطنت ها و حال و هوای آن موقع از نوجوانی مان این بود که هر زمان که وی می خواست از شاگردان درس بپرسد به خواسته بچه ها که طبق معمول آماده نبودند، شعر تازه ام را برای تصحیح نشانش می دادم. خوشبختانه با عشق و علاقه ای که ایشان داشت، این کار بیشتر وقت کلاس را می گرفت و این ترفند خیلی وقت ها جواب می داد.
فقط شعر سپید می گفتید؟
نه، بزرگ تر که شدم با ورود به دبیرستان و جدی تر شدن درس ادبیات به انواع دیگر شعر نظیر مثنوی و غزل نیز روی آوردم. بیشتر کارهایم عاشقانه بود و سعی می کردم جنبه های تکنیکی را تجربه کنم. وارد دانشگاه که شدم کم کم پایم به جلسه های شعر باز شد. از جمله جلسه شعر اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی که در زیرزمین کتابخانه زکریای رازی برگزار می شد.
آشنایی با شاعران جوان و هم محلی هایی نظیر علیرضا سلطانی، طاهره طائفه، لیلا صالحی، مهدی داودی، عبدالله مقدمی و بعدتر اسماعیل امینی، اسماعیل نظری و اصغر معاذی در شکل گیری شخصیت شعری من تأثیر بسزایی داشت. علاوه بر اینها از راهنمایی های هم مدرسه ای بزرگ ترم پرویز رسول زاده که به گفته استادمان اسماعیل امینی به واقع آدم باسوادی است، خیلی بهره بردم. تأیید آقای امینی به این دلیل برایم مهم است که کمتر کسی را چنین توصیف می کند. به هر صورت از همنشینی با هر یک از عزیزان نامبرده نکته ای از شعر را یاد گرفتم.
از میان گونه های شعر به کدام مشتاق تری؟
چهارپاره و غزل که آن هم بیشتر به دلیل تعلق خاطرم به شعر کلاسیک است. از آنجا که چارپاره به اندازه غزل شناخته شده نیست و قدمت غزل را هم ندارد، دوست دارم در مورد آن صحبت کنم.
چارپاره به نظر من قابلیت های زیادی دارد که هنوز به درستی کشف و پرورده نشده است. به عنوان مثال ویژگی ای را که در غزل های حافظ است و استاد بهاءالدین خرمشاهی از آن با نام «نظم پریشان» یا «پاشان» یاد کرده است در قالب چارپاره به خوبی جا می گیرد و جذاب هم است. اینها علاوه بر ویژگی های ذاتی چارپاره مثل صمیمیت و تنوع موسیقی شعری آن است. موسیقی کلامی زیبای چارپاره بیش از هر چیز، به دلیل تغییر قافیه در هر بند است.
شعرهایت به لحاظ مضمون بیشتر در ارتباط با چه موضوع هایی است؟
در حال حاضر مثل خودم در زمین می چرخد! اما به لطف خدا و یاری او قرار است به آسمان منتهی شود. معتقدم هدف از هنر، تعالی آدمی و پرورش انسان کامل است و بزرگانی دست نیافتنی مانند حافظ، سعدی، خیام، فردوسی و حکیم نظامی که مخاطب از طریق نشانه های موجود در اثر مسیر حرکت این بزرگان را برای رسیدن به آن جایگاه پیگیری می کند. به قول حافظ «آن کس است اهل بشارت که اشارت داند» من این جوری به شعر نگاه می کنم و به همین دلیل شعر می گویم.
یک کم برای سن و سال تو زود نیست؟
نمی دانم!
در چه زمینه هایی مطالعه می کنید؟
بیشتر کتاب های من ـ آن یک سوم خودم را می گویم! ـ در زمینه حافظ پژوهی است.
ادبیات کلاسیک غرب، نقد ادبی و شعر معاصر از دیگر موضوع هایی است که مطالعه می کنم.
با شعر معاصر چه میانه ای دارید؟
به نظر من شاعر باید بر همه جریان ها، تأثیر انسانی بگذارد. بزرگ ترین نقیصه موجود متأسفانه یکی همین است و دیگر اینکه خیلی ها سعی می کنند با شعر گفتن برای خودشان آبرو و اعتبار کسب کنند و دردناک تر اینکه می خواهند با شعر درآمدزایی کنند! در حالی که به طور حتم هیچ هنرمندی از شکسپیر گرفته تا شاملو و شجریان به این نیت ها ـ پول و اعتبار و شهرت ـ اثر هنری خلق نکرده است!
متأسفانه شاعران جوان جرئت و جسارت تجربه فکری را ندارند و به دلیل آنکه خود را در زبان حبس می کنند، هنجارشکنی شان بی نتیجه است
آنان با استفاده از تکنیک، اندیشه، خلاقیت و ... حرف های تازه ای بیان کرده اند و مردم به جان خریده اند. با آسیب های موجود ما نمی توانیم توقع نفوذ در قلب مردم را داشته باشیم.
004365.jpg
حتی اگر به نام شاعران زنده و مطرح توجه کنیم می بینیم که بیشتر آنها پیر و میانسال هستند و دوره بلوغ شعری شان را در دهه های گذشته طی کرده اند.
و شاعران جوان امروز؟!
ببینید، بچه های همدوره من فقط زبان شعر را تجربه می کنند و پا به محدوده اندیشه نمی گذارند و این برخلاف آنچه که بزرگان و به طور دقیق تر منتقدان فرنگی گفته اند چرا که آنها اعتقاد دارند، شعر اتفاقی در حوزه زبان نیست.
درست است که شعر رستاخیز کلمات است؛ اما کلمات فقط جسم هستند و روح آنها اندیشه است. رستاخیز، جان دادن دوباره به جسم هاست و اگر بنا باشد، شعر اتفاقی در زبان باشد، توقع زنده شدن کلمات که تنها جسم هستند، بیهوده است و ناممکن. اجسام بی جان متعفن می شوند، زیرا زندگی مربوط به جان است.
متأسفانه شاعران جوان جرئت و جسارت تجربه فکری را ندارند و به دلیل آنکه خود را در زبان حبس می کنند، هنجارشکنی شان بی نتیجه است. وقتی تفکر شاعر رشد کند؛ قالب و زبان مناسب را خواهد یافت.
یعنی اگر فقط به دنبال اتفاق در زبان باشیم، نخستین چیزی که گم می شود معناست و این یعنی سرنا را از سر گشاد نواختن. درست مثل کسی که با تأکید بر لفظ قلم صحبت کردن و با شیک گویی، معنای اصلی حرفش را فراموش می کند!
اوضاع و احوال شعر شهرری را چطور می بینید؟
به شدت افت کرده است! به دلایل زیاد از جمله مدیریت نادرست! به عنوان مثال در سال ،۱۳۷۸ در گروه ها و جمع های شعری منطقه استعدادهای شکوفا و در حال باروری زیادی دیده می شد که خیلی شان در حال حاضر از افراد مطرح در زمینه های فرهنگی و ادبی سطح کشورند. اما در یکی دو سال اخیر تنها دو استعداد تازه در اینجا دیده ام که ناامید کننده است. در حالی که در همین دو ساله، کرج که در گذشته مطرح نبوده به یکی از قطب های ادبیات کشور تبدیل شده است. تشکیل جلسه های شعر و حضور استادان و گردانندگان خبره برعهده مسئولان فرهنگی منطقه است. باید زودتر چاره ای بیندیشند و خود این بزرگان باید قبل از هر کاری فضای فرهنگی هنری شهرری را بهتر بشناسند.
برای همسالان خودت که بیشتر جمعیت کشور را تشکیل می دهند، چه حرفی دارید؟
مسئله ای که باعث تفاوت آدم ها با یکدیگر می شود نوع نگاهشان به دنیای اطراف است.
درست است که جوان تجربه اش کم است، اما در تقابل با اندیشه ها و جریان های مختلف نباید منفعل و مصرف کننده مطلق باشد. درواقع ویژگی دوره جوانی شور و انرژی و سروکله زدن با پدیده های مختلف است که از برآیند همه اینها فردایمان را رقم می زنیم. پس باید برای بخش فکری زندگی مان حساب ویژه ای باز کنیم که لازمه آن، مطالعه است.

چهار پاره (کویر)
این خاک قد نمی کشد الا همین گیاه
می پاشم از غبار تنت نذر آفتاب
بگذار تا شیار کنم خاک خسته را
یک عمر سعی و حوصله ام نذر آفتاب

کوچ از بهشت دردی از آدم دوا نکرد
بیش از توقع ازلی مرد خسته بود
اطراف راه، خاک، درخت، آب، سبزه عشق
شاید دلش به حاشیه جاده بسته بود

روزی بهشت یا نه، از آن زودتر نجات
این وعده با تحمل این عصر دیر بود
همزاد من که معجزه را باورش گرفت
تک، دیرزیست، در جریان از کویر بود

اینجا تمام ثانیه ها شور هستی است
دریا که نیست باز زمین موج می زند
تنها مرور رنج و تکاپوی زندگی است
می رقصد و همیشه همین ... موج می زند

شب ها سکوت مطلق، شب ها سیاه محض
اینجا کسی جواب کسی را نمی دهد
یا چون که همزبانی با خاک مشکل است
تن آسمان بجز به تماشا نمی دهد

شب رفتنی است، بانوی شرقی طلوع کن
با چشم های آبی و موی گلابتون
خاک از تو باز رنگ شهادت گرفته است
پرساوش لبان توجوشان به رنگ خون

کوچ و ریشه
پاییز هم به پای مهاجر نمی رسد
با من بیا به گرمی بی منت جنوب
تا قصه از سخاوت دریا بگویمت
قسمت کنم به یک دو تنفس هوای خوب

همچون پرندگان مهاجر خوش از سفر
فرصت برای ماندن و عاشق شدن نبود
این سنت است در همه عاشقانه ها
لیلا عروس طالع مجنون من نبود

این کوچ بین مشرق و مغرب مسافرم
از گونه های سرخ تو تا رد خون من
تنها همین دو لحظه مرا یاد مانده است
اینها اشاره اند به جنس جنون من

تا چشم کار می کند اینجا جدایی است
تنها میان خاطره هایم نشسته ام
شوقی نمانده است برای مهاجرت
با این دل شکسته و پرهای خسته ام

من با هوای آبی جاری شدن خوشم
انصاف نیست ماندن سهمم شود از این
شب ها و روزها که بگویید بعدها
یک عمر اشتیاق و اسیری فقط همین

خمیازه نیست، نعره دردی نگفتنی است
این باز و بسته لب زدن سرد ماهیان
محدود حجم تنگ بلوریم، ای دریغ!
آمد بهار و چلچله هایند راهیان

اما همیشه عزم سفر راه چاره نیست
با این کویر محض و سراب همیشگی
شاید قنات خاطره ها زنده مانده است
در من دویده لذت احساس ریشگی
سیاوشان
خوش آمدی، غم، همزاد من، بهارت سرخ
همیشه عید بماناد، روزگارت، سرخ
چگونه ذهن زمستان خسته می فهمد
بهار من که شود باز لاله زارت سرخ
به بوم سرد زمین صبح نقش خواهم زد
هزار لاله رویان، به یادگارت سرخ
دو نقطه خون سیاوش دویده بر کاغذ
به یاد لرزش لب های بی قرارت سرخ
گریستیم، نه آن سان که روزها بی عشق
بر آب های مسافر در انتظارت سرخ

مصاحبه چا پ شده در روزنامه همشهری

سردار سید مهدی متولیان، فرمانده حوزه ۳۶۳ حضرت عبدالعظیم(ع)
خط بسیج، جذب جوانان است
محمدحسین عباسی
اکنون خط بسیج توسط فرماندهی محترم نیروی مقاومت، جذب جوانان است و در کل باید گفت دیگر در هیچ پایگاهی، سلیقه ای برخورد نمی شود و راه برای عضویت جوانان و نوجوانان در بسیج مانند گذشته باز است
007251.jpg
راه پله تنگ و باریکی که در سمت راست راهروی مسجد ختم النبیین(ص) واقع شده، مراجعان را به پایگاه بسیج مسجد و دفتر فرماندهی حوزه مقاومت ۳۶۳ یا همان ناحیه هفت سابق هدایت می کند. همچنان که از راه پله تنگ و باریک حوزه ـ که آدم را به یاد کوچه های آشتی کنان می اندازدـ بالا می روم، خاطرات شب های پست و پایگاه بسیج محل و دوستانی که حالا خیلی از آنها در بین ما نیستند، برایم زنده می شود. دقایقی بعد، در حالی که مرور خاطرات گذشته سبب شده تا حسی شعف انگیز وجودم را فرا بگیرد، وارد دفتر سردار سید مهدی متولیان می شوم.
متولیان، فرماندهی این حوزه را که شامل هجده پایگاه بسیج است، برعهده دارد. پیش از او، حاج حسن ناظری که برای بسیاری از بسیجیان و اهالی مسجد در محله های مختلف شهر نامی آشناست، عهده دار این مسئولیت بود.
حوزه ۳۶۳ به دلایل مختلفی از جمله وسعت قلمرو و جغرافیایی و تعداد زیاد اعضا، از قدیمی ترین ووسیع ترین حوزه های مقاومت شهرری است. از پایگاه مسجد خاتم  النبیین(ص) که محل استقرار حوزه است، تا خیابان ۲۴ متری، قلعه گیری، جاده ورامین، سه راه تقی آباد و نهایتاً عباس آباد و امین آباد و محله ایرانیت ـ در مجاورت سه دختران ـ همه پایگاه های بسیج؛ تحت نظارت این حوزه اند.
سردار، مردی آرام و خوش برخورد است. برای من که هنوز مواجهه و برخورد با رفقای طرد شده از پایگاه های بسیج به خاطر ظواهر نامتعارف را از دست نداده ام، سخنان سردار متولیان، مرهمی است بس با ارزش.
***
متولیان البته و پیش از هرچیز، از ویژگی های حوزه  می گوید: «وفاق، همدلی و یکرنگی میان اعضا و اتحاد کامل میان هر هجده پایگاه آن از جمله ویژگی  های حوزه ۳۶۳ است و دلیلی عمده آن نیز مدیریت شایسته و قابل تقدیر حاج حسن ناظری، فرمانده سابق حوزه است که از بدو تأسیس تا سال ۸۳ این سمت را برعهده داشت تا اینکه موجبات رنجش و استعفای ایشان فراهم آمد.
او سپس از وظایف خطیر بسیج خصوصاً در زمان کنونی سخن می گوید و تأکید می کند: «با وجود مخفی بودن سلاح دشمن در زمان صلح، وظیفه بسیج بسیار سخت تر و سنگین تر است. حضور فعال بسیج در صحنه، بزرگ ترین نیروی بازدارنده دشمن است. مادامی که دشمن شاهد حضور یکپارچه جوانان بسیجی در صحنه است، هرگز به خود اجازه حمله به کشور اسلامی را نمی دهد.»
از فرمانده حوزه ۳۶۳ درباره ساز و کار فعالیت بسیج می پرسم و اینکه اکنون پایگاه های بسیج عمدتاً چه اهدافی را دنبال می کنند، می گوید: «اکنون عمده برنامه های بسیج فرهنگی است و برنامه های نظامی ما فقط در حد مانورهاست.
مانورهای نظامی سبب می شوند تا اعضا آموزش های نظامی را فراموش نکنند. اعضا بسیج، همگی یا در قالب گردان های عاشورا یا در شوراهای پایگاه سازماندهی می شوند.»
***
بسیج جذب دارد؛ ریزش هم دارد
متولیان، کارهای فرهنگی بسیج را وسیع شمرده و می گوید: «آموزش ها و فعالیت های فرهنگی ما طیف گسترده ای را شامل می شود. از آموزش قرآن، اخلاق و فقه گرفته تا آموزش مسائل سیاسی، اجتماعی، آموزش های کمک درسی،  ورزش و هنری، همه از برنامه های فرهنگی بسیج هستند. از آنجا که تعداد اعضا بسیج زیاد است، کار فرهنگی سرمایه گذاری زیاد لازم دارد. متأسفانه سرانه کار فرهنگی بسیار کم است. از این رو رسیدن به اهداف در نظر گرفته شده، بسیار سخت و گاه دور از دسترس است.»
سردار متولیان در ادامه می گوید: «بسیج همانگونه که جذب دارد، ریزش هم دارد؛ تبلیغات دشمن جذابیت زیادی دارد و از آنجا که مبتنی بر نفسانیت است و اصولاً مبارزه با هوی و هوس نیز کار سختی است، متأسفانه بعضاً شاهد ریزش نیروها هستیم.»
***
عضویت در بسیج سدی در برابر انحرافات
به رفتارهای سلیقه ای و آمرانه و نگاه های خشک در برخی پایگاه های بسیج اشاره می کنم و از متولیان می پرسم آیا هنوز این رفتارها در بسیج وجود دارد و آیا فکر نمی کند همین برخوردها نیز دلیلی برای برخی ریزش های بسیج بوده است؟
او به شدت از این موضوع ابراز ناراحتی می کند و می گوید: «متأسفانه روزگاری بود که به خاطر همین مسائل، برخی از جوانان را از دست دادیم؛ اما الان به جرئت می گویم خط بسیج اینگونه نیست. اکنون خط بسیج توسط فرماندهی محترم نیروی مقاومت، جذب جوانان است و در کل باید گفت دیگر در هیچ پایگاهی، سلیقه ای برخورد نمی شود و راه برای عضویت جوانان و نوجوانان در بسیج مانند گذشته باز است.»
می پرسم: حتی اگر ظواهر آنها کمی غیرمتعارف باشد هم کسی از ورود آنها به بسیج ممانعت نمی کند؟
و او که حرف هایش بسیار امیدوار کننده است، می گوید: «امروز دیگر اینگونه نیست که جوانان به خاطر ظواهر نتوانند در بسیج فعال باشند. بسیج مکانی برای انسان سازی است. وقتی جوانان جذب بسیج شدند در واقع بر انحرافات سد زده اند.
موضوع این است که اگر ما این جوانان را جذب نکنیم، احتمال اینکه جذب برنامه های دشمن شوند، بسیار زیاد خواهد شد.»
از او که بسیار دقیق و شفاف سخن می گوید، درباره وضعیت فرهنگی شهر می پرسم: «فرهنگ شهرری متأثر از کلانشهر تهران است. ما این روزها شاهد بدحجابی های زیادی حتی در اطراف حرم حضرت عبدالعظیم(ع) هستیم. اما در نگاه کلان و مقایسه با بسیاری دیگر از شهرها و حتی در مقایسه با تهران، جو فرهنگی شهرری در مجموع قابل قبول است و هنوز حال و هوای شهر مذهبی است و هر تازه واردی بلافاصله متوجه این موضوع می شود.
بزرگ ترین حوزه و کوچک ترین دفتر
متولیان، بزرگ ترین مشکل حوزه ۳۶۳ را نداشتن مکان مناسب برای فعالیت شورا می داند و می گوید: «متأسفانه هیچ حوزه ای در سطح ناحیه مقاومت ری مانند حوزه ۳۶۳ نیست که فضایی به این محدودی برای فعالیت داشته باشد.»
«از سال ۸۱ نیروی مقاومت بنا داشته مکانی مناسب برای گسترش فضای حوزه خریداری کند، ولی تاکنون این امر محقق نشده است، خوشبختانه با پیگیری های ناحیه و کمک ها و مساعدت شهرداری منطقه،۲۰ قطعه زمینی برای احداث ساختمان حوزه تهیه شده که ان شاالله اگر بودجه لازم تأمین شود،  مراحل ساخت ساختمان حوزه ۳۶۳ آغاز خواهد شد بدون شک، داشتن مکانی مناسب، روحیه اعضا را ارتقا داده و باعث افزایش فعالیت ها خواهد شد.»
پیش از آنکه دفتر کوچک او را در انتهای راه پله های تنگ مسجد خاتم النبیین(ص) ترک کنم از او می خواهم راهکاری را برای دوری جوانان از انحرافات اجتماعی ارائه کند و فرمانده حوزه ۳۶۳حضرت عبدالعظیم می گوید: «مسئولان اجرایی باید برای جوانان فرصت شغلی فراهم کنند. عمده انحرافات از بیکاری حاصل می شود،  حتی  کلان تر که نگاه کنیم، ریزش اعضای بسیج نیز در بسیاری مواقع به همین معضل باز می گردد، جوانی که کار ندارد بسیار زودتر جذب فساد می شود.»
***
عضو بسیج اهل مسجد است
خداحافظی می کنم و با سردار قدم در راه پله ها می گذاریم. پیش از آنکه به در خروجی مسجد خاتم (ص) برسیم و از یکدیگر جدا شویم، به گفته های او فکر می  کنم. به یاد مجید می افتم که به خاطر اندک مسئله ای درباره رعایت نکردن ظواهر، از بسیج عذرش را خواسته بودند. او معتاد نشده، سیگار هم نمی کشد، وضع پدرش هم آنقدر خوب هست که بتواند برایش همه کار بکند تا او اسیر انحرافات ناشی از بی پولی و بیکاری نشود، اما مجید وقتی به بسیج می رفت،  با همان ظواهر نامتعارف ، اهل مسجد بود و نماز می خواند ولی حالا...!
متولیان اگرچه برای من حجت را تمام کرد که دیگر زمان توجه صرف به ظواهر تمام شده و در هیچ پایگاهی چنین برخوردهایی صورت نمی گیرد، اما هنوز هم در برخی از پایگاه ها، دیده می شود که به ظواهر اعضای بسیج بیش از اهداف اصلی بسیج توجه می شود. آرزو می کنم تعداد مجیدها کم باشند و تعداد متولیان ها زیاد.

مصاحبه چاپ شده در روزنامه همشهری

گفت وگو با عبدالله مختاری مبتکر هوشمند طرح خروج خودروهای فرسوده
دولت و ملت را ثروتمند می کنم!
محمد حسین عباسی
با اجرای این طرح مبلغ ۲/۲ میلیارد دلار که جهت واردات بنزین و سه هزار میلیارد تومان برای یارانه هزینه می شود را می توان به صادرات سوخت بنزین و مخارج حاصل از کاهش هزینه های پنهان آن اختصاص
 
داد
 
اشاره: امروزه، آلودگی خودروها یکی از مشکلات زیست محیطی جوامع به شمار می آید. متأسفانه این آلودگی هر روز با مصرف بیش از حد سوخت خودروها تشدید می شود. گرچه تاکنون سازمان محیط زیست ودیگر ارگان های دولتی، اقداماتی را به عمل آورده اند، اما این راه حل ها در چند سال اخیر، چندان چاره ساز نبوده است و در حال حاضر مشکل آلودگی ناشی از سوخت خوردوهای فرسوده همچنان باقی مانده است!
بحث خروج خودروهای فرسوده و مراحل کارشناسی آن گرچه مدت ها است که به انجام رسیده، سر این کلاف همچنان نگشوده و در هم مانده است.
در این میان برخی از طراحان نیز به فکر حل این مشکل افتاده اند، از جمله این طراحان «عبدالله مختاری»، ساکن شهرری است.
وی می گوید: حدود پنج سال است که روی این طرح کار می کنم و این ادعا را نیز دارم که با اجرای این طرح، مشکل افزایش سوخت ناشی از خودروهای قدیمی و از رده خارج کردن خودروهای فرسوده حل می شود!
مختاری، می افزاید: با اجرای این طرح که به تصویب سازمان حفاظت از محیط زیست نیز رسیده، از خروج مقادیر زیادی ارز و قاچاق سوخت  جلوگیری می شود.
گفت وگو با وی چگونگی شکل گیری و اجرای طرح را از مراحل ابتدایی تا راهکارهای کاربردی عیان می کند.
درباره طرح جنجالی تان ممکن است کمی توضیح بدهید.
با توجه به وضعیت ترافیک و اضافه شدن هر روزه خودروها دو مشکل عمده به چشم می خورد. یکی مشکلات حاصل از ازدحام تردد خودروهاست که عوارض آن اتلاف وقت، بیماری های عصبی، آلودگی های صوتی و غیره است. هزینه هایی که برای جاده سازی، تشکیل سازمان های مختلف، اضافه شدن نیروهای دولتی و .... برای تردد خودروها به دولت تحمیل می شود، مشکل لاینحل دیگری است. اگر قدری به دو موضوع فوق بیندیشیم، خواهیم دید که مخارج حاصل از «یارانه» غیرمستقیم و هزینه هایی که دولت پرداخت می کند در واقع بردوش تمام آحاد ملت است، در حالی که عده ای خاص از «یارانه» و امکانات به وجود آمده جهت تردد خودروهایشان بهره برداری می کنند. پس قابل قبول است که مقاصد فوق را از طریق گران کردن بنزین و پرداخت «یارانه نقدی» با دسته بندی خودروها دنبال کنیم، چرا که با این تفکر می توان فقط به دسته ای از خودروها که مستحق دریافت یارانه هستند، یارانه پرداخت کرد. همچنین با اولویت بندی خودروها می توان ترتیبی اتخاذ کرد که سوخت بنزین را از رده خارج کرد تا سوخت گاز جایگزین آن بشود و تفکر اولویت بندی در گاز روشن خودروها باعث می شود که در مرحله نخست سوخت، خودروهای عمومی (تاکسی ها، وانت بارها و غیره) را گاز سوز کنیم چرا که گاز، ارزان بوده و همین مسئله باعث می شود تورم کرایه  و نهایتاً تورم اجناس دیگر شکل واقعی به خود نگیرد.
قابل توجه است که گران شدن بنزین تأثیری بر روی اقشار مرفه جامعه ندارد و سود حاصل از فروش بنزین را می توان به اقشار دیگر (خودرو دارانی که ارزش خودرو صفر آنها کمتر از هفت میلیون تومان است) جهت از رده خارج کردن خودروهایشان، پرداخت کرد!
چه عواملی باعث شد که به فکر این طرح بیفتید؟
اگر قدری به صنعت خودرو و عوارض آن بیندیشیم، خواهیم دید که به جز معضلاتی که آشکار شده است، معضلات پنهانی هم وجود دارد که اقتصاد کشور را تحت شعاع خود قرار می دهد.
از این عوامل، بی میلی خودروسازان نسبت به کیفیت و قیمت است، چرا که ارزان بودن نرخ سوخت باعث شده تا مردم توجه به کیفیت و قیمت محصول نهایی نداشته باشند و خودرویی ارزان قیمت و با کیفیتی پایین خریداری کنند که این مسئله باعث شده تا خودروسازان به میل خود، خودرو تولید کنند نه با توجه به نیازهای بازار! قاچاق بنزین، اضافه شدن غیر متعارف جاده ها، امکانات به وجود آمده از قبیل: نمایشگاه بین المللی و طرح خروج غیر منتظره آن از شهر، ساخت پارکینگ های اضافی، منابع گاز موجود در کشور، مصرف سوخت بنزین و وارد کردن این محصول و صادر نکردن آن از دیگر مشکلاتی است که باعث از دست دادن سرمایه ها و فرصت ها در بخش های دیگر می شود و به همین صورت می توان به ده ها مشکل دیگر نیز اشاره کرد.
این طرح چند دستاوردهایی دارد؟
 
با آنچه در پاسخ به سؤالات قبلی عنوان کردم، به نوعی بعضی از دستاوردهای طرح را توضیح داده ام، حال آنکه دستاوردهای روشن آن مبالغ حاصل از اجرا طرح بوده که می تواند دولت را در امر خطیر توسعه یاری کند، چرا که به جز مبلغ ۲/۲ میلیاد دلاری که جهت واردات بنزین و سه هزار میلیارد تومان برای یارانه هزینه می شود، می توان صادرات سوخت بنزین و مخارج حاصل از کاهش هزینه های پنهان را پس انداز کرد و این مسئله باعث ماندگاری ارز در داخل کشور و تقویت پول ملی و دولت خواهد شد که در نهایت تقسیم ثروت و عدالت اجتماعی محقق می شود.
فکر می کنید با گران شدن بنزین به مردم آسیبی نمی رسد؟
خیر! همان طورکه در مورد دستاوردهای طرح گفتم اگرچه درآمد حاصل از اجرا طرح باید توسط کارشناسان محاسبه شود اما محاسبات من نشان می دهد بیش از بیست هزار میلیارد تومان به بودجه دولت اضافه می شود که می تواند به بخش کشاورزی (به دلایلی که در ادامه می آید) اختصاص داده شده در نتیجه باعث کم شدن تورم و امنیت اقتصادی کشور می شود.
این دلایل عبارتند از: مستعد بودن این بخش جهت صادرات، کم کردن مهاجرت روستاییان، نیاز جهان به مواد غذایی وافزایش روز افزون آن، خودکفا بودن کشور در بخش کشاورزی جهت اتفاقات پیش بینی نشده و جاذبه سرشار استعدادها در بخش کشاورزی این موارد نه تنها باعث تورم نمی شود بلکه کاهش تورم را به دنبال خواهد داشت چرا که باعث افزایش توان مالی دولت خواهد شد. همچنین باافزایش اتوبوس ها و گازسوز کردن خودروهای عمومی درون شهری، کرایه خودروها که عامل اصلی تورم اجناس محسوب می شود افزایش نخواهد داشت! این در حالی است که سوخت گاز ارزان تر از سوخت بنزین به دست تاکسی ها و وانت بارها می رسد.
یعنی می خواهید بگویید با اجرای این طرح مشکل سوخت و از رده خارج کردن خودروها حل می شود؟!
بله! با اجرای این طرح این مشکل به سادگی حل می شود و هیچ شک و شبهه ای هم وجود ندارد، البته تمام این روش ها نیاز به حمایت و پشتیبانی دولت دارد.
با آنچه که شما در مورد طرح گفتید، تعداد زیادی از خودروها از رده خارج می شود؟!
بله! من حدس می زنم بیش از یک میلیون خودرو در زمان اولیه اجرای طرح از رده خارج خواهد شد چرا که ترتیب پرداخت یارانه نقدی علت اصلی از رده خارج کردن خودروها است و کسانی که یارانه خواهند گرفت به دلیل محدود بودن آن (یارانه) نسبت به ارزش خودرو، به خروج خودروها تمایل نشان می دهند. بنابراین با توجه به افزایش بعدی قیمت بنزین تا سقف ۳۰۰ تومان برای آحاد ضعیف جامعه مقرون به صرفه نبوده که با این نرخ از بنزین استفاده کنند! آنها (دارندگان خودروهای فرسوده) پس از دریافت یارانه، خودروهایشان را جهت تهیه خودروی جدید و کم مصرف به اوراقی ها خواهند فروخت!
دو مسئله دیگر را نیز باید در نظر داشت. نخست. آن که خودرو وسیله شخصی محسوب می شود (مانند تلویزیون، یخچال و ...) پس توقع آن نمی رود که کل آحاد ملت تاوان وسایل شخصی عده ای را بدهند! مسئله دیگر در مورد خودروهای فرسود ه ای است که بیش از مبلغی که ارزش دارند، در سال یارانه و امکانات دیگر دریافت می کنند. آنها جهت حرکت در شهرها و جاده های کشور زیان های قابل توجهی به کل آحاد مردم وارد می کنند!
طرحتان را به چه سازمان هایی ارایه داده و ثبت کرده اید؟
سازمان علمی و پژوهشی مجلس، سازمان مدیریت و برنامه ریزی، بهینه سازی سوخت و سازمان محیط زیست این در حالی است که در یک رونوشت از سوی سازمان حفاظت از محیط زیست، به من گفته  شده که اگر گاز این طرح تهیه شود، در اجرای آن هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت!
فکر می کنید طرحتان به مرحله اجرا هم برسد؟!
بله! ضمن این که این طرح تأثیر مالی خوبی بر روی دولت داشته و باعث سرعت در توسعه کشور می شود! همچنین معضلات حاصل از ترافیک را بر طرف می کند.
بنابراین پس از مدتی کاهش تورم را در پی خواهد داشت! به طور خلاصه تمام جوانب اجرا در نظر گرفته شده و به نظر می رسد کارشناسان با کمی تأمل طرح فوق را تأیید کنند!
تا به حال شما مورد حمایت دولت قرار گرفته اید؟
ابداع این طرح پنج سال از زمان زندگی من را گرفت اما متأسفانه آن قدری که باید من را حمایت کنند، حمایت نکردند!
آیا طرح های دیگری هم دارید؟
بله، دو طرح دیگر در صورتی که این دو طرح مورد توجه مسئولان قرار گیرد عدالت اجتماعی، تقسیم ثروت و تقرب الهی در جامعه گسترش می یابد. طرح کتاب ملی یکی از آنها است که تحقیق و تدوین شده و خودشناسی «اخلاق اسلامی» ملت ها را دنبال خواهد داشت. این طرح از اهمیت ویژه ای برخوردار است چرا که خودشناسی ملت ها مقدمه ظهور خواهد بود. خودشناسی بین افراد جامعه باعث شده خود کنترلی که زیربنای غنی فرهنگ اسلامی است توسعه یابد و تبعاً از نیروی انتظامی و نیروهای دیگر دولت کاسته خواهد شد!
یکی دیگر از این طرح ها، طرح تغییر ساختار مدیریت موجود به ساختار مدیریت شواریی است. ساختار مدیریت شواریی که در این طرح دنبال شده با شوراهایی که در سال های انقلاب اسلامی تجربه کردیم متفاوت است و دارای چند ویژگی خاص است.
شرکت مستقیم کل آحاد مردم در طرح و برنامه ریزی های کشوری بدون اینکه حضور اجتماعی داشته باشند، سرعت در تدوین طرح، کیفیت در تدوین طرح، سلیقه ای عمل نکردن مدیران، جمع شدن سازمان های موازی و بسیاری از محاسن دیگر از ویژگی های این طرح است. باید اضافه کنم که این طرح را نسبت به یک سازمان تحقیق و تدوین کرده ام و می تواند زیربنای ساختاری مدیریت شورایی در سازمان های دیگر کشور باشد که طبق ساختار جدید و در خور حال آن سازمان تعریف و تدوین خواهد شد.

کسب مقام دوم جنشواره فیلم با کارگردانی اینجانب

تهران: 16:46 07/07/1386  کدخبر: 137769-27-860707
سرویس: شهرستانها نوع مطلب: خبر

در پنجمین دوره مسابقات ملی دانشجویی بتن حاصل شد:
کسب رتبه دوم مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علمی بتن
اسلامشهر -خبرگزاری ایسکانیوز: تیم بتن دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر رتبه دوم مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علم بتن دانشگاه های سراسر کشور را کسب کرد.

به گزارش روز شنبه گروه علمی فرهنگی باشگاه خبرنگاران دانشجویی ایران "ایسکانیوز"، پنجمین دوره مسابقات ملی دانشجویی بتن شهریورماه سال جاری با شرکت 150 تیم دانشجویی متشکل از 53 دانشگاه کشور اعم از دانشگاه های سراسری، آزاد، پیام نور، عملی کاربردی و غیر انتفاعی در محل دانشگاه علم و صنعت تهران برگزار شد و از بین شرکت کنندگان تیم بتن دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر که برای اولین بار و با دانشجویان مقطع کاردانی در این مسابقات شرکت می کرد، موفق به کسب رتبه دوم در مسابقات جشنواره فیلم کوتاه با کارگردانی
مخمد حسین عباسی
 علمی بتن و نیز رتبه چهارم در مسابقات بتن سبک پر مقاومت شد.
همچنین از بین 53 دانشگاه شرکت کننده در این دوره از مسابقات که عمدتا دانشجویان مقطع کارشناسی و با تجربه چند دوره حضور در مسابقات در این دوره شرکت کرده بودند، تنها 14 تیم دانشگاهی موفق به کسب رتبه شدند که از این لحاظ حائز اهمیت است.
اعضای دانشجویی تیم که در حال حاضر در واحد اسلامشهر مشغول به تحصیل هستند، عبارتند از :
1-امیر مدیری 2- حمید شفیعی 3- محمد حسین نظافتی 4- محمد قاسمی 5- محمدرضا علوی 6- فرهاد شکوری 7- محمدرضا فراهانی 8- مجتبی یعقوب زاده 9- محمد حسین عباسی 10- علی نوروزی
مشاوران تیم: امیر عرب و حسین کلاگر، استاد راهنمای تیم: مهندس حسین حداد کلور و مدیر تیم: مهندس عبدالعلی مقدم سرای هستند./05/120

      خبرنگار: 119

اصل خبررادرسایت زیرملاحظه فرمایید

http://www.iscanews.ir/fa/ShowNewsItem.aspx?NewsItemID=137769

 

10:27:33 ساعت :  یکشنبه 8 مهر 1386 تاریخ : 64010 شماره خبر :

در پنجمین دوره مسابقات ملی دانشجویی بتن
واحد اسلامشهر رتبه دوم مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علمی بتن را کسب کرد

: عنوان خبر
  : متن خبر

تیم بتن دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر، رتبه دوم مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علمی بتن دانشگاه های سراسر کشور را کسب کرد.
     به گزارش آنا، پنجمین دوره مسابقات ملی دانشجویی بتن، شهریورماه سال جاری با شرکت 150 تیم دانشجویی متشکل از 53 دانشگاه کشور، اعم از دانشگاه های سراسری، آزاد، پیام نور، علمی کاربردی و غیرانتفاعی در محل دانشگاه علم و صنعت تهران برگزار شد و از بین شرکت کنندگان تیم بتن دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر که برای نخستین بار و با دانشجویان مقطع کاردانی در این مسابقات شرکت می کرد، موفق به کسب رتبه دوم در مسابقات جشنواره فیلم کوتاه علمی بتن و نیز رتبه چهارم در مسابقات بتن سبک پر مقاومت شد.

 
     
نسخه قابل پرینت   برگشت به صفحه قبل
بازگشت به صفحه اول

برای دیدن اصل خبر به آدرس زیرمراجعه فرمایید

http://www.ana.ir/viewnewsdetails.aspx?newsid=64010

نتایج مقدماتی پنجمین دوره مسابقات کشوری انجمن بتن ایران Print
Written by سیامک اردوبازارچیان   
Thursday, 13 September 2007 04:30

 

پنجمین دوره مسابقات دانشجوییICI با اعلام نتایج مقدماتی در دانشگاه علم و صنعت ایران 16 شهریور 86 به کار خود پایان داد.

 

در این دوره از مسابقات که با حضور 150 تیم از سراسر کشور در 5 بخش سازه محافظ تخم مرغ , مقاومت الکتریکی , جذب آب،بتن سبک پر مقاومت و فیلم علمی بتن برگزار شد.

 دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین,دانشگاه آزاد اسلامی واحدکرج,دانشگاه آزاد اسلامی واحدتبریز,دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز ودانشگاه آزاد اسلامی واحد درود به ترتیب مقامهای اول تا پنجم را دربخش سازه محافظ تخم مرغ به خود اختصاص دادند.

همچنین در بخش مقاومت الکتریکی به ترتیب تیمهای دانشگاه آزاد اسلامی واحدکرج ,دانشگاه آزاد اسلامی واحد زنجان ,دانشگاه آزاداسلامی واحد مهاباد ودانشگاه شهید عباسپورمقامهای اول تا چهارم را کسب کردند و تیم دوم زنجان که در رتبه بندی حقیقی مقام سوم راداشت به دلیل 2 تیمی بودن و طبق آیین نامه حذف شد.

در ضمن در بخش جذب آب دانشگاه آزاد اسلامی واحد زنجان ,دانشگاه آزاد اسلامی واحد مهاباد ودانشگاه شهید عباسپور , اول تا سوم شدند.

دربتن سبک پر مقاومت دانشگاه شهید رجایی اول شد ودانشگاه آزاد اسلامی واحد قائم شهر و دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی مقامهای دوم و سوم را به خود اختصاص دادند.

در بخش فیلم علمی بتن نیز که برای اولین بار در این دوره از مسابقات برگزارشد,تیمهای دانشگاه آزاد اسلامی واحدتهران مرکز اول وتیمهای دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر دوم و جهاد دانشگاهی رشت سوم شدند .

گفتنی است نتایج اصلی پس از برسی دقیقتر 16مهر , روز بتن به صورت رسمی اعلام خواهد شد#

منبع : www.icsn.ir

Last Updated ( Sunday, 23 September 2007 08:28 )

اصل خبر :

http://www.civilica.ir/site/?view=article%3B&id=105%3A--------&tmpl=component&print=1&page=&Itemid=1&option=com_content

مصاحبه چاپ شده در مجله سوره شماره ۳۲

معلم واقعے تنهاست

محمد حسین عباسی

 

 

گفت‌وگو با نصرالله قادری، کارگردان، نمایشنامه‌نویس و مدرس دانشگاه

نصرالله قادری خوب و پرشور صحبت می‌کند و خوش‌صحبتی او ما را مشتاق گفت‌وگوی طولانی می‌کند که در این مجال اندک، غیرممکن است. او متولد 1339 و فارغ‌التحصیل رشته کارگردانی از دانشگاه تربیت مدرس است. قادری در چند زمینه فعالیت می‌کند: کارگردانی، نمایشنامه‌نویسی و نویسندگی دربارة مباحث تئوریک.
این هنرمند علاوه بر نوشتن چهار کتاب در عرصه تئوری تئاتر و 25 نمایشنامه تا کنون همین تعداد نمایش را به روی صحنه برده است.
او همچنین تاکنون در دانشگاه‌های مختلف تحلیل نمایشنامه، تحلیل نمایش، تئاتر عروسکی، نمایشنامه‌نویسی، نقد و مبانی نظریه‌های نقد نمایش، فیلمنامه‌نویسی و مبانی هنرهای نمایشی تدریس کرده است.
نصرالله قادری فارغ‌التحصیل سینماست. ساختن سه فیلم بلند 16 میلیمتری با عناوین نبض گل سرخ، برادر برادر و شیخ اشراق و دریافت نکردن مجوز پخش سبب شد که قادری به تئاتر روی بیاورد و تا به امروز در این زمینه فعالیت کند. گفت‌وگوی ما را با وی می‌خوانید:

اصولاً آموزش هنر به‌خصوص تئاتر که شما در آن زمینه فعالیت می‌کنید، چه روش‌هایی دارد؟
ما سه نظریه داریم از جیمز فریزر، مانینوفسکی و کلود ل‍ِوی اشتراوس که هر سه جنبه‌های مردم‌شناسانه دارند. این سه نفر معتقدند که تئاتر از دل آیین برآمده است. می‌خواهم با توجه به این دیدگاه، بحث آموزش را پیش بکشم. از ابتدای حیات بشر، او از طریق تقلید از طبیعت چیزهایی را یاد گرفته است. این یادگیری از زمانی آغاز شد که بشر اولیه با نگاه به رفتار عجیب حیوانات قبل از زلزله، آموخت که با تقلید از حرکاتشان، دل خدایان را به رحم بیاورد. آن‌ها شروع کردند به بازی کردن برای عالم متافیزیک. به مرور، این افراد، پیر شدند و توانایی تقلید و بازیگری را از دست دادند. از طرفی کودکان وارد چرخه زندگی شدند. در این میان افرادی بودند که توانایی‌شان در انجام دادن حرکات و اجرای آیین‌ها و رسوم بیشتر بود. این افراد در مقام جادوگر و کاهن و کشیش و موبد و راهب، حرکات را به دیگران یاد دادند. سر و کلّه معلم از اینجا پیدا شد. اما از آنجایی که این افراد واسطه‌های خدایان با مردم محسوب می‌شدند به‌تدریج از این توانایی سوءاستفاده کردند و انحطاط در مقوله آموزش آغاز شد. منتها در این دوران تا امروز کسانی ماندگار شدند که با مجهز کردن خود به علوم و دانایی‌های مختلف، تأثیر بیشتری بر مردم گذاشتند. در عالم فرهنگ و هنر، شاعران زیادی وجود داشته‌اند؛ اما از آن میان، یکی می‌شود حافظ. در زمانی که سوفوکل و اوریپید نمایشنامه‌نویسی را رایج کردند، هنوز ارسطو «پوئتیک» را ننوشته بود که آن‌ها با در نظر گرفتن آن کتاب، نمایشنامه بنویسند. آن‌ها فقط استعداد داشتند و با استفاده از فن قصه‌گویی و دیدن مراسم آیینی مختلف، نمایشنامه نوشتند و نمایشنامه‌نویسی را باب کردند. اگر سوفوکل الان در مقام نمایشنامه‌نویس مطرح است به علت این است که در دوره‌های متعدد جشنواره‌های دیونیزوسی جایزه نگرفته و مدام در حال آزمون و خطا بوده است. وقتی اولین هنرمند نمایشنامه‌نویس این‌همه آزمون و خطا می‌کند، طبیعی است که پس از او، نظریه‌پردازی پیدا می‌شود که بر اساس آن نمایشنامه‌ها، نظریه استخراج می‌کند و می‌گوید اگر این اصول را رعایت کنید، می‌توانید نمایشنامه بنویسید. ما در آموزشمان این بخش از نظریه ارسطو را گرفتیم اما بخش اصلی آن را حذف کردیم. ارسطو در ابتدا اشاره می‌کند به این‌که علت پیدایش درام چیست. چهار علت صوری، مادی، فاعلی و غایی را در پیدایش درام مؤثر می‌داند. اما معتقد است که علت‌العلل این امر، علت فاعلی است؛ یعنی شخص هنرمند. او سپس برای هنرمند ویژگی‌هایی تعیین می‌کند. اولین ویژگی هنرمند را داشتن دیدگاه می‌داند. یعنی این‌که بتواند اساسی‌ترین پرسش‌های فلسفی و هستی‌شناختی را پاسخ دهد. ما این بخش پوئتیک را کنار گذاشته‌ایم فارغ از این‌که بدانیم پوئتیک بدون خطابه، سیاست و شجاعت فهمیدنی نیست. یعنی اگر آن سه کتاب را نخوانیم، کتاب پوئتیک را درک نخواهیم کرد. ضمن این‌که باید نظام فلسفی ارسطو را نیز درک کنیم. ما همه این مقولات را کنار گذاشته‌ایم و می‌خواهیم مسائل فنی و تکنیکی موجود در پوئتیک را آموزش بدهیم. ما می‌توانیم تکنیک فیلمبرداری را به فردی که علاقه‌مند است، آموزش دهیم، اما وقتی او فیلمبردار واقعی می‌شود که بر روح دوربین مسلط شود. حالا چگونه این اتفاق می‌افتد؟ هنگامی که دیدگاه لازم را داشته باشد. تکنیک بخشی از هنر است که می‌توان آن را آموزش داد. اما برای هنرمند شدن چیزهای دیگری لازم است. من و شما می‌توانیم شطرنج بازی کنیم یا راننده باشیم اما فقط تکنسین هستیم. شطرنج‌باز واقعی کاسپاروف است و راننده اصلی شوماخر. برای این‌که این دو به روح کارشان مسلط‌اند. در سیستم آموزش ما تسلط بر این روح وجود ندارد.
نبودن چهره‌های مسلط بر روح امر هنری در سایر هنرها هم وجود دارد و جالب است که در عرصه بازیگری برای بعضی بازیگران مطرح، بدل و مقلد ظهور کرده است...
و بسیار بدل‌های بدی هستند. البته حسن پیدا شدن این بدل‌ها این است که ارزش کار هنرمند اصلی معلوم می‌شود. همة این‌ها به همان بحث تکنسین و هنرمند برمی‌گردد. اجازه بدهید مثالی بزنم. در فرقه قادریه وقتی پوست‌ِ ساز دف بر اثر ضربه‌های متمادی پاره می‌شود، می‌گویند دف شهید شده است، نمی‌گویند دف پاره شد. این شیء جنبه‌ای مقدس دارد. افراد این فرقه سال‌های زیادی باید سپری کنند تا اجازه یابند که به دف دست بزنند. بدون وضو نباید به قرآن دست بزنیم. برای این‌که باید مطهر باشیم تا قرآن را لمس کنیم. قادری‌مسلک هم روح دف را، که یک شیء است، باید درک کند تا بتواند از آن بهره‌مند شود. اما تکنیک چیز دیگری است که فقط از ما تکنسین می‌سازد نه پیر یا مرشد. واقعاً چه چیزی در مولانا وجود داشته که شمس با او ارتباط برقرار کرد و به او آموزش داد؟ نتیجه می‌گیریم خداوند در ذات مولانا چیزی نهاده است و آدم باهوشی مثل شمس هم می‌آید و او را پیدا می‌کند. پس برای این‌که تکنسین به هنرمند تبدیل شود، پیش از هر مسئله، باید دارای استعداد خداوندی باشد تا بتواند به کمک آموزش به غایت برسد. نوه تولستوی، آلکسی تولستوی با تمام حمایت‌های استالین حتی یک رمان متوسط هم نتوانست بنویسد. چون آن سیری را که تولستوی سپری کرد، او نتوانست پشت سر بگذارد. فرزندان همینگوی را نگاه کنید. هیچ‌کدام نویسنده نیستند. برای این سیر در وهله اول، باید استعداد ذاتی وجود داشته باشد. وجود استعداد شرط اول است. اما اگر استعداد، پرورش پیدا نکند، هرز می‌رود. پس از این‌که استعداد و پرورش در کنار هم قرار گرفت، نوبت به اخلاق می‌رسد؛ چون هنر ورطه خطرناکی است. به علت این‌که بعد از هنر شهرت به وجود می‌آید. شهرت تبدیل به غرور می‌شود و این غرور به ماهیت اصلی و حقیقی آدم لطمه می‌زند.
ارزیابی شما از وضعیت آموزش هنر در کشور چیست؟
من در سه مقطع ابتدایی، دبیرستان و دانشگاه تدریس کرده‌ام. پیش از انقلاب برای معلمی ضابطه وجود داشت. هر کسی نمی‌توانست معلم شود. معلم شدن در ابتدا «جنمی» می‌خواهد که ذاتی است و خداوند آن را به فرد می‌بخشد؛ به همین علت است که می‌گویند معلمی شغل انبیاست. برای این‌که معلم بتواند تدریس کند، احتیاج به آگاهی و سواد دارد، آن هم در سال‌های آغازین تحصیل. اما این فرایند در کشور ما کاملاً برعکس است و معلم‌های کم‌سواد و بی‌سواد را مأمور می‌کنند در مقطع ابتدایی یا ترم‌های اول و دوم دانشگاه تدریس کنند. در غرب کاملاً برعکس است. آنان برای آموزش دروس اولیه در هر مقطع و مسائل ریشه‌ای از افراد فوق تخصص استفاده می‌کنند. رویّه دیگری هم پیش از انقلاب نبود و بعد از انقلاب به وجود آمد. پیش از انقلاب، اغلب استادان مطرح ما در عرصه هنر و ادبیات تحصیلات دانشگاهی نداشتند، با این وجود در کار تدریس بی‌نظیر بودند. بعد از انقلاب به علت توسعه دانشگاه آزاد، بسیاری از مسائل آزاد شد. با این آزادی، معلم شدن هم که ضوابط و ویژگی‌های خاص خود را داشت، آزاد شد. همه این‌ها ریشه در توسعه داشت. زیرا بر اثر توسعه بیشتر، احتیاج به معلم بیشتر شد و ضوابطی که وجود داشت از بین رفت.
اتفاق دیگری که افتاد، نابرابری میان خروجی و ورودی در دانشگاه‌ها و بازتاب‌های آن در اجتماع بود، که نوعی عدم تعادل را ایجاد کرد. اما از لحاظ جامعه‌شناسی باید خروجی‌ها و ورودی‌های دانشگاه‌ها با هم برابر باشد. نمی‌توان 800 دانشجو را در رشته تمبرشناسی پذیرفت و پس از خروج این 800 نفر از دانشگاه برای دو نفر از آنان اشتغال ایجاد کرد. این امر باعث می‌شود 798 نفر دیگر به تنش دچار شوند. از مهم‌ترین معضلات امروز ما این است که به علت باب شدن مدرک‌گرایی، درس خواندن اهمیت کاذبی پیدا کرده است. دیگر برای جوان‌ها مهم نیست که چه رشته‌ای را انتخاب کنند. خوب طبیعی است که در چنین شرایطی ورود به دانشگاه و گرفتن مدرک به آرمان تبدیل می‌شود. حداقل در رشته‌های مربوط به هنر این‌طور است که افراد علاقه‌مند و کسانی که به رشته‌های هنری آگاهی دارند، متأسفانه به علت دانش کمی که به ادبیات، معارف و زبان انگلیسی دارند، موفق به ورود به دانشگاه نمی‌شوند. در عوض کسانی پذیرفته می‌شوند که اصلاً رشته تحصیلی‌شان چیز دیگری است و به علت ضریب بالای دروس عمومی در رشته هنر، وارد این رشته شده‌اند. بعد از این بحث، بد نیست دوباره نگاهی به موضوع ناهمگونی دانشجویان و بازار کار بیندازیم. با وجود چنین موقعیتی در کشور، دانشجویان با دنیایی از انگیزه و تلاش به دانشگاه وارد می‌شوند و در نهایت به دنیایی از یأس و دلزدگی می‌رسند. البته فراموش نکنید که نظام دانشگاهی و نحوة پذیرفتن دانشجو در کشور ما کاملاً برعکس غرب است. اگر دانشگاه به یک قیف شبیه باشد، ورود به آن از طریق قسمت تنگ قیف صورت می‌گیرد و خروج از آن از قسمت باز. به هر حال هر کسی وارد دانشگاه شود فارغ‌التحصیل خواهد شد.
پرسش ما مربوط می‌شد به وضعیت آموزش هنر در دانشگاه‌ها، در صورتی که شما به وضعیت اداره دانشگاه‌های هنر اشاره کردید. چون شما سال‌های زیادی در دانشکده‌های مختلف تدریس می‌کرده‌اید، علاقه‌مندیم نظرتان را درباره چگونگی آموزش هنر در دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌های آزاد بدانیم.
وقتی می‌گویم دانشگاه، یعنی از آموزش صحبت می‌کنم. وقتی از معضلات دانشگاه حرف می‌زنم، بی‌شک از آموزش و معضلات آن هم سخن گفته‌ام. چگونه می‌شود وقتی که من از معلم یا به اصطلاح استاد دانشگاه بی‌سواد صحبت می‌کنم. از خروجی‌های بی‌سواد و کم‌اطلاع آن حرفی به میان نیاورم. شما در پرسشتان به عامل به وجود آمدن آموزشگاه‌های آزاد هنری اشاره کردید. در این آموزشگاه تأکید بر مشهور بودن مدرسان است، نه معلم بودن آنان. ممکن است یک نفر بازیگر مشهور یا کارگردان معتبری باشد، اما الزاماً این فرد معلم خوبی نیست. البته برعکس این قضیه هم صدق می‌کند. آموزشگاه‌ها که به راه افتادند، بلای بیکاری فراگیر شد. عده‌ای از اهالی مشهور سینما و تئاتر آمدند افرادی را به کار گرفتند که اشتهار کاذب داشتند ولی معلم‌های چندان خوبی نبودند. در این میان مافیای قدرت در سینما و تلویزیون به‌تدریج شکل گرفت و بسیاری از جوان‌ها که این هنر برایشان جاذبه فراوانی داشت، سعی می‌کردند به این مافیا به وسیله همین آموزشگاه‌ها وارد شوند. اما نمی‌دانستند اگر این‌کاره نباشند، این هنر چقدر می‌تواند ویرانگر باشد. این فاجعه با رشد قارچ‌مانند آموزشگاه‌ها، ابعاد بسیار وحشتناکی پیدا کرده است. آنان عمدتاً سعی می‌کنند که بازیگر تربیت کنند و به سایر حرفه‌ها در زمینه سینما و تئاتر اهمیت چندانی نمی‌دهند. اگرچه در اعلامیه‌های تبلیغاتی خود، برای خالی نبودن عریضه اسامی معروفی را در حوزه‌های مختلف می‌آورند. این تنها یک دکان است. آن‌ها سعی می‌کنند که ادای غربی‌ها را دربیاورند. در غرب ما هم دانشگاه داریم و هم کنسرواتوار. پس از فارغ‌التحصیلی در کنسرواتوار به کسی مدرک نمی‌دهند، اما در رشته مربوط متخصص پرورش می‌دهند. در دانشگاه داستان متفاوت است. شما پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه‌های غرب یا تئوریسین می‌شوید یا هنرمند عمل‌گرا. در کشور ما آموزشگاه‌های آزاد، مثل کنسرواتوار غربی عمل کردند. آموزشگاه‌های ما می‌خواستند با توسل به واژه‌هایی مثل «آموزش به شیوه متد اکتینگ» بازیگر تربیت کنند، در صورتی که فقط نام استانیسلاوسکی، مایکل چخوف و گروتوفسکی را شنیده بودند. این ادعا که ما بازیگرانمان را به شیوه گروتوفسکی یا مایکل چخوف تربیت می‌کنیم، نوعی شوخی گروتسک است. آن‌ها نمی‌دانند پشت اسم گروتوفسکی و امثال او، تفکر و فلسفه وجود دارد. فراموش کرده‌اند که این بزرگان یک‌شبه موفق به خلق مکتب و شیوه نشدند. همواره تئوری، مقدم بر عمل وجود دارد. همچنان که در پس اسم شهید بزرگوار تئاتر، مایر هولد، که در ایران او را نمی‌شناسند و کسی او را مطرح نکرده است، دیدگاه و فلسفه منحصر به فردی خوابیده است. ما پوسته یک عنصر را بدون این‌که ماهیتش را بشناسیم، گرفته‌ایم و در بند این اسامی دهان‌پرکن گرفتار شده‌ایم. با وجود این، هنرمندانی که تربیت می‌کنیم، شاید از لحاظ عملی موفقیتی داشته باشند. اما نمی‌توانند دیدگاه و تحلیلی از چیزی که آموخته‌اند ارائه کنند. به همین علت اگر نگاهی به نسل‌های مختلف بازیگری بیندازید، می‌بینید که هم‌نسلان من و نسل‌های قبل از آن، تا حدودی صاحب دیدگاه‌اند. مثل رضا کیانیان در نسل من و عزت‌الله انتظامی در نسل قبل از من. ممکن است سلایق من با هنرمندی مانند مسعود کیمیایی همسان نباشد، اما او در بازی گرفتن از بازیگر، صاحب شناخت و سلیقه است. در صورتی که ما در سال‌های اخیر ستاره‌های یک‌ساله و دوساله‌ای داریم که مثل یک آب‌نبات چوبی به سرعت شیرینی‌شان تمام می‌شود و بعد از مدتی مردم آن‌ها را فراموش می‌کنند. البته همه این‌ها به آن مافیای پس پرده سینمای ایران برمیگردد.
این مافیا چگونه افراد را انتخاب، حفظ یا حذف می‌کند؟
از سال 1340 در ایران، هنر، تحت سلطة حزب توده قرار گرفت. در آن سال‌ها هر کسی کلاه آن شکلی بر سرش می‌گذاشت و سبیلش را آن مدلی درست می‌کرد و مانیفست لنین یا کاپیتال مارکس را حمل می‌کرد، مارکسیست و هنرمند بود. درنتیجه هر کس که در این بازی نبود هنرمند محسوب نمی‌شد. تاریخ را نگاه کنید. بلایی که بر سر خلیل ملکی آوردند، بلایی که سر جلال آل احمد و همین‌طور آربی آوانسیان و عباس نعلبندیان و عبدالحسین نوشین آمد. این قبیل اتفاق‌ها از یک طرف وابسته به حزب توده بود و از سویی به بدنه منحط سینمای فارسی مربوط می‌شد. این سینمای منحط که به سینمای «بفروش» معروف است، مافیایی برای خود دارد و در رأس این مافیا یک نفر نشسته است. برای این مافیا چیزی غیر از گیشه مهم نیست. در کنار این دو نحله، جریانی دولتی هم بعد از انقلاب پا گرفته است.
یعنی هنوز آن تفکر توده‌ای به حیات خود ادامه می‌دهد؟
. اگر شما به هنر ما نگاه کنید، متوجه می‌شوید که هنوز زیر نظر آن حزب اداره می‌شود. با این اوصاف اگر خداوند هنر هم باشید، اسیر قوة تضریبی این نحله‌ها می‌شوید. بخش دولتی در زمان شاه، همان سینمای متعهد یا روشن‌فکر بود که افرادی چون سهراب شهیدثالث و مهرجویی با کمک گرفتن از کانون پرورش فکری و وزارت فرهنگ و هنر در آن فعالیت می‌کردند. بعد از انقلاب داستان شکل دیگری پیدا کرد چون مشکل دیگری هم پیدا شده بود و آن این‌که برای ما تخصص اصل قرار نگرفته بود. بلکه نفس تعهد به منزله کارآمدی به شمار می‌رفت. این دیدگاه، بنیان تفکر مارکسیستی است که تعهد باید اصل قرار گیرد. در تفکر مارکسیستی می‌گویند «هدف وسیله را توجیه می‌کند» ولی در فرهنگ انقلاب اسلامی که معمار بزرگ انقلاب، حضرت امام خمینی(ره) آن را تعریف کرد، آمده است: «در کنار تعهدی که تخصص ندارد، حرام است کسی کار کند.» بعد از طوفان دوم خرداد هم، که به ظاهر اعجازی در ایران ایجاد کرد، نهاد مدنی خانه سینما شکل گرفت و در آن قانون و قاعده برای فیلمساز شدن وضع کردند. اما لابی‌هایی به وجود آمد که قاعده‌ها را نادیده گرفت و در یک شب کارگردانی مطرح می‌شد که بدون رعایت ضوابط تعیین‌شده، فیلم بلند ساخته بود. حالا چگونه می‌شود که همین خانه سینما شخصی مثل فرمان‌آرا را سال‌ها می‌دواند تا پروانه تهیه‌کنندگی به او بدهد. در صورتی که از مدت‌ها قبل تهیه‌کننده سینمای آمریکا بود. این هزارتوی سه‌لایة مافیایی در ظاهر هواخواه نظام جدید است و دغدغه‌ای به نام سینما ندارد. تنها معیار ممکن برای آنان پول است که به وسیله آن هر غیرممکنی را ممکن می‌کنند. در چنین حال و هوایی، آن‌ها آدم‌هایی را که حتی نمی‌توانستند یک ضبط صوت روشن کنند، به فیلمساز فاخر جهانی تبدیل کردند. افرادی که در همین حوزه هنری مانیفست هنر اسلامی را می‌نوشتند و افراد دانشگاهی را فاسد می‌دانستند، فیلمسازهای مطرحی شدند که در فیلم‌هایشان، عقاید قبلی خود را زیر سؤال بردند. می‌بینید که این اتفاق‌ها فقط مربوط به سینمای بفروش نیست. در سینمای بفروش، اساس بر تحمیق مردم است و شما به یک ستاره خوش‌قیافه و خوشگل نیاز دارید که فیلم را برای شما به فروش برساند. معرفی این ستاره‌ها با پشتوانه مطبوعات است. مطبوعاتی که عمدتاً از طوفان دوم خرداد کارشان را آغاز کردند و به علت نگرش سیاسی‌شان، افراد سیاسی را مسئول صفحه‌های تئاتر و سینما کردند. مطبوعات ستاره‌های خوش‌قیافه‌ را مطرح می‌کنند و در این وضعیت است که افرادی همچون سوسن تسلیمی که ذاتاً بازیگر است باید در غربت روزگار بگذراند و کسی بازیگر می‌شود که اگر با صدای خودش بازی کند و شما آن را تماشا کنید به مضحکه تبدیل می‌شود. متأسفانه فاجعه اصلی در آموزش بازیگری و سایر بخش‌‌‌های مربوط به سینما و تئاتر و تلویزیون را آموزشگاه‌ها به وجود می‌آورند. بخش دوم را نیز دانشگاه آزاد به وجود می‌آورد که در واقع دانشگاه پول است. کم‌کم دانشگاه دولتی هم از خودش می‌پرسد که چرا من از دانشجویانم پول نگیرم؟ پس دانشگاه دولتی شیفت شبانه را به راه می‌اندازد. وقتی چنین اتفاقی می‌افتد، حرمت درس و تدریس و دانشجو از بین می‌رود. حالا ما نه می‌توانیم هنرمند تجربی تربیت کنیم و نه هنرمند آکادمیک.
نکته دیگری که با مقایسه نسل گذشته و نسل امروز به آن پی می‌بریم از بین رفتن مرام و اخلاق هنری است. چه اتفاقی می‌افتد که هنرمندی مثل عزت‌الله انتظامی همچنان بعد از سال‌ها از خاطره‌ها فراموش ‌نشده و حضور دارد، اما اعتبار هنرمندهای نسل امروز خیلی زود رنگ می‌بازند؟
در میان هنرمندانی از نسل انتظامی یک دیسیپلین وجود دارد. یعنی بازیگر نرمش می‌کند، تمرین می‌کند و هنوز بر بدنش مسلط است و همچنان به مطالعه نیز ادامه می‌دهد. اما نسل جدید چه می‌کنند؟ مطلقاً مطالعه نمی‌کنند. حتی یک رمان نمی‌خوانند و به ندرت فیلم تماشا می‌کنند. بازیگری‌شان هم که ناگفته پیداست. همیشه خودشان را تکرار می‌کنند. این بی‌اخلاقی محض است که شما متولی یک امر باشید اما از آن مقوله این همه فاصله داشته باشید. تکنولوژی دوربین و آن ژورنالیسم وحشتناک است که از یک آدم، بازیگر می‌سازد. تصور غلط دیگری که وجود دارد این است که فکر می‌کنند، چون بازیگری مثل لئوناردو دی کاپریو قیافه دارد، بازیگر شده است؛ نمی‌دانند که او کارش را از سینمای سوپر هشت شروع کرده و کسی مثل جیمز کامرون او را به سینما آورده است. رعایت این ضابطه و پله‌پله بالا رفتن، همان چیزی است که من از آن به عنوان اخلاق یاد می‌کنم. اینجاست که وقتی به جک نیکلسون می‌گویند تو چرا یک فیلم بد بازی نکرده‌ای، می‌گوید کسی جرئت ندارد فیلم بد به من پیشنهاد بدهد. این همان پرستیژ گم‌شده بازیگری است. این پرستیژ با ساختن فیلم‌های ارزشی یا فیلم‌های بفروش از بین رفت. با وجود این هر کس که از راه می‌رسد، می‌گوید من بازیگر جنمی هستم...
بازیگر جنمی بودن، یعنی چه؟
ما سه نوع هنرمند داریم. به هنرمندان نوع اول می‌گویند انتلکت. یعنی کسانی که مغز آکادمیک تحلیلگر دارند. به دسته دوم کمدین می‌گویند یعنی کسانی که ذاتاً هنرمندند. دسته سوم چیزی بین دو گروه دیگرند. این گروه آدم‌هایی‌اند که علاوه بر ذهن تحلیلگر، کمدین نیز هستند. برای هر کدام یک مثال می‌زنم. شکسپیر، هنرمند کمدین است. او هیچ‌وقت در آدکامی تحصیل نکرده است. او می‌خواسته در لندن هنرپیشه بشود اما از آنجایی که نیاز به هنرپیشه شدن نبوده، نمایشنامه‌نویس شده است. در برابر او کریستوفر مارتلو قرار دارد که فارغ‌التحصیل از آکادمی است. دسته سوم در ایران کسانی‌اند مانند پرویز پورحسینی، عزت‌الله انتظامی، اکبر زنجان‌پور و سوسن تسلیمی. اما در اینجا کسی که پول و قیافه دارد، بازیگر می‌شود، از طریق مصاحبه با نشریه‌ای معتبر مدعی می‌شود که بازیگر جنمی است. این بازیگر جنم کارش به جایی رسیده که الان شومن هم شده است. او بازیگر بی‌استعدادی است که به اینجا رسیده است. شاید در دوره‌ای مطرح شود و اتفاقاً‌ در فیلم کارگردان بزرگی هم بازی کند، اما او بازیگر نیست و بازی کردنش صرفاً یک اتفاق است. این دسته بازیگران را می‌گویند «نابازیگر» که به جای بازی در فیلم‌های مربوط به خودشان آمده‌اند و در سینمای بفروش بازی می‌کنند. توجیه آن‌ها در بازیگر بودن خود این است که می‌پرسند مگر بهروز وثوقی کجا آموزش دیده که حالا یک اسطوره بازیگری است؟ بد نیست، زندگی بهروز وثوقی را مطالعه کنیم و بدانیم که او یک‌شبه بازیگر نشده است. من به قضایای سیاسی و حمایت اشرف پهلوی از او کاری ندارم. استعداد او در آموزش و تلاش‌هایش برای رسیدن به آن جایگاه، مثال زدنی است. کارش را با دوبله شروع کرد و هزاران فیلم دید و آموخت تا رسید به جایی که همه می‌دانیم.
من وقتی بازی استیو مک‌کوئین را می‌بینم، احساس می‌کنم شیوه و استیل بهروز وثوقی بسیار شبیه اوست. آیا این اتفاق در مورد او غریزی است یا به خودآموخته‌هایش مربوط می‌شود؟
نه این‌طور نیست؛ در خیلی جاها من می‌توانم به شما ثابت کنم که بازی او شبیه توشیرو میفونه هم هست. به نظر من علتش این است که او زیاد فیلم می‌دید. بهروز وثوقی مرارت کشیده. متأسفانه به علت این‌که بعد از انقلاب موضوع رابطه اشرف پهلوی و بهروز به وجود آمد، امکان ادامه فعالیت بهروز از بین رفت و او تحت‌الشعاع این رابطه قرار گرفت. همین مسئله سبب شد که دیگر کسی نتواند حتی راجع به بازیگری او صحبت کند. البته در این‌که بهروز وثوقی بازیگر است شکی وجود ندارد.
معتقدید که اگر ادامه می‌داد شکوفاتر هم می‌شد؟
بله و عکس این موضوع دقیقاً همان نکته‌ای است که حزب توده در ایران رواج داد. این تئوری می‌گوید وقتی شما نتوانستید شخص را ترور کنید، شخصیت او را ترور کنید. اگر نتوانند ثابت کنند فلانی آدم مناسبی نیست، دنبال یک بهانه غیراخلاقی می‌گردند و آن را به وی نسبت می‌دهند. بهروز وثوقی آدمی است که بازیگر است. او در کتاب زندگی‌نامه‌اش ذکر می‌کند که کارمند وزارت بهداشت بود و در یک ده کار می‌کرد. وقتی به تهران آمد بر اثر مناسبتی وارد عالم سینما شد. کم‌کم به بازیگری علاقه‌مند شد اما در آن سال‌ها معلمی وجود نداشت که پیش او آموزش ببیند. پس شروع کرد به زیاد فیلم دیدن. وقتی وارد دنیای دوبله شد، هم‌زمان مجبور بود فیلم ببیند و خودش را جای بازیگر فیلم‌ها بگذارد. به این ترتیب به شکلی دشوار و خودآموز شیوه‌های بیان را از بازیگرهای درجه یک خارجی یاد گرفت و به آن شکل مستقلی بخشید. بعد با آدم‌های صاحب‌نام شروع به کار کرد. مثلاً با آدم‌های هم‌سطح خودش، مثلاً کیمیایی، همکاری کرد. اما از آنجایی که افرادی مثل کیمیایی در آن روزگار با کسی مثل بهروز هم‌سطح بودند، شروع کردند به یکدیگر آموزش دادن. ویژگی دیگر بهروز، تربیت نفس او بود. او می‌گوید من هرگز تریاک نکشیدم. چیزی که آفت هنرپیشگی ما در حال حاضر است. او هیچ‌وقت بعد از ستاره شدن ورزش و نرمش را کنار نگذاشت و همچنان ادامه می‌دهد. او هنوز امیدوار است یک روز برگردد و در این کشور هنرپیشگی کند. به علاوه همواره امیدوار است و امید آخرین چیزی است که باید در هنرمند بماند. برای من بهروز وثوقی مثل پرویز فنی‌زاده است. وقتی او اجازه نیافت که بازی کند، می‌گفت من برای فرزندانم بازی می‌کنم. اگر آن‌ها هم نباشند من برای خودم بازی می‌کنم.
یعنی فنی‌زاده در دوره پهلوی بایکوت شد؟
بله. یکی از علل اعتیاد پیدا کردن فنی‌زاده، بایکوت شدنش بود و خودش این را در مصاحبه‌ای گفته بود. به همین علت است که هنرمندی مثل فنی‌زاده ماندگار می‌شود و هیچ قدرتی نمی‌تواند از سر بی‌نیازی او عبور کند. سید بزرگوار نعمت‌الله ولی می‌گوید:
ای آن که طلب‌کار خدایی، به خود آ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
هنرپیشه بازی نمی‌کند برای این‌که مخاطب از او خوشش بیاید. بازی نمی‌کند حتی برای این‌که خدا خوشش بیاید. بازی نمی‌کند که منتقدان به او جایزه بدهند. بازی می‌کند به علت این‌که آن درد مشترک بشری که در او وجود دارد به او جواب بدهد. اگر بتواند به آن درد جواب درستی بدهد، خداوند بزرگوارتر از آن است که به او پاداش ندهد. شیوه تربیتی بهروز و امثال بهروز این‌چنین است که به درد مشترک درونش جواب دهد. این چیزی است که ما در عصر ماشین و سرب از یادمان رفته است. اگر این اطلاعات را می‌دهم به علت این است که در آخرین کار صحنه‌ای من شهراد، برادر بهروز وثوقی، بازی می‌کرد و با او درباره بهروز مفصل صحبت کردم. این‌که چرا بهروز در تمام این سال‌ها حتی در یک فیلم ضدایرانی بازی نکرده است؟ چرا مثلاً در فیلم خانه‌ای از شن و مه نقش آن سرهنگ ایرانی را ایفا نکرد؟ او پیشنهادهای متعددی به این درون‌مایه داشت. اما ایران همچنان برایش دغدغه مهمی است. اما چرا در دنیای جدید این اتفاق نمی‌افتد؟ ژان پل سارتر می‌گوید ما عده‌ای را از جهان سوم می‌آوریم به سوربن و آنان را آموزش می‌دهیم و متجددشان می‌کنیم. سپس آن‌ها را برمی‌گردانیم به دنیای خودشان با عنوان متمدن. آن‌ها در جهان سوم به عنوان آدم متمدن حضور دارند. ما می‌گوییم تمدن و آن‌ها پژواک صدای ما هستند که می‌گویند دُن دُن دُن. در دنیای جدید تصوری از غرب به ما داده‌اند که می‌گوید غرب جای فاسدی است و در عین حال تکنولوژی هم دارد. این تمدن و تجدد ما برگرفته از ظاهر غرب است. در واقع تجدد ما از زبانمان شروع شد. ما می‌گوییم سلام، چطوری، خوبی، می‌بینمت. که دقیقاً معادل این جملات پشت سر هم در غرب وجود دارد. همه شخصیت یک انسان در زبان او نهفته است. زبان ما زبان فارسی نیست و در واقع ادای زبان انگلیسی است ولی ماهیت زبان انگلیسی را ندارند. نکته دیگر تجددمآبی این بود که تبعات پذیرش تکنولوژی را قبول نکردیم. از همه این‌ها گذشته نوع رویکرد ما به مذهب، شکلی ظاهری و سطحی به خود گرفته است. در صورتی که نظریات نسل امروز غربیان در خصوص خدا عجیب است و جالب است که این رویکرد به وسیله برخی پرسش‌ها در هنر جدید مطرح می‌شود. سؤال اساسی هنر آن‌ها این است که چرا خدا ساکت شده است؟ آنان منکر خدا نیستند؛ می‌پرسند چرا خدا ساکت شده است؟ هنر آن‌ها در پی پاسخ دادن به این پرسش هم هست. اما ما فقط پوسته این قضیه را گرفتیم؛ مثل برهنگی غرب که از آن هم فقط ظاهرش را دریافته‌ایم. به همین علت همیشه ادای تجدد را درمی‌آوریم. در نظام آموزشی و آکادمیک ما نیز همین اتفاق افتاده است. برگردیم به شیوه سنتی خودمان. در غرب، ارسطو بنیان نظریه فلسفی افلاطون را زیر سؤال برد. گفت من افلاطون را دوست دارم اما حقیقت را از او بیشتر دوست دارم. او افلاطون را تحقیر نمی‌کند. در شیوه سنتی ما، طلبه با رعایت ادب، دائماً ‌در مقابل استاد خود «ان قلت» می‌آورد. اگر مجتهدی بخواهد نظر مجتهد دیگری را رد کند تمام نظریه‌اش را توضیح می‌دهد و بعد با احترام نظر او را رد می‌کند. همچنان که ارسطو حرمت افلاطون را نگه می‌دارد. سنت ما حق چالش و پرسشگری را به دانشجو و طلبه می‌دهد و فرهنگ کوتوله‌پروری در این زمینه وجود ندارد که مربی کشتی فن آخر را به شاگردش نمی‌آموزد تا شاگرد پ‍ُررو نشود. اما متأسفانه، امروزه در زمینه علمی، استاد هیچ‌وقت به شاگردی که از او بالاتر برود، حق نمی‌دهد. معلم به خودش افتخار نمی‌کند که شانه‌اش را برای بالا رفتن شاگرد خم کرده است. ولی شما به معلم ابن‌سینا نگاه کنید. وقتی ابن‌سینا در نوجوانی به آن جایگاه می‌رسد، معلم سر به کوه می‌گذارد. به معماری مسجد جامع یزد نگاه کنید. وقتی شاگرد در برابر استاد مناری را می‌سازد که او را به تحیر وامیدارد، استاد خودش را از آن بالا پرت می‌کند پایین. آن‌ها کاری می‌کنند که شاگرد به خودش ببالد. فرهنگ آموزش سنتی ما این‌چنین بوده است. ولی در دوره مدرن چنین چیزی به چشم نمی‌خورد و ارجحیت شاگرد بر استاد را برنمی‌تابیم. به همین علت ما اصحابی داریم که کوتوله‌اند و از ما حمایت می‌کنند.
اگر معلم واقعی باشید، خواهید دید که معلم واقعی، همیشه در غربت می‌میرد. شما نگاه کنید به شرف فلسفه ایران و اسلام، «شرف‌الدین». وقتی او فوت کرد، چند روز جنازه‌اش در خانه ماند. وقتی از دنیا رفت به اندازه کتاب‌هایش آدم برای تشییع جنازه و خاک‌سپاری‌اش نیامد. او یک معلم واقعی است. اما در هنگام فوت یک هنرپیشه بی‌ارزش که بر اثر هروئین کشیدن زیاد مرده است، چه جنجالی به پا می‌شود. چون او یک معلم واقعی نیست. معلم خوب، آینه است. معلم خوب باج نمی‌دهد و نوچه ندارد. معلم خوب تنهاست، مثل خدا که تنهاست. چرا؟ به علت این‌که خطاهایت را به تو می‌گوید. معلم خوب در برابر هیچ اشتباهی کوتاه نمی‌آید. او مورد پسند روزگار حرف نمی‌زند. او وام‌دار خداوند است. این شغل را خداوند به او داده است. هم‌چنان که محمد مصطفی (ص) را به پیامبری انتخاب کرده است. چون دُر به پای خوک نمی‌ریزد؛ غریب می‌ماند. آن‌چنان که مولا علی (ع) تنها بود.
در علی چه دافعه‌ای وجود داشته که وقتی در محراب شهید شد، مردم پرسیدند مگر علی نماز هم می‌خواند؟ آیا علی جاذبه نداشت یا معاویه او را تخریب کرد که علی تنها ماند؟ معاویه بره کوچکی برای کودکان یتیم می‌فرستاد، بچه‌ها به آن بره‌ها علاقه‌مند می‌شدند و درست وقتی که به آن نیاز داشتند آن‌ها را پس می‌گرفت و می‌گفت که علی چنین دستوری داده است. به این طریق کینه علی را در دل آن‌ها می‌کاشت. چرا؟ چون علی حتی در اجرای عدالت از برادرش هم نمی‌گذشت. علی تنهاست. مثل هر معلم حقیقی. اسلام برای او مهم‌تر از پست و مقام است که به خاطر آن شمشیر به دست بگیرد و بجنگد. برای علی خدا مهم است نه حکومت که از عطسة یک بز برای او بی‌ارزش‌تر است. معلم غریب، حسن(ع) است که حجر بن عدی هم به او می‌گوید یا م‍ُذ‌ِل المؤمنین (ای ذلیل‌کننده مؤمنان) چرا رفتی با معاویه صلح کردی؟ غریب، حسین(ع) است. چرا او در آن صحرا تنها ماند. کدام حسین؟ حسینی که در لحظه شهادت به فکر خانواده‌اش است. معلم، فاطمه زهرا(س) است که مادر پدرش است. در صحرای کربلا پای حسین(ع) قلم شده است. او برای خدا می‌جنگد، اما خانواده‌اش را فراموش نمی‌کند و می‌گوید: اگر دین ندارید آزاده باشید. شما با من در جنگید، به خانواده‌ام چه کار دارید؟ حسین(ع) به این علت معلم است که فرهنگ عشق به خانواده را می‌فهمد و می‌تواند آن را آموزش دهد و چه کسی او را می‌کشد؟ یک معلم. یزید فتوای شریح قاضی را دارد که مجتهد است. اما چه معلمی؟ معلمی مطرود به نام شریح قاضی که نگاهش به روساخت زندگی و زن است. معلم دیگر حسین(ع) است که به ذات زندگی و ذات خداوند و هستی نگاه می‌کند. هر چقدر شما پیش‌تر بیایید، این تنها ماندن بیشتر است. به عکس شهید آوینی که پشت سر شماست، دقت کنید. مرتضی در مقام معلم، در تمام حیاتش تنها بود. در جایگاه معلم متعالی سینما تنها ماند. او حتی یک ترم در دانشگاه تدریس نکرد. چون او معلم واقعی است و تکنیک دانشجو را با شهودش می‌خواهد. اما نظام دانشگاهی، این کشف و شهود را برنمی‌تابد. همه می‌دانند که مرتضی لکنت زبان داشت، اما نپرسیدند چرا وقتی نریشن‌های «روایت فتح» را می‌گفت، زبانش دچار لکنت نمی‌شد. بهترین نوع معلم، مثل سیدالشهدا(ع)، مثل مرتضای عزیز من، کسی است که شیوه‌اش را با زندگی‌اش آموزش می‌دهد. یعنی چیزی را که می‌گوید، زندگی می‌کند. به این می‌گویند تسلط بر روح علم. به همین علت است که اگر استادانی چون سید جعفر شهیدی یا جلال ستاری در خیابان راه بروند، کسی آنان را نمی‌شناسد و اگر گرسنه شوند، کسی از فقرشان مطلع نمی‌شود؛ فاجعه این است که مردم، هنرپیشه درجه دوم را بیشتر می‌شناسند. فاجعه فرهنگی در آموزش ما این است که کسی که بدون واسطه با مخاطب روبه‌رو می‌شود آن جنم را ندارد. معلّمان واقعی ما مجبورند خانه‌نشین شوند، آن‌چنان که مولا علی(ع) انزوا گزید.
اگر شما گسترده نگاه کنید، می‌بینید که با معلم خوب می‌توان با فرهنگ بیگانه مقابله کرد؛ چون او کسانی را پرورش می‌دهد که از خودش بالاتر و والاترند. متأسفانه بعد از انقلاب، با ورود تفکر سیاسی به مقوله فرهنگ، همه چیز را به حکومت نسبت دادیم. تقصیر حکومت نیست. من که یک معلمم، ضعیفم، در نتیجه چشم دیدن کسی را که سرور من است ندارم. مثل آن پادشاه که می‌خواست افراد را به اندازه تخت خود کند، پس یا پای افراد را قطع می‌کرد یا آن‌ها را به قدری می‌کشید که اندازه تخت شوند. تنها افراد سیاسی این مسائل را به وجود نیاوردند. ما درست تربیت نشدیم و این موضوع، نظام آموزش ما را از مدرسه تا بی‌نهایت فروریخته است. من که معلم دینی و قرآن مدارس ابتدایی‌ام، به شما می‌گویم که بچه‌ها از «آقا دینی» می‌ترسند. باید کاری کرد که آن‌ها به ما نزدیک شوند. وقتی به معلم دینی نزدیک شوند، به دین نزدیک شده‌اند. اگر معلمی، شغل انبیاست، پس باید مهربان و رئوف بود، چون محمد مصطفی(ص) مهربان بود.